۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاه نوشت مثلا» ثبت شده است

سمفونی صد و چهل و سوم: بی ثباتی

بهترین تعریفِ عشقُ تو فیلمِ Vicky Cristina Barcelona دیدم. 

+ ببینید حتماً!

سمفونی صد و چهلم: بزرگ مرد بزرگ

چقدر بد به هم ریختیم

با خبر رفتن "هادی پاکزاد"...

سمفونی صد و سی و هشتم

طرفـــ انقدر غرقِ بدبختی های - درونی - فکریِ خودشِ که وقتی می پُرسی: "با کسی رابطه داری؟" واسَش مُضحک و تعفُن آوره!

سمفونی صد و سی و دوم: Serenity

مهم نیست که چی شد

مهم اینِ هر چی اَم می شد، همین می شد.

سمفونی صد و سی و یکم: ... :))

"آدم ها را باید در جوانی ِشان به یاد آورد.
وقتیـ که جوان بودند. شاعر بودند. عاشق بودند. در نه پیری ِشان وقتیـ که پیر شدند. خِرِفت شدند. دیوانه شدند. فراموش کردند."

+ هرجا می رَم بوی تو می آد، چــِــرا؟ :) :))

سمفونی صد و سی اُم: بی عُرضه

آدمیکــــِــــه من بتونم راحت به ـِش دروغ بگم، آدمِ من نیست!

سمفونی صد و بیستم و هفتم: شین و الف

و مردِ فرو رفته در رابطه ای که هرروز تُرا مثالِ زشت رو و تُرش خو خوانده تا دلِ زنِ خُفته در خواب و خیال را خوش کند.

- از همان مزخرفاتِ همیشگی!

سمفونی صد و بیستم و ششم: Me, Him & The others

- چشم خوشگلِ من

- ببین! من Bf دارم!

- زشت! چشم زشتِ! هرکی از هرکی تعریف کرده Bf ِش شده؟! 

- ... [اِهِم اِهِم، Poker Face با رگه های عمیقِ ضایع شدن]

سمفونی صد و بیستم و یکم: Gone

مرد گفت: همه چیز تمام شد. من برگشتم.

چمدان را روی زمین گذاشت و به سوی زن قدم برداشت.

زن روبرنگرداند تا ببیند. در حالیکه دست ها را از پُشت به پیشخوانِ آشپزخانه چِفت کرده، تکیه اَش را به آنجا داده بود که مرد روبرویَش ایستاد و با تکان ها و نوازش های مُلایم او را به خودش آورد.

ذهنِ زن فریاد می زد: "تکانم نده! لطفاً..." و انگار که با هر تکان هجوم خاطراتِ تلخِ گذشته اَش پیش زمینۀ چشمان َش می شد.

ناخودآگاه پِلک بَر هم زد و دست ها را جلوی صورت َش تکان داد تا همه چیز را فراموش کند.

نگاه َش به مرد که اُفتاد، نفرت سیاهی شد و چشمان َش را پُر کرد. پَس اُفتاد. حالا دُرُست مرد همه اَش را در بَر گرفته بود.

برقِ هراس و شادمانی در چشمانِ مرد منزل کرده بود. زن را بلند کرد: "بهتر است حالا که برگشته اَم استراحت کنی. وقت زیاد است... دیگر نیازی نیست نگران چیزی باشی."

سپس به کاسه های پخش و پَلا روی میز اشاره کرد: "دیگر حتی لازم نیست آشپزی کنی. هر روز صبح به صبح به خیابان ها بزنی تا تدارکِ یک روز بی مرا بکِشی. دیگر حتی نیازی نیست برای اسکلت های مرغ در صف بایستی و نسیه بیاوری. با فکرِ پُر از قرض و قوله پشتِ این اُجاق گازِ لَکَنده بایستی و سوپ درست کنی. من برگشته اَم. می دانی این یعنی چی؟ یعنی خوشبختی برگشته! یعنی خداحافظ غم. خداحافظ بیگاری."

زن احساس می کرد با هر کلمه از جملۀ مرد سَرَش به دَوَران می اُفتد. با چشم های بسته دست هایش را بر روی کابینت ها می کِشید تا تعادل َش را حفظ کند.

مرد کلمات را به سادگی بر زبان می راند در حالی که از درکِ حالِ زن عاجز بود.

سَدِ راهِ زن شد و برای اولین بار حس کرد غُبار زیادی بر چهرۀ زن نشسته...

زن با صدای گرفته شروع کرد: "هیچ می دانی پس از تو تمامِ دلخوشی های من همین بوده؟ که صبح به صبح آوارۀ خیابان ها شوم، در صف بایستم و اسکلت مرغ بگیرم تا پشتِ این لَکَنده سوپ درست کنم! اینطوری فرصت بیشتری داشتم فراموشت کنم و همینطور فرصتِ درکِ زنده ماندنم را. دیر شده... برای همه چیز. برای آواره نشدن، برای زن بودن و زنانگی کردن هایم دیر شده. دیر کردی. دیر کردنت به من فهماند در حینِ زن بودن باید همزمان مرد باشم. زن بودن از یادم رفته... برگرد!"

سمفونی صد و پانزدهم: His Or Hiz

تنفر  ِ من از تو نسبت به تعریفت دربارۀ مسائل ِ مؤنث جات ریز و مو رابطۀ فوق ِ مُستقیمی داره.

+نِکبَت!! :|

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...