۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ» ثبت شده است

سمفونی صد و هفتاد و هفتم: همه عمر ترسیدم


فرهاد [علے مصفا] : همـہ عمر ترسیدم. همیشـہ حواسم پرت بود اما نـہ از تو. همیشـہ حواسم جمع تو بود، گلے. اسم تو آرومم میکرد. تو "الف" بودے، من "ے". 

 گیلـہ گل ابتهاج، فرهاد یروانے... 

 گلے [لیلا حاتمے ] : اصلا یادم نیست عجیبـہ ... 

 فرهاد: سلیقـہ تو رو یادمـہ...هر چے تو دوست داشتے رو دوست داشتم...اون روز رو یادمـہ کـہ خان معلم پرسید ''هر کے از چے توے زمستون خوشش میاد؟'' 

 همایون خلـہ گفت از شیر سرد. لالـہ گفت از دماغ هویجے آدم برفے. آندرو گفت از برف. یاسمن گفت از هیچیش. ناهید گفت از سرما خوردن. علے گفت از صداے برف. من گفتم از تعطیلے مدرسـہ بخاطر برف. تو گفتے از بوے پوست پرتقال سوختـہ روے بخارے وسط روز برفے... میدونستم تو یـہ چیزے میگے کـہ شبیـہ بقیـہ نیست. تو فرق داشتے گلے... 

 گلے: اینارو (کاسـہ هاے آب) رو براے چے دارے میچینے وسط حیاط؟ 

 فرهاد: تو درسامون بود کـہ ابرها از بخار شدن آب هاے روے زمین درست میشن. خب فکر کردم اینجورے آب ها بخار میشن، میشن ابر... بعدش برف میاد... بعد مدرسـہ تعطیل میشـہ... بعد ما میایم کوچـہ شما تا شب برف بازے میکنیم...میدونستم کـہ تو بالاخرہ از پنجرہ یـہ نگاهے بـہ کوچـہ میکنے... 

  

در دنیاے تو ساعت چند است؟ | صفے یزدانیان


سمفونی صد و هفتاد و چهارم: Every Woman Is A Mother

Ta

 - لو، برنامت چیـہ؟ 
 + رو علفا دراز بکشم 
 - منظورم برنامـہ زندگیتـہ 
___________________

"Tallulah"، روحِ مونثتان را براے یک ساعت و نیم بـہ طرز فریبندہ اے بـہ بازے مے گیرد. احتمالاً تِلولا برترین انتخاب بـہ عنوان فیلم نیست اما پس از دیدنِ آن احساسِ اندوهِ خوشایندے دارید. بـہ علاوہ دیالوگ هاے سادہ در عینِ حال عمیق و پُرمعنا همچنین دو یا سـہ صحنـہ نمادین بـہ شما این اطمینان را مے دهد کـہ انتخابتان درست بوده. 

 تِلولا روایتِ سـہ زن با سـہ قشرِ گونـہ گون است کـہ در درگیرے اے کـہ "لو" [یا همان تِلولا] ایجاد کرده، دچار سرشتِ مادرانـہ شان مے شوند. 



 "کرولاین"، مادرِ "مدیسون" مادرِ کم اعتماد بـہ نفس و سهل انگارے است کـہ در جریانات عاشقانـہ با مرد دیگرے بغیر همسرِ خود قرار دارد. کرولاین کـہ با غرق کردنِ خودش در مخدرات متوجـہ مدیسون نیست، با استخدامِ پرستارے غریبـہ [تِلولا] براے یک شب نگهدارےِ مَد بـہ پاسِ قرار عاشقانـہ اش مخمصـہ اے بزرگ ایجاد مے کند.


 "مارگو"، زنِ سومِ فیلم، مادرِ "نیکو" دوست پسرِ لو کـہ خود نویسندۀ کتاب هاے روانشناسے ازدواج است، دچار شکست عاطفے شدہ و از همسرَش کـہ مطابق با سرشت همجنسگرایے اَش زندگے جدیدے شروع کرده، جدا شده. 
 مارگو زنِ تنهایے است کـہ بـہ واسطـہ دروغ هاے شیرینِ لو گول مے خورد و یک رابطـہ دوستے با او ایجاد مے کند. گرچـہ بعدها با اتفاق بزرگترے کـہ لو ایجاد مے کند، ایمان َش را بـہ او از دست نمے دهد و براے نجاتِ لو تلاش مے کند. 
 مارگو براے تحلیل، شخصیتِ پیچیدہ اے ندارد اما اتفاقاتے کـہ طے فیلم گذشتـہ و حالِ او را ترسیم مے کند، بـہ او شخصیتِ پیچیدہ اے مے بخشد.

 در بخشے از فیلم، دیالوگِ رد و بدل شدہ میان لو و مارگو نشان مے دهد کـہ برنامـہ زندگیِ مارگو ازدواج و فرزند آوردن بوده. برنامـہ اے کـہ بـہ گفتـہ لو وابستـہ بـہ اشخاص دیگرے بوده، ناخودآگاه این فرصت را بـہ دیگران دادہ تا برنامـہ مارگو را تخریب کنند و او را ناامید کنند.

 و در بخشے دیگر شاهدِ گفتگوے تلخ و گزندہ هرچند واقعے میان این دو هستیم: 
  
 لو: این باحال ترین و عجیب ترین چیزے نیست کـہ تا بـہ حال دیدے؟ ناخن هاے کوچولوے پاشُ ببین... ذهنمُ بـہ هم مے ریزه. 
 مارگو: و بعد بزرگ مے شن و ازت متنفر مے شن و این واقعاً ذهنتُ بـہ هم مے ریزه! 

 مارگو از سوے نیکو ترک شدہ و با لاک پشتِ آکواریومے اَش زندگے مے کند کـہ گویے تمامِ وابستگے اَش بـہ آن است و پس از مُردنِ آن مغموم مے شود.  
 
 جدا از دیالوگ هاے خوبِ فیلم، صحنـہ اے نمادین وجود دارد کـہ با چند دیالوگ و ترسیمِ خیال انگیز ذهن را درگیرِ مفهومِ "وابستگے" مے کند. 
 
 صحنـہ اے کـہ لو و مارگو بر روے چمن ها دراز کشیدہ اند و لو از جاذبـہ زمین حرف مے زند، مے گوید اگر جاذبـہ نبود و ما در فضا معلق بودیم، حتماً براے پرتاب نشدن بـہ شاخـہ یکے از درختان متوسل مے شدم اما مارگو گرفتنِ شاخـہ را انکار مے کند و مے گوید مانعے براے رفتن ندارد.  
  
 در آخرِ فیلم با بازگشت نیکو و ایجادِ دوستے میانِ مارگو و لو، دوربین مارگو را فارق از جاذبـہ زمین نشان مے دهد کـہ در لحظاتِ آخر براے پرتاب نشدن بـہ شاخـہ اے از درخت بند مے شود و محکم آن را مے گیرد تا بماند. 

 و در آخر شخصیتِ لو...  
 این شخصیت براے من همیشـہ گُنگ مے ماند. دخترے بے خانمان کـہ اتفاقے با نیکو آشنا مے شود و دو سال در یک وَن زندگے مے کنند. پس از دو سال با تصمیمِ بازگشتِ نیکو بـہ مارگو پیشنهادِ ازدواج او را رد مے کند و ترک مے شود.
 
تا آنکـہ براے رفعِ گرسنگے وارد هُتلے مے شود تا بـہ غذاهاے پشتِ در ناخنک بزند. درے کـہ بـہ ناگاه باز مے شود، او را با مَدیسون آشنا مے کند. کسیکہ بـہ او احساسِ مادرانـہ اے القا مے کند. 

سمفونی صد و هفتاد و دوم: همتاها



 این احساسُ یادت باشـہ 

 بـہ هر قیمتے شدہ دوستم داشتـہ باش 

 مهم نیست چے مے گم 

 احساسے دارم یا ندارم 

 من هنوز دارم سعے مے کنم 

 هنوز اینجام 

 ازم ناامید نشو 

...


+ [Equals [2015 وقتے بـہ دادم رسید کـہ از فیلم دیدن زدہ بودم. 

روندِ "هماتاها" بسیار آرام و ملایم بودہ و فضاے فیلم سینمایے رمانتیک آمیختـہ بـہ تخیل است. گرچـہ پیامِ داستان بـہ ابدیتِ عشق برمے گردد اما دیدے گویا و سازندہ از عشقِ در حال انقراض [تا آینده] بـہ تصویر مے کشد.  

توضیحِ بیشتر میسر نیست. باید دید. گرچـہ امکانِ زدہ شدنتان بـہ خاطر کُند بودن روند داستان در ابتداے فیلم سینمایے فوق زیاد است اما توصیـہ مے کنم صبور باشید.  

بازیِ Kristen Stewart بـہ قدر کافے کِشَندہ است.  

سمفونی صد و پنجاه و چهارم: من و تو

Susanna Kaysen: " دیوانـہ یکـ آدم شکستـہ نیست  

 اگر تا بـہ حال دروغ گفتے و از آن لذت بردے 

 اگر تا بـہ حال آرزو کردے کـہ اے کاش بچـہ بودے 

 دیوانـہ من و تو هستیم. طغیان کردہ."

[Girl, Interrupted [1999

سمفونی پنجاه و هشتم

یک. دکتر مستوفی از طب رایج که گفت بلافاصله به طب همیوپاتی پرداخت. از آن جا که علاج درد زنانه قرص های ضدبارداری آن هم تا آخر عمر و حتی بدون درمان است، طب همیوپاتی را پیشنهاد کرد و طبیعتاً چون از عوارض های LD مطلع بودم، پذیرفتم. 

همیوپاتی [همسان درمانی] یک شعار دارد: "همانند، همانند را شفا می دهد." جدا از این که جلسۀ مشاوره اش برای من که عاشق روانشناسی ام، جذّاب و عجیب غریب بود می توانست علاوه بر دردهای جسمی دردهای روحی ات را هم شامل شود. 

مثلاً کدام یک از درمان های طب رایج نگاه می کند اگر تو معده دردت عود کرده شاید از نظر روحی مساعد نبوده ای؟ معمولاً با یکی دوتا قرص رانیتیدن و دایمتیکون سر و ته دردت را هم می آورند. 

دو. مشکلات مردان مریخی ، زنان ونوسی - این داستان: تَلـۀ زن و فریب خوردن مرد =))

- دو سال پیش خوشحال بودی؟

- نسبتاً

- چرا؟

- راحت تر بود.

- چی؟ 

- همه چی

- بیشتر از وقتی که با من بودی و هستی؟

- فکر کنم.

- یعنی تو قبل تر که من نبودم خوشحال تر بودی؟ [اعصاب کنترل شده] یعنی داری میگی با یک آدم دپرس [!] خوشحال تر بودی؟ [فریاد] واقعا که! با بعضی از حرف هات آدمو بدجور خورد میکنی. [بغض]

- من فقط جواب سوالتو دادم. 

- این جواب سوال بود؟ عین این بود که من بگم با "ع" بیشتر از تو خوشحال بودم. خب اگر اینطوری بوده غلط کردم با تو رابطه برقرار کردم! دل آدمو می شکنی اصلا. انگار نه انگار که یک سال و نیم باهامی و هنوزم باهام تو ارتباطی. [گریه]

- من یک چیز کلیو گفتم. [عجز]

- نچ، من جزئی پرسیدم توام گفتی فکر کنم! 

- خب قبل تر خودم OKتر بودم. اکتیوتر و... 

- یعنی نقش من کمرنگ تر بوده؟

- نمی خوام راجع به این موضوع حرف بزنم.

- یعنی چی؟

- فقط گفتم شادتر بودم. همین! [خسته] تلگرام... [لبخند مایل به خنده]

- داری می خندی؟! [اعتراض] خب چرا رُک نمیگی هیچوقت علاقه نداشتی و نداری؟ [تَله]

- همین کارا رو میکنی نمیخوام باشم حرف بزنم.

- شَکَمو بیشتر میکنی. من حسودم... حساسم... ناراحت میشم اینطوری میگی. بهم برمیخوره. 

- OK، بگذریم! 

گفتی فردا برنامه ات چی بود؟ 

سه. "باید امیر ُ بشناسی؛ رُکه... خودشه... همینه دیگه... راحت حرف می زنه." یکم مکث می کند. انگار که ناخودآگاه متوجه مسئله ای بزرگ شده باشد ادامه می دهد: "وای مَهگُل تو چطوری باهاشی؟ خیلی سرده. والا به خدا تو صبر ایوب داری. کی اندازۀ تو حاضره اخلاقشو تحمل کنه؟ خدا شانس بده!"

"خب تو یا خیلیا روی گرمشو ندیدید. شاید برای همینه. خودمم نمی دونم. باور می کنی خودشم نمی دونه؟ ما هنوز از احساس واقعی خودمون نسبت به همدیگه چیزی نمی دونیم!"

با تعجب نگاهم می کند. انگار که در نگاه َش می خوانم می گوید: "اعجوبه ها!!!!..."

چهار. 

Polly: باهات ازدواج میکنه؟

Aida: نمی دونم... نمی دونم کجاست.

Polly: خدای من!

Aida: اون رفته ولی گفته برمیگرده

Polly: آره ولی همۀ مردا میگن برمیگردن هرچی دیرتر فراموشش کنی تحملش سختتر میشه. باور کن میدونم چطوریه. من شونزده سالم بود و جراتشو نداشتم به کسی بگم...

Aida: پالی اون برمیگرده!...

Polly: سرانجام خودم انجامش دادم. با خودم اون کارو [سقط جنین] کردم و تقریبا جونمو از دست دادم و اون برنگشت. هیچوقت برنمیگردن. چرا باید برگردن؟

خودت که کلماتو میشناسی. تو میشی "فاحشه" بچه هم میشه "حرومزاده" ولی هیچ کلمه ای برای مردی که برنگرده نیست. یه روز تو روز عروسیت یه مرد خوب تو آغوشته و بهم میگی: "پالی! مرسی به خاطر عقل سلیم..."

[Peaky Blinders - Season 1 Episode 2]

سمفونی پنجاه و دوم: No more

You're the worst

.Gretchen Cutler: I don't want to live around you, Jimmie
 .I don't want to live in crevasses
 !I'm not Moss

+ حقیقت مگر چیست؟ حقیقت همین است دیگر. به غیر ایده آل ها تن می دهی و بعدها که فیلت یاد هندوستان کرد... می بینی خسته ای. 
:) 
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...