۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی شصت و هشتم: ع

ع خوش نما بود. گرگ در لباس میش [شاید]. لااقل وقت ِ پیشنهاد با چند ماه بعد یکی نبود. از آن آدم ها که برای رسیدن به چیزی تا مرز هلاک شدن عطش دارند و سپس با دیدن دو سه قطره آب تشنگی شان را هم انکار می کنند. 
ع یک ماه نبود که مرا شناخته بود ولی آنقدر آمد و رفت و گفت و گفت که جز خودم یک دنیا فهمیده بودند چه خبر است. آنقدر جـار زد که علناً برای یک رابطۀ پیش پا افتاده هم شک نکردم دارم اشتباه می کنم. 
این شد که در عرض یک ماه ع برایم اولین شد. اولین مرد [!]. اولین آیده آل بی نزاکت من. اولین عشق بی سر و ته حتی. 
ع آنقدر برای من خوب بود و این خوب بودن ها را جـار می زد که باورم شده بود اگر آدم و حوا نبودند، قطعاً ما می شدیم. 
ع اگر هم بد بود حتماً من بدتر از او می بودم چون تحت تاثیر تظاهرهای او اگر اختلاف پیش می آمد و خودم را هم مقصر نمی دانستم، کسی از خارج ِ رابطه در می زد و می گفت: "خجالت نمی کشی ع را اذیت می کنی؟ ع عاشق است! تو چه؟" و من می گفتم: "کدام عشق؟" آن وقت بود که خودم را متهم به دیوانگی کرده بودم.
پیش نمی رفت دیگر...
ع مرا جلوی همه خراب کرد. نرم نرم اما زیرکانه. به قدری که اگر به عقب برمی گشت نگرانی نداشت. تصویر خوب او... یاد عزیز او... تا مدت ها در ذهن نزدیک ترین های من ماند.
رابطۀ ما از ماه دوم افت کرد. 
و تلاش های من برای نشکستن بی فایده بود.
هنوز عاشق َش بودم. عاشق تصویر خوب ع؛ همان که تا جلوی دیگران می رسید مهگل جانم، خانم قشنگ من، لیدی زیبا می گفت و تا کسی برای Queen خوش رنگ ساختگی اش چشم و ابرو می آمد می زد از وسط نصف َش می کرد. من در ذهن خنگ و خیالی ام از او یک قهرمان ساختم.
ریشۀ اختلاف ما درست وقتی شروع شد که تصور می کردم پس از یک کدورت به دنبال بحث علیه مهسا، ع هنوز از من دلگیر است. ولی نبود. فردای آن بحث از خواب بیدار شد و هیچ چیز از دیشب به خاطر نداشت. تازه فهمیده بودم بدمستی های ع یک اتفاق عادی است که باید با آن کنار بیایم. واکنش های تند من چیزی جز سرکوب شدن به دنبال نداشت.
زمان از رابطۀ در جا زدۀ ما جلو می زد. 
اواخر زمستان دلگیر و تاریک من، ع با یک داستان مسخرۀ سر هم بندی کرده خواست تمام شود.
راحت اما سخت. خیلی سخت. البته برای من ِ عاطفی که به غیبت های پشت سر هم او شک هم نکرده بودم چه برسد به عادت که فقط از شنیدن آن حرف جا نخورم.
ع ساده رفت. غیب شد. تا مدت ها...
ولی تصویر خوب َش هنوز مانده بود. 
زیاد بودند کسانی که همچنان از ع می پرسیدند. انگار که ع همه را با هم جا گذاشت و رفت. 
دنیایی هم به دنبال َش بودند که بی نتیجه بود.
آن روزها که پی یک پاسخ سنگین برای ترک شدن بودم، ت شاید تنها دوست مشترک ما بود که بعدها لو داد همان وقت ها با ع در ارتباط بوده ولی نگفته.
رابطه ای اشتباه که حاصل َش از دست دادن چند نفر با هم بود: ع، ت، دیگران و خودم. 

سمفونی شصت و هفتم: برای پ

پ عزیز

هفت روز اخیر را سخت گذراندم. شاید اگر بودی، هوس می کردم چون سابق موزیک های مشترک مان را Play کنی تا دچار آلزایمر خفیف از حال خراب َم هی ریسه بروم و توام به خنده های مضحک من دچار شوی. 
به قول خودت چِنج فـــاز بدهیم. از جاده و تو  ِ آرمس به شب عشق هایده بپریم و با آهنگ های رپ ِ زدبازی همخوانی کنیم. البته که من عاشق اجراهای زنده ات از پشت Mic لعنتی  Skype بودم که دو سه دقیقه پیش از این که سرکار بروی، سر ِ کارت می گذاشتم تا برایم بخوانی. 
به راستی چه روزهایی بود...
روزهای غریب تو در غُربت و روزهای چرت ِ محض من در مام وطن. 

پ

از کِی می خواستم برایت بنویسم؟ حداقل بابت خوبی های موقت روا داشته ات نسبت به من باید یک پُست خشک و خالی را به تو اختصاص می دادم. گرچه می دانم نمی خوانی. حتی دیگر نمی دانم کجای این دنیا هستی و تقریبا از آن Pm تیکه پارۀ یک ماه پیشت روزها گذشته... 

دوست عزیز رها شده ام

دلم برایت تنگ شده. نه برای تو  ِ الان؛ برای آن جدی ترین که حاضر بود برای هَپی بودن های هرچند گذرایمان به دلقک ترین آدم روی زمین تبدیل شود.
بدترین روزهای من گذشت ولی فراموش نمی کنم آن بدترین ها با تو گذشت. 

سمفونی شصت و ششم: آنجا کسی نبود

راه های رفته را برگشتم.
انگار که تازه...
به دو سال ِ پیش دیپورت شدم.

سمفونی شصت و پنجم

  • وقایع نگار
  • جمعه ۲۲ آبان ۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سمفونی شصت و چهارم: I miss the old us

پارسال پائیز رو به تابستان ما هر دو بر سر مسائل مشترک کاری [موقت] رقابت داشتیم. به تور هردویمان شاگردهای آشنا خورده بود تا مشغول تدریس باشیم. من ریاضی به خورد شاگرد هشت نه ساله ام می دادم و او اصول گیتار را به شاگرد خنگ خرس گندۀ مونث َ ش. 
اوایل رابطه از این که الف به یک دختر آن هم حدود رنج سنی خودم ساز یاد بدهد، حساس و تا حد زیادی شکاک بودم. شاید چون وقتی خودم پیشنهاد داده بودم به من یاد بدهد و گفته بود: "نه! نمی شود. نمی توانم به کسی که می شناسم تدریس کنم. به خصوص تو. شیطنت هایت زیاد است و Time کلاس از دستم در می رود. به علاوه که خودم خودم را می شناسم. دلم نمی خواهد با عصبی شدن هایم اذیت بشوی." 
فامیلی شاگرد الف عرب داشت ولی ادامه اش یادم نیست. Break Timeهای کلاس مان موبایل به دست sms بازی می کردیم و من پلیس راه شب می شدم که مبادا از کسی خلافی سر بزند.
کم کم گذشت. شاگرد من در ریاضی نمرۀ خوبی آورده بود و درخواست تدریس در باب دیگری داشت ولی رد کردم. با این حال برای الف کُری می خواندم. بیشتر نگذشت که الف هم قید کلاس و تدریس را زد. گفت: "من اعصابم نمی کشد با یک مشت آدم خنگ سر و کله بزنم. تو پُر حوصله ای. من اگر جای تو بودم تیر تو مغز شاگردم خالی می کردم اگر با یکبار یاد دادن یاد نمی گرفت." 
عرب چی چی برای همیشه رفت. یکم پیگیر شد ولی بی فایده بود. با الف کَل کَل می کردم که نکند تو نتوانسته ای خوب درس بدهی. با خونسردی جواب می داد: "هرچه را که لازم بود گفتم. می خواست یاد بگیرد یا نگیرد. هرچه می گفتم جلسۀ بعد بدون تمرین می آمد. حتی نمی توانست با گیتار ژست بگیرد. بلد نبود حتی بنشیند!" الف اوج می گرفت و من خنده ام می گرفت. 
روزهای شیرین ِ سرد گذشت... 
هر چه می گذرد تازه می فهمی شیرین ترهایش گذشته اند و تو احمقانه انتظار شیرین ترین ها را می کشی.

سمفونی شصت و سوم: You’re giving me such sweet nothing

یک. تا بحال فکر کرده اید تحمل کردن خودتان غیر قابل تحمل است؟

دو. پس از یک هفته و دو روز رژیم مَن در آوردی [سر ِخود] دو کیلو وزن کم کردم. گرچه سخت و طاقت فرسا ولی به نتیجۀ سریع ِش می ارزید. الف که طبق معمول موافق اینطور برنامه ها نبود و حتی وقتی فهمید گفت: "نگیر!" 

امروز که پا به استخر نگذاشته بودم روژین گِرد از تعجب گفت: "وای! چقدر لاغر شدی!! چیکار کردی؟!" در حالی که از درون داشتم به خاطر ذوق زدگی مفرط منفجر می شدم، بی آن که نشانه ای از آن در چهره ام هویدا باشد طبق معمول منتظر عکس العمل من در حرف هایم بود. با خونسردی تمام داشتم توضیح می دادم که: "از لحاظ غذایی مراعات می کنم. برنج را حذف کردم و خیلی کم نان جو مصرف می کنم. مثلاً اگر یک پُرس زرشک پلو با مرغ محبوبم را جلویم بگذارند فقط نگاه می کنم و غبطه می خورم." روژین خندید و سری تکان داد: "من هم می خواهم بگیرم ولی خب روزهای اول همیشه سخت هستند." مهشید لج درآرتر از همیشه شروع کرده بود از غذاهای خوشمزۀ پرکالری حرف زدن تا ارادۀ مرا بسنجد. در حالی که جلوی خودم را می گرفتم تا نگویم خفه شود با لبخند تایید می کردم. 

یک ترم شنا رو به اتمام است و من هنوز عاشق محیط استخر و دوست های جدیدم هستم. عاشق این که روزهای زوج بروم روژین، مهشید و آن یکی خانم مسن که هنوز نمی دانم اسم َش چیست، را ببینم. آب دپرس بودن های پائیزه و زمستانه ام را ربوده و من می دانم اگر شنا را کنار بگذارم با یک آدم گَنده دماغ روبرو می شوید. 

روژین می گفت: "من به عشق تو استخر می آیم. اگر نیایی من از اینجا می روم. نباشی... من هم نمی مانم." ما به بودن های یکی در میانمان عادت کردیم و من تصمیم گرفتم شنا را در همان محیط کوچک اما صمیمی ادامه بدهم. 

سه. الف در حرف زدن دو اصول دارد؛

یک/ حرف نمی زند؛ بی حوصله است یا حرفی برای گفتن ندارد. 

دو/ حرف می زند و برق می زند. 

امروز وقتی که از استخر و حالت لاک پشتی در آب تعریف می کردم، خودم با یادآوری خودم خنده ام گرفته بود. هربار که سعی می کردم پاهایم را با دست هایم داخل شکم جمع کنم توهم کله ملق زدن پیدا می کردم و از ترس خودم را رها می کردم. الف از فرض حالتم خنده اش گرفته بود. در میان خنده ها حرف به شنا در دریا که رسید، جدی شد و از پدرش حرف زد. این که در دوره های تکاوری مجبور به انجام چه کارهای دشواری می شده تا در واقع زنده بماند. به وضوح می دیدم الف عینا پدرش است. با همان Theme اخلاقی منتها در Level پائین تر. 

چهار. هیچ وقت حتی صمیمی ترین کَس که به طور مداوم با او در ارتباط هستم، نمی تواند حالات [خوشحال،ناراحت و...] اصلی ام را از قیافه یا ظاهرم بفهمد. 

سمفونی شصت و دوم: 00:20

- آخرین بار کی [سیگار] کشیدی؟

- یادم نیست.

- غلط کردی. به نظر میاد اخیرا کشیده باشی.

- نه، ترسی ندارم... 

- ترس که نه ولی عواقب داره چون منم میکشم.

- تنها دلیلی که نمی کشم واسه احترام به مادرمه.

- پس من چی؟ [وا رفته]

- ربط نده! [نیشخند]

- منم خوشم نمی آد تو بکشی ولی تو فقط واسه مادرت نمی کشی؟

- هوم

- خیلی [...] ای! یعنی واسه من مراعات نمی کنی؟ [داد]

- تو خودت بهت بدن می کشی.

- چرا الکی ربط میدی؟ نه نمی کشم چون یکبار کشیدم دیدم چی گفتی! [دل ِ پُر]

- خب... چیکار کنیم؟

- از همین حرفاته که آدم بهش برمی خوره. همین رُکی بیش از حدت. فکر نمی کنی به آدم برمی خوره!

- عجب! آقا اصلا واسه تو نمی کشم. [خنده]

- من اینجام. تو جلوی من داری می گی من به خاطر تو نیست که نمی کشم. لااقل بذار برم بعد اینُ بگو. من به خاطر خودم نمی گم نکش. به خاطر سلامتی خودت می گم. من بهت اهمیت می دم ولی تو چی؟! [دلخوری]

- ای بابا...

+ به علاوه فحش های سانسور شدۀ خودم! 

سمفونی شصت و یکم: پشت در رویا

یک. من با س که حالا در نقش های تیکه پارۀ سریال ک بازی می کند، دوست بودم و این جریان دو سه سال پیش بیشتر است. س را از یک شبکه اجتماعی دنبال می کردم. نه این که جزء آن دسته دخترهای رویاپرداز باشم چون س اهل هنر است، نقشه بکشم تا دوست شویم و گیلی لی لی...

فقط می دانستم س با ت دوست بوده و ت را خیلی دوست داشته. من هم که آن وقت ها با سر پوچ از احساس وارد دنیای دیگری شده بودم، یکبار زیر یک پست س کامنت گذاشته بودم. در حالی که اصلا تصور نمی کردم پاسخ ببینم [نه برای این که س آدم گُنده ای باشد!] تیرم به هدف خورده بود و خوشحال بودم. 

پس از آن کامنت کذایی Pm بازی هایمان شروع شده بود. از س که هیچ بود بت ساخته بودم! و سر خالی از احساسم پُر از حرف های عاشقانه شده بود. به وضوح می دیدم س لاس می زند. با دخترهای رنگارنگ آن هم نه یکی به طور ثابت در دید دیگران، تک و توک طوری که فقط من شک می کردم. 

دوستی ما هیچ وقت علنی نشد ولی روابط ما همچنان دوستانه و پررنگ بود. آن موقع ها که تردید در وجودم زنگ می زد، به گ گفتم: "برای من س را امتحان کن!" و گ که به خاطر روابط از هم پاشیده اش با م حال درستی نداشت و آن روزها من تنها همدم َش بودم پذیرفت و ما دیدیم بلـــــــه! 

گ با س قرار گذاشته بود و قرار بود حتی به سر قرار برویم و آنقدر بچه بازی در بیاوریم تا ثابت کنیم ما Super Woman هستیم ولی کار به آنجا نرسید. [خوشبختانه] 

م نگذاشت و من از دست گ شدیدا دلخور شدم که نقشه ام را بر آب ریخت.

حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بچه بودیم. 

س در جای بهتری از پیش نشسته. منتها با آن همه تلاش شبانه روز باید در جای بهترتری می نشست. ولی در این که س عمیقا یک آدم پوچ و تو خالی است، شکی نیست.

دو. از این که گاه فراموش می کنم حرفی را در جا بزنم، متنفرم.

مثلاً وقتی دکتر مستوفی پرسید: "بیشتر  چه رویایی می بینی؟" گفتم: "هیچی..." که گفت: "حتما می بینی ولی یادت نمی آید." و من یادم رفته بود که خواب عمه ام را می بینم. به خصوص وقت های دلگیری ام که عمه ام را مخاطب حرف هایم قرار می دهم. 

روابط ما پر و پا قرص نبود ولی خب پس از یازده سال تلاش کردم تا برای آخرین بار در روزهای بیماری لعنتی َش که ضعیف شده بود، تماس بگیرم. حتی نمی توانست حرف بزند و من فکر کرده بودم که حاضر نشده! 

به آقای الف که گفتم گفت: "نه با تو که با خیلی ها حتی بچه هایش را برای دیدار پَس می زند. نمی خواهد کسی او را اینطوری که شده ببیند. می خواهد همه او را با همان ذهنیت های زیبا به یاد بیاورند." عمیقاً دلگیر شدم. بیشتر از فکری که کرده بودم شرمنده شده بودم.

شب آخر که حال او را از پرستار بیمارستان جویا شدم، فهمیده بودم دیگر نیست... و الف از این که پیش از تماس حس کرده بودم جا خورد. 

من بودم با الف و گریه هایم که تا صبح بند نمی آمد و الف احساس عجز می کرد که نمی توانست آرامَم کند. 

دیشب خواب َش را دیدم ولی فقط با یک صحنه خواب از جلوی چشمانم رد می شود. عمه در یک تابوت قهوه ای روشن که روی آن پر از گل رُز سرخ و شیرینی بود خوابیده بود و لبخند داشت. 

سمفونی شصتم: اندر احوال پائیزی ما

یک. هنوز که هنوز است اوقات مشترک من و الف با Gameهای آنلاین Multiplayer پُر می شود. از این که بنشینیم و با هم Gameهای دو نفره بزنیم، راجع به نتایج و بُرد و باخت هایمان به بحث و تحلیل بپردازیم عیناً بچه های ذوق مرگ شده نیشمان تا بناگوش باز می شود.

اولین Game آنلاین که می زدیم، Shellshock بود. اوایل با ترفندهای جورواجور می رفتیم تا مثلاً یک زوج Pro شویم. کم کم که آن بازی حوصله سر بَر از سرمان باز شد به Cs همان Counter Strike معروف قدیمی می رفتیم و کُلی ساعت تمرین می کردیم. یکم که از مود این یکی هم خارج شدیم MiniClip باب شد و بازی 8Pool. که سایت خراب شد و ما به سان آواره ها مشغول یادگیری Warcraft شدیم. xD

 آیا کودک درون ما بیش از حد فعال است؟ :| 

آیا هنوز بچه ایم؟ :|| 

به هر حال از این مسئله خیلی راضی یم. لااقل این یکی ویژگی ما چفت و جور همدیگر است.

دو. یکی از دیگر سرگرمی های دونفرۀ من و الف تست های روانشناسی است. که البته یادم نمی آید چه کَسی آن را باب کرد ولی از آن جا که هردوی ما به مقولۀ روانشناسی علاقه مندیم معمولاً وقتی حوصلۀ الف کــــش بیاید می نشینیم و تست های درست حسابی می زنیم. 

دیروز که تست "آیا به پایان رابطه تان نزدیک هستید؟" را می زدیم. طبق معمول الف با خوش بینی افراطی که وقتی با هم همدیگر مشکلی نداریم، اوج می گیرد ، تند تند به سوالات جواب می داد. من هم جداگانه می زدم و از پاسخ های یکی در میان متفاوت مان مبهوت می شدم. 

مثلاً یکی از سوال های تست این بود که چند بار در روز با هم دعوا می کنید؛ من جواب داده بودم: روزی یکبار و الف جواب داده بود: چند روز یکبار. که من به حالت اعتراض گفتم: " تستُ به مسخره گرفتی؟ خب صادقانه جواب بده!" و الف در عین خونسردی گفت: "خب به نظر من اینطوری میاد!"

که نهایتاً نتیجۀ تست این شد که از نظر من باید به مشاوره [البته اگر زن و شوهر باشید] مراجعه کنید و از نظر الف تبریک می گوییم. رابطۀ شما هیچ مشکلی ندارد!!!!! :|

سمفونی پنجاه و نهم: Keep Calm & Shoot People

یک انسان به ظاهر بالغ ولی در باطن نابالغ با یک انسان بالغ دیگر که در طول رابطه اش با سایرین تماماً حواس َش به اعمال و رفتار خودش بوده، داستان کودکانه ای خلق می کند. عده ای ناشی زور می زنند تا آدمی را که نمی شناسند قضاوت کنند. 

بیشتر از این که تراژدی باشد، شوخی تلخ گریستن به حال انسان نماهاست.

یک آدم بلاتکلیف به ناکجاباد می رود. گًله ای که دنباله اش را گرفته اید... شما به کجا می روید؟

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...