۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی صَدُم: شُکوه جنس من

Women


"وقتی زمین ناف ِ دنیا بشمار می رفت و آسمان هم چتر زمین خوانده می شد و زمین به اندازۀ یک سینی کوچک بود و آسمان ابعاد سایۀ خورشید را داشت،

آن زمان ها مرد غُلام و زن ارباب بود.

زمین را زمین و آسمان را آسمان نام نهادند و زن مرد را مُساوی خود دانست. ولی زمین هنوز متعلق به زن است؛

فرزندان و جهیزیه مرد نیز همینطور."

* * *

نُرمال است وقتی این جُملات را در کتاب "جنس ِ ضعیف" به عنوان یک زَن می خوانید که نویسنده اَش را قریب به اکثریت فِمِنیست [نویس] می شناسند، نیشتان تا بَناگوش باز می شود و از تَه ِ دل لبخند می زنید.

اگر تو جُملات ِ نقل شده از زبان یک مادرسالار پیر مالزیایی را با تمام ِ وجود بِبَلعی تا با اِفتخار برای دوستان ِ مَردَت بفرستی، نباید انتظار داشته باشی آن ها موضع تو را در پیش بگیرند. 

گاهاً باید انتظار حالات ِ خنده های اِستهزاآمیز یا خود را به خَری زدن داشته باشی. 

هیچوقت نفهمیدم زنان ِ مادرسالار چطور به این نتیجه رسیدند که باید مَرد ِ خود شوند. مَرد ِ زندگی ِ خودشان. یک تنه همۀ زندگی ِ گاه سخت و تلخ را مردانه به دوش بکشند و هیچوقت معنای عشق را در مَردی جستجو نکنند. 

اما وقتیکه دقیق می شوم؛ به زن های حال ِ حاضر  ِ دُور و اطراف خودم فکر می کنم، می بینم چند نفر از آن ها به خاطر مَرد نبودن ِ مَرد همراه شان فغان دارند و آه از نهادشان بلند شده؟ گاهاً آسیب هایی در زندگی دو نفره شان دیده اَند که هنوز هم آثارشان در زندگی فعلی شان هویدا است.

از مَرد زَده شده ها شاید همان زن یا مادرسالارهایی هستند که هیچگاه رنگ ِ مرد به خودشان ندیدند.

شاید همه شان روزی یک مَرد را به زندگی شان راه دادند و برای همیشه پشیمان شدند! آن وقت تصمیم گرفتند که خودشان برای خودشان و دُور و اطرافشان حتی بچه شان مَردتر شوند. 

با آرایش های مردانه... بدون آنکه سر سوزن به ظاهرشان اهمیت بدهند تلاش کردند تا فقط مَردانه هیچ چیز در قبال زندگی شان کم نگذارند.

وقتی به آن تکه از داستان می رسم که مادرسالاری گفت: "من آیندۀ تاریکی برای پسرم «جونوس» پیش بینی می کنم. «جونوس» تنها پسر خانواده است. بیچاره را خداوند پسر آفریده است. دنیای مردان دنیای سختی است. به همین جهت می خواهم که او تحصیل کند تا بتواند شغلی پیدا کرده و جهیزیه ای فراهم آورد و با دختری که دارای زمین باشد ازدواج کند. تا به حال سه دندان خرج این کار کرده ام. سه روکش طلای سه تا از دندان هایم را فروخته ام. دندان های من بانک و سرمایه من بشمار می روند. دختران من زمین دارند، اما پسرم جز دندان های من دارائی دیگری ندارد. هر وقت که احتیاج به پول داشته باشم به کوالالامپور می روم و روکش یکی از دندان هایم را می فروشم. البته کمی ناراحت کننده است ولی اشکالی ندارد. با پول دندان ها برای «جونیوس» بزرگترین عینک کوالالامپور را خریده ام."

می توانم به وضوح روح یک مَرد را احساس کنم. روح ِ یک مَرد که در جُثه ای زنانه نهفته. این حرف ها بوی مردانِگی می دهند. بوی یک مَرد ِ مَرد... اصلاً اِنگار که یک مَرد خواسته تمام تلاش َش را برای خانواده اَش بکند. 

خارج از دیدگاه فِمِنیست گونه، از این که یک زن در سال های پیش اینچنین توانگر بوده که نیازی به مَرد در خودش احساس نکند [هرچند که خلاف قانون طبیعت است] احساس غرور در وجودم می خَزد. 

اگر بخواهم تصور کنم که زن یا مادرسالار یکبار برای همیشه اجازه داده تا مَرد امتحان خودش را در قبال ِ همه چیز پَس بدهد و رضایت او را بدست نیاورده این دیدگاه را منطقی می بینم.

گرچه همه چیز  ِ جامعۀ مادرسالار اینگونه نبوده و دور از نگاه زنانه با رَگه های روانشناختی، مردان در جامعه مادرسالار جهیزیه می برند. یک زن آن ها را انتخاب و خرج شان توسط همان زن خانواده که همه کاره بوده، تقبل می شده. زن از مرد توقع انجام کار داشته. به قدری که می خواسته و اگر مرد نتواند زن را راضی نگه دارد، زن او را به خانۀ مادرش می فرستد و رسماً او را با این کار طلاق می دهد. 

این رفتار ِ زنان بی شباهت به مردان سابق و اِمروزی نبوده و رفتارشان نسبت به مردان شبه رفتار با زنان است که با روحیۀ مردان ناسازگار بوده است. به هر حال شاید اگر منطقاً برخورد کنیم این اخلاق سرخوردگی آن ها را به دنبال داشته یا حتی فرصت ابراز رفتار مردانه را از آن ها می گرفته. 

ای کاش پیش از همۀ این ها هرکَس قادر باشد در جنس خود به دُرُستی نقش خودش را ایفا کند.


+ برگرفته از کتاب "جنس ِ ضعیف" اوریانا فالاچی - با تشکر از یاس بیش از حد عزیزم که این کتابُ معرفی کرد.

+ با این که دیدید، یکم رگه های غیرت َم نسبت به همجنس های خودم بیدار شد، تلاش کردم تا با بیان منطقی دیدگاه دوم َم به مردی بَر نخورد. [گرچه...]

+ ضمن این که هنوز به طور کامل کتابُ نخوندم. شاید به جاهای جالبتری اَم رسیدم و با شما در میان گذاشتم. :)

+ صَدُمین پُست ِ وبلاگ َم مبارک! 

سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!

یک. رفتار  ِ بزرگسالان بعضاً پُر از جنون است؛ 
جُنون ِ حاصل از خود لُوث پنداری با رگه های اغراق آمیز  ِ کودک ِ زندۀ درون. 
رفتاری که در حدود ِ ده سال ِ پیش باید ابراز می شده و فرصت بروز پیدا نکرده، الان در موقعیت نامناسب دیده می شود.
مثال ِ بارز  ِ این رفتار در همین محیط مجازی ِ کوچکمان است. رفت و آمدهای وبلاگی مان که حاصل از دوستی های نصفه نیمۀ غیرحقیقی می باشد و تا برچسب ِ عنوان ِ "مجازی" را می زنیم انگار که ارتکاب جرم متهم سنگین است، سریع واکنش می دهیم و کودکانه پای مواضع ِ غیرحقیقی مان تا حد ِ اثبات آن در مرز حقیقی پافشاری می کنیم که ما دوست های خوب همدیگر شده ایم، حتی اگر خیالی باشیم تا حد ِ مرگ با یکدیگر دوست می مانیم. 
هراس ِ نقل نشدن این حرف ها خطر مرگ دارد! 
کافی است تا یک روز به وبلاگ همدیگر سر نزنیم و یک کامنت تا مشهور شدن ِ صاحب وبلاگ در سراسر دنیا کم بیاید، تقصیر ما می شود. آن وقت به هزار و یک چیز متهم می شویم. 

دو. 


امیر - از نظر تو این عکس مفهوم  ِ خاصی داره؟

من - اوهوم

امیر - چی؟

من - سر  ِ مرد تو حال ِ گردش بین دوتا زن ِ ؛ یعنی با دوتا زن تو ارتباط  ِ که می خواد هر دوتا رُ هم راضی نگه داره.

امیر [جدی] - بیشتر از این داستان ها سر  ِ مرد شکل همبرگره! 

من - واقعنَم! [تعجب] شبیه همبرگره. خطای دید همبرگری! 

امیر [خنده] - همیشه گُشنه ها


سه. دیده های اَخیر - 

[Enemy [2013 / خوب بود به شرطیکه نقدُ بعد دیدن بخونید. یعنی اگر کسی نقدُ نخونه نه سر در میاره نه می فهمه چی به چی بوده. با همۀ اینـا من که هیچ تخصصی ندارم، فکر می کنم فیلمی که لازمۀ درک ِ ش خوندن نقد باشه ممکنه فیلم پُری باشه ولی عامه پسند نیست.

[Shutter Island [2010 / نیازی به تعریف من نداره. جزء 250 فیلم برتر از نگاه IMDb شده. منم خیلی وقت بود که همچین فیلم دُرُست حسابی ای ندیده بودم. 

[Forrest Gump [1994 / ترکیب کمدی و درام داشت. حتی بعد از تموم شدن فیلم ممکنه غمگین شی. من اینطوری شدم که هر فیلمیُ به خاطر کسی می بینم. مثلاً Enemy به خاطر Jake Gyllenhaal یا Shutter Island به خاطر Leonardo DiCaprio. این فیلم ـَم طبیعی بود که به خاطر Tom Hanks ببینم! ضمن اینکه این یکی هم جزء 250 فیلم برتر از نگاه IMDb شناخته شده.

[Legend [2015 / راستشُ بخواید این فیلمُ هم به خاطر Tom Hardy دیدم. با اینکه فیلم بر اساس واقعیت ساخته شده بود ولی زیاد جذابیت نداشت. به خصوص یه جاهایی که منُ یاد Bronson مینداخت. انگار که ازش بیشتر انتظار داشتم ولی در کُل بدم نبود. نقطۀ جذذذذذاب فیلم واسم داستان زندگی Frances Shea بود که بعد از تموم شدن فیلم دنبال عکساش تو Google رفتم و کُلی احساس جورواجور بهم دست داد.

[Stoker [2013 / اینم به خاطر Nicole Kidman دیدم. :| 
روی هم بد نبود. هیچکاکی بود. داستان ِ خاصی نداشت ولی موزیک های رو فیلم بهتر از خودش بود! 

[We're not angels [1989 / ممکنه بازیگرای خوبی داشته باشه و بگن مارمولک از رو این فیلم برداشته شده ولی از نظر من کسالت آور بود. همش در حال جلو زدن ِ فیلم بودم!

[Nightcrawler [2014 / به شخصه زیاد خوشم نیومد با اینکه موضوع متفاوتی داشت.

[The Last House on the Left [2009 / فیلمی ِ که انگار مربوط به ضرب المثل ِ "از هر دستی بدی از همون دست میگیری". همین و بس! 

سمفونی نود و هشتم: رو دُور ِ تکرار

ظهر جمعه - 

روانداز نازک تابستانه ام را برمی دارم فقط برای اینکه دم دست است، رویم می اندازم.

روانداز بالاتر از سطح بدنم ایستاده. نمی چسبد. 

چشم هایم را روی هم می گذارم تا اجبارا خودم را بخوابانم.

ذهن آشفته ام این بار مرا با خواب های پشت سر هم غافلگیر کرده.

خواب هایم به فیلم سینمایی هایی می ماند که دوست دارم ببینم ولی هرگز ندیده ام.

چیزی خلاف ِ جریانات اخیر را می بینم.

چیزی که دوست داشتم و دارم اتفاق بیافتد ولی نیافتاده. حداقل تا به حال.

خواب ها درهم و برهم بر مغزم طوری سلطه یافته که قادر به بیدار کردن َم نیستم.

بدن خشک شده ام انگار دو تن وزن دارد!

زور می زنم تا تکان َش دهم اما در نهایت بر روی زمین می کِشانم َش.

چشم هایم باز می شود. اشک چشم هایم را پُر کرده و رَد ِ خشکیده حاصل از اشک زیر پِلک هایم است.

فکر اینکه در اوج نتوانستن هایم چه بد که تو را هم نتوانستم، گلویم را سنگین کرده.

دِلگیر به ساعت خیره شده ام.

به گذر زمان یک ساعته ای که انگار یک قرن گذشته. 

باز چشم فرو می بندم.

این بار قرار است دنیا به کام چه کسی بچرخد؟


+ حالم هیچ خوب نبود. از جاییکه با تظاهر کاملاً بیگانه ام، گیج و دَوَنگ با رنگ و روی پریده و چشم های بی حالت راه افتاده بودم ولی بهتر شدم. 


+ شاید زیاد عکس ِ کنارُ دوست نداشته باشید، ولی برای من مفهوم  ِ زیادی داره. به هر حال اینکه... اگر دوست نداشتید، خُب نداشتید.


+ بعد اینکه... دیروز داشتم فکر می کردم چی می شد منم سرپرستی بچه ایُ به عهده می گرفتم؟ ولی از جاییکه کار سخت و طاقت فرسایی ِ با کُلی Search با طرح اکرام ایتام و محسنین کمیته امام خمینی (ره) [البته برای من محسنین بهتره] آشنا شدم. به نظر ایدۀ خوبی ِ . راحتم هست. لااقل اینکه با یکی از ویژگی های خوبم اشنا شدم دُرُست وقتیکه می تونم کار خِیر کنم، چرا نکنم؟ البته هنوز تحقیقات ادامه دارنــ ... 

کار شیرینی ِ به نظرم. 

سمفونی نود و هفتم: سِیل

دیشب وقتیکه حجم ناخواستۀ استرس هایم را از ژرفای وجودم عُق می زدم، 
نبودی...

امروز رَاس ِ نیازمندی اَم به خودت را نادیده گرفتی،
تصمیم گرفتی نباشی...

و من در بُهت میان ِ بودن، ماندن و رفتن هایت ایستاده بودم، 
درگیر شنیدن بهانه های صَدمَن یک غازت تصمیم گرفتم نیست شوم.

تصمیم گرفتم حتی اگر قرار است باشم، آنگونه که بودم هرگز نباشم.

فهمیدم همۀ آنطور بودن هایم برایت پَشیزی ارزش نداشتند. 

میخ شده بودم اِنگار تا در توی سنگ فرو بروم...

ندانستم که گاه کار نشد دارد و این "نشدن ها" دیرگاهی است با من عجین شده اند.

خودت را در خلوتت رها کرده ای، 
بی آنکه جلب ِ حضور همیشگی اَم باشی.

رو برگرداندی و
در سکوت تنها همراهت را آزردی.

همچنان که به آزارهایت افتخار می کنی، بی دغدغه های پیشین به زندگی ادامه می دهی...

چه صَد حیف... از مَهگُل ِ ساده و پُر مهر موجودی با وجودی یخ زده، دل زده و سراسر شَک و بی اعتماد نسبت به خودت ساختی تا دیگر هرگاه یاد تو کرد پُشت دست داغ کند دیگر "مَن ِسابق" نباشد.

+ با گَندآب ِ بهانه هایت چطور سَر کنم که سیل زد به ساخته هایمان؟

+ این سِیر حال خوش داشتن ما هی می گرده و می گرده تا یـہ جایی کـہ می رسـہ یهو وایمیسـہ. 
حال خوش داشتن تاریخ انقضا داره و حال خوش داشتن ما بعد از دو ماه پشت سر هم خوب بودن تموم شد.
انقدر کـہ پشت سر هم داره حالمون بد می شـہ حس فاسد شدن دارم. 
حس اینکـہ همـہ چیز داره از پایـہ فاسد می شـہ... و هیچی جلودارش نیست.
دلم نمی خواد دعا کنم. دعا کردن به زور خواستن چیزیـہ. چیزی شبیـہ ِ "فقط من باید بخوام همـہ چی خوب بشـہ!" 
خستـہ شدم... 
می شـہ شما جای من دعا کنید؟ 

+ اینکـہ همـہ داریم عین هم می شیم تقصیر Blog.ir ِ کـہ قالب های محدودی داره... 

سمفونی نود و ششم: ناشناس های شناس


1. ت کوچکتر شده.
کم سِن و سال تر. 
می خندد ولی هنوز از من رنجیده خاطر است،
مدام در حال ِ فرار از ت می خواهم این کِشِش ِ دیدن َش را به گور ببرم.
نمی خواهم بایستم تا از با امیر بودن ها بگویم. 
نمی خواهم بگویم چقدر دلتنگ ِ حضورَش در زندگی ِ یکنواخت شده اَم هستم.
از وقتی که رفته انگار دخترانگی کردن هایم را هم بُرده...
صدای خنده هایش گوش هایم را پُر می کند.
از کجا معلوم هنوز مرا به خاطر داشته باشد؟ اصلاً از کجا معلوم همین قدر که من جای خالی اَش را احساس می کنم، او هم در خَلَا ِ این دلتنگی به سَر بَرَد؟
خودم را جمع و جور می کنم...
فاصله می گیرم.

2. در خانه ای مَحَقَر هستم.
با دو مرد و یک زن.
آن ها را نمی شناسم ولی آن ها مرا می شناسند.
از تصور این که آلزایمر گرفته اَم در خواب خنده اَم گرفته...
- مَهگُل؟ 
زن صدایم می کند. سرم را برمی گردانم... 
یادم نمی آید در این فاصله چه پیش می آید ولی مَردی که انگار مرا بیشتر می شناسد زخمی شده. 
زخمی هم نه دُچار ِ یک درد به من نیاز دارد.
سَرَش را روی پاهایم گذاشته. 
خنده اَم ادامه دار است...
دارم فکر می کنم من اصلاً او را می شناسم مگر؟! که بخواهم کُمک َش کنم.
بی اختیار دست هایم لابلای موهایش می رود. 
اثری از خون نیست حتی.
زن می گوید: "مثل همیشه وقتی تحت فشار است، در خواب راه می رود."
با تردید می گویم: "یعنی الان خواب است؟"
سر تکان می دهد.
صورت َش را لمس می کنم. مرد دارد می خندد. انگار که در عالَم ِ خواب خوش گذشته...
ناگاه اشک هایش می ریزد.
دلم به درد می آید. 
گریه برای چه؟
موهای مِشکی اَش عجیب است. از جنس ِ یک چیزی... چیزی که شبیه به مو نیست. شبیه به نَخ است. دانه دانه هایش کُلُفت و بَراق.
از درون با مرد ِ در خواب َم احساس بیگانگی می کنم.
مُدام در حال یادآوری این هستم که او را نمی شناسم.

3. بـچه ای کنار میز مشترک ِ شام ما [من و امیر] ایستاده. 
تُپُل، فوق العاده شیرین. 
طوری ما را به وجد آورده که من در حال وَر رفتن با موها و لُپ هایش شده ام و لبخند امیر به خنده مایل شده.
کَم کَم دست هایش را برای به آغوش گرفتن پسر بچه دراز می کند ولی
پُشت میز بزرگتری که مربوط به خانوادۀ بچه است، پیرزن ِ مُسنی در حال مُردَن است.
پسر بچه از زیر دستان َم لیز می خورد و می رود.
پیرزن می میرد.
موهای نسبتاً سفید، عصای قهوه ای اَش و لباس های یک سَر مشکی اَش همه و همه نشانگَر اشراف زادگی اَش است.
رستوران در هم می ریزد.
امیر بلند شده. هول و هراس دارد.
به من می گوید: "بلند شو بریم." 
به دنبال َش بیرون می روم. 
شب تاریک و فوق العاده سَرد همراه با دانه های ریز برف رویایی اَش کرده.
جمعیت در خیابان ریخته اَند برای عزاداری پیرزنی که انگار همه او را می شناسند، من نه.
دست امیر را گرفته اَم.
ناخودآگاه به چهره اَش نگاه می اندازم. 
چشم هایش به سُرخی می زند. 
اشک در چشم هایش جمع شده و از نگاه کردن به من اِجتناب می کند. 
دست َش را محکم تر می گیرم، زمزمه می کنم: "روانی! مگر او را می شناسی؟!"
هیچ نمی گوید. 
اشک هایش می ریزد. 
دارم فکر می کنم یکبار ازش پرسیدم: "تا به حال گریه کرده ای؟" گفته: "نه... در حَد ِ بغض بوده هر چه بوده. حتی برای مرگ." 
دارم احساس می کنم دروغ گفته. اینچنین که نشان می داده هم نیست.
خودم را بیشتر از پیش به او می چَسبانم. اِنگار تنها منبع ِ گرمای من در این سرما جواب نمی دهد. سرد شده...
نمی دانم چقدر درگیر این مراسم بودیم
ولی تا آخرین لحظه سرما تا مغز استخوان هایم را مُنجَمد کرده بود. 

سمفونی نود و پنجم: شرابی تر از همیشه

1. مـن در یک خانه از جنس تَلق [یا طَلق؟ به هرحال شک دارم] زندگی می کنم. 
گاه این نوشته های من دُرُست وقتیکه احساس می کنم برای خود ِ خودم و ثبت لحظات شخصی اَم است، در کمال باوری مثل اینکه برای دیگران است.
انگار که اصلاً دیگران مرا زندگی کرده اند یا در حال زندگی کردن َم هستند.
حقیقت این است از زمان ِ ثبت این وبلاگ هرگز سعی نکرده اَم هویت حقیقی اَم را با نَنِوشتن پنهان کنم. طوریکه حتی اگر نظرات را خواندم و باب میل َم نبود، نه اینکه بی اهمیت باشم ولی باعث نشود راه ِ نوشتن َم را از یاد ببرم و به خاطر بقیه تغییر جهت بدهم.
گاهی وقت ها مسخره است... 
اِنگار که همه همه چیزت را می دانند. می نشینند تا تو را راه بروند یا حتی راه ببرند.

+ مِن باب ِ کامنت بعضی ها: زندگی کوتاه تر از چیزی ِ که بخوای با سَرَک کشیدن تو زندگی بقیه ادامه اَش بدی. سَرِتُ تو کار خودت کن! 
مبادا چند سال بعد که گذشت من از تَک تَک ِ لحظاتم [با یک کارنامۀ لَک دار از نظر تو] استفاده کرده باشم ولی تو باشی و چند تا نوشته از زندگی من که فقط دورادور خوندی...

2. بـه نظر همه چیز به "دوست داشتن تُـو" ربط دارد.

3. مـن دوتا شلوار خاکستری دارم که تقریباً جزئی از خودم شدنــ اصلاً و من یادم می آد وقتیکه صرفاً احساس کردم یکی شـُ دارم از دست می دم رفتم و برای خرید ِ دومی شـ اقدام کردم! [یعنی اِنقدر عاشق رنگ ِ خاکستری از طیف روشن تا تیره!] الان به م گفتم: "اگر این دوتا نبود واقعاً چطوری می خواستم زندگی کنم؟"

4. کـافی است تا بفهمیم بی هم نمی میریم... آن وقت مبدل به ترسناک ترین موجودات زمینی می شویم.

5. واقعاً بعضی وقتـا از بَس که شُعور به خرج می دی و این همه مراعات ِ برنامه های شخصی مُـ می کنی، دلم می خواد با دوتا دست َم گردنتُ بگیرم هِی ماچِت کنم تا آخر خفه شم از شِدَّت ِ این همه عشق!!!!! 33>
مرسی که منُ Game نمی برَی تا درس َمُ بخونم، :| :))

سمفونی نود و چهارم: [...]

  • وقایع نگار
  • چهارشنبه ۲۳ دی ۹۴
  • Like ۰
پُست نود و سوم برداشته شد.
+ چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر/ یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
"شیخ بهائی"

سمفونی نود و سوم: یک سکانس زندگی ام با تو

1. دیروز از آن روزها بود. 

از آن روزها که از ابتدا پُر از حس است. پُر از حس های فرق دار ِ دخترانه با دغدغه های بیست و دو سالگی. دیروز واقعاً یک لحظه... برای یک لحظه [!] در آن محیط مزدحم دانشگاه احساس کردم بیست و دو ساله ام. 

یک بیست و دو سالۀ فارغ.

ای کاش در آن سن می ماندم. در آن شـور، شـوق، حس و حال...


2. پیش از اینکه به دانشگاه بروم، رژلب بنفش - صورتی [کادوی پریروزی ِ م] که با یک لاک خوشرنگ ست ِ هم خریده بود را با عشق روی لب هایم کشیدم. 

از Face جدیدم جا خورده بودم. من که همیشه با رژلب های تند ِ تیره در معرض دید بودم، واقعاً انگار کس ِ دیگری شده بودم.


3. اینجا... ساعت 12:45 دقیقه ظهر به وقت دانشگاه است.

یک عدد من ِ سرگردان در جستجوی شمارۀ صندلی اَم دارم خودم را هلاک می کنم و وقتیکه شماره اَم را نمی بینم با دست و پای گُم شده به اولین مراقب ِ در حال گذر می گویم: "خانم اگر شمارۀ من اینجا نباشد، تکلیف من چیست؟" 

لبخند می زند. دارد می رود. بی خیال و خونسرد. ولی می گوید: "حتماً هست. بگرد!" و من زیرلب زمزمه می کنم: "اگر بود که تا حالا دیده بودم." هنوز جمله اَم تمام نشده که اسم َم را همراه با شماره اَم در ردیف های زیرزمین پیدا می کنم.

به شدت استرس دارم.

انگار اتفاقی در حال وقوع است.


4. از پله ها بالا می روم. 

روی آخرین پله می ایستم. پسری با دو دختر مشغول حرف زدن راجع به امتحان من است.

خنده شان مرا به وجد آورده. لبخند می زنم. 

ظاهر پسرانه اش با آن نقش ِ ریز، قد نسبتاً متوسط و کفش های کتانی سه خطۀ آدیداس او را به سان پسر  ِ مُدرن دانشگاه مبدل کرده که دخترها دوره اَش کرده اند.

دارم فکر می کنم بایستم یا بروم. دست َم از فکرم جلوتر رفته. دستگیرۀ در را خم می کند.

نمی دانم کجا بروم اصلاً. اولین باری است که من در محیط داخل این دانشگاه قدم گذاشته اَم و با تمام ایما و اشاره های زده شده بیگانه برخورد می کنم. 

حتی با وجود این که جهت پائین به سوی زیرزمین را می بینم، شک دارم آنجا باشد یا نه. 

پس صبر می کنم!

روی اولین صندلی خالی ای می نشینم که کنارتر ِ آن زنی نشسته و به جزوه های باز شده اَش خیره شده و تند تند مُدام جمله ها را خط کشی می کند.

با نشستن من انگار توجه َش جلب شده چون با نگاه های گِرد شده از زیر عینک مرا بررسی می کند: "خانم چقدر خوش رنگی!" 

از تعریف َش خنده ام می گیرد. تشکر می کنم. نه کمتر نه بیشتر. هنوز برای اُخت شدن َم با آدم های جدید باید سه سال بگذرد! 

شروع می کند از خودش گفتن. شنوندۀ حرف هایش می شوم. گاهاً تاییدشان می کنم.

"بار سوم است که برای امتحان دادن ِ این درس احمقانه می آیم. عین ِ هر سه بار به غش و ضعف افتاده ام از استرس. بار اول که زیر سرم رفتم. این بار استاد شخصاً زنگ زد گفت غلط می کنی نروی!" 

سر تکان می دهم و آرزو می کنم که ای کاش قبول بشود.

سرم را برمی گردانم...


5. باور ِ اینکه از چارچوب در دانشگاه بیایی سخت است.

آنقدر سخت که برای ثانیه های زیادی چشم در چشم یکدیگر خیره شده ایم.

بالاخره آمدی...

با آن موهای تیره و روشن ِ پُر یکم بلند، ابروهای هماهنگ با چشمان قهوه ای اَت...

دُرُست نفهمیده ام هنوز کی هستی. 

ولی در دل آرزو می کنم که ای کاش بفهمم. 

باورت می شود هنوز بر آنم که ای کاش فهمیده بودم؟

با پسرهای نسبتاً آشنا که در خارج از محوطه دیده بودم، گرم گرفته ای.

غرق ِ حس های خوب شده اَم وقتی می بینم همزمان با این که حواسم پَرت ِ تو شده حواست به من است. 

زن با خداحافظی از من بلند می شود و می رود. برای هم آرزوهای خوب می کنیم و امیدواریم که باز همدیگر را ببینیم.

تو همچنان نگاهت به من است. لبخند زده اَم و سرم را به ریشه های کیف پول َم گرم کرده اَم.

صدایت می پیچد: "خسته شده اَم. می روم بنشینم."

می آیی...

آوای قدم برداشتنت گوش هایم را پُر کرده. 

به فاصلۀ یک صندلی خالی کنارم جا می گیری.

توام انگار دست و پایت را گُم کرده ای. 

"امتحان چه درسیُ دارید؟"

"من... بازاریابی"

"چه جالب! پس باید هم رشته باشیم. شما کلاس های استاد سروشُ می آمدید؟"

"نه..."

"مهم نیست. من هم پنج جلسه آمدم."

سکوت افتاده... بینمان.

برای یک ثانیه بر می گردم تا ببینم.

داری با گوشی اَت وَر می روی. دُرُست به خاطر ندارم کـِی این حس خوب را تجربه کرده اَم!

کنار کسی بودن... کنار کسی که از میان این جماعت به روی تو یک نفر زوم کرده. 

در دلم آشوب است.

ناگاه همچنان که سرت را در گوشی بُرده ای، نگاه ِ کوتاهی می اَندازی: "استرس نداشته باش! چیزی نیست..."

"بار اول ِ که اینطوری [الکترونیکی] امتحان می دهم."

"آسان تر از بقیه است. می گویم چه کار کنی." 

در تمام ِ تمام ِ تمام ِ حرف هایت به دنبال یک لبخندم!

پیدا نمی کنم. 

عجیب نیست؟ در تمام ِ این حمایت هایت یک لبخند هم پیدا نمی کنم.

"شماره اَت چند است؟"

"نود و پنج"

"من نود و هفتم. پس باید در یک ردیف باشیم. سوال هایمان هم یکی است. بیا برویم."

بلند می شوم. پَس تر از تو قدم بر می دارم. 

صدایت...

داری زمزمه می کنی.

گوش هایم نمی شنود چه می خوانی ولی تو جلوتر از من می اُفتی. 

به فاصلۀ دو قدم.

در ِ محل آزمون را باز گذاشته ای، منتظر ایستاده ای تا من داخل بروم.

آنقدر گیج رفتار و حرکاتت شده اَم که شماره ها را نمی بینم.

بالاخره فهمیدیم آنقدرها هم که می گفتی... در یک ردیف نیستیم.

تو پشت اولین میز و من بینابین یک مرد مسن ِ چاق و دختری همسن و سال خودم گیر اُفتادم.

دختر از بَدو ورودم هیجان دارد. تُند تُند می گوید که چه کار کنم و من هم استقبال می کنم.

اسم هیچ کدامتان را نمی دانم ولی عمیقاً احساس خوبی با هردویتان دارم.

حالا که با زدن ِ شناسه کاربری و کلمۀ عبور وارد سیستم شده ایم و امتحان شروع شده، نگاه های سنگینت را روی خودم حس می کنم.

ای کاش...

ای کاش... 

لااقل اسمت را فهمیده بودم. دست َم از شدت هیجان می لرزد. مراقب بالای سَرَم ایستاده، وقتیکه می آید تا صورت جلسه را امضا کنم، می گوید: "مَهگُل عجب عطر شیرینی زده ای!" و می خندد. آن زن ِ جدی می خندد! و من تشکر می کنم.

امروز چندبار مورد تعریف و تمجید قرار گرفته ام؟ نمی دانم. شاید که معجزۀ همین عطر است... 

امتحان َم را تمام می کنم. بدون آنکه یک لحظه به وجودت فکر کنم... نگاهت کنم... محل را تَرک می کنم.

فراموشت کرده اَم.

به محض خارج شدن...

ولی همین که پا در ماشین می گذارم به یاد می آورم چه احساس های خوبی را در چند دقیقه کنار تو بودن تجربه کردم.

آرزو می کنم تو به دنبال اسم َم رفته باشی!

سمفونی نود و دوم: محض ِ بیخودی

این که خودتُ کامل برای کَسی معرفی کنی و سعی کنی که بشناسَتِت، گاهی تاوان سنگین تری برای خودت داره.
وقتی نقاط ضعف و قوتتُ فهمیده یعنی تو رُ تو مشت گرفته!
طوریکه تو انجام هر غلطی هم نسبت به تو آزاده. 

+ تصور ِ اینکه یکی خیلی رُک از آیندۀ سیاهت پرده برداری کنـہ چه حسی داره؟


 اولین درسی که امتحان ِشُ پَس پریروز این ها داده بودم و انقدر سخت بود که اصلاً فکر نمی کردم پاس کنم، قبول شدم! گرچه بعد این خوشحالی م اتفاقاتی افتاد که دُرُست خورد تو برجکم و آخر شب با داستان و گریه به پایان رسید. 
همیشه فکر می کنم عمر یک خبر خوب چقدره...! 


پیشنهاد اول/ گوش کنید به Clint Mansell - Wind Chill

پیشنهاد دوم/ قرار بود قبلترها راجع به فیلم گَردی های اخیرمـ پُست بذارم [الهام گرفته از پُست یوسف] اما از جاییکه قصد تجزیه و تحلیل ندارم همین جا از دیده هام می نویسم. 
تو یک هفتۀ اخیر از The Conjuring، Evil Dead، Wind Chill، The Green Inferno، Crimson Peak تا Hotel Transylvania 2 و Blended رُ دیدم. که پیشنهاد می کنم از بین این فیلم ها اگر به ژانر ترسناک علاقه دارید The Conjuring  رُ ببینید. اگر برای Fun و وقت گذشتن می بینید Hotel Transylvania 2 و Blended و Wind Chill و The Green Inferno رُ ببینید. البته دوتا آخری تو ژانر هیجان انگیزه [جز Wind Chill که یکم هم ترسناک ِ ]. دور بقیه رُ هم خط قرمز بکشید! 

سمفونی نود و یکم: و خاص می خندید

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۹۴
  • Like ۳

اصلاً تقصیر من ِ به هر وَر سر می زنم بدجور یادم می آی؛ 

:|

مثلاً وقتی صداتُ واسم صاف می کردی تا نخندی... 

"گُل های غُربت با صدای ِ [دینگ دینگ]"

=))

+ دلم واست تنگ شد یهو! :)

امیدوارمـــــ زودتر پیدات شـہ خاص ترین. روزهای بهتری انتظار ما رُ می کشنــ به هر حال...

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...