۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گپ نگاری» ثبت شده است

سمفونی صد و پنجاهم: تولد بهترینِ بهترین

 مژگان: شادے براے احسان کادو چے خریدے؟ 
 شادے: کادوے خاصِ جوراب! 
 احسان: کادوے شادے بـہ درد عمـہ اَش مے خوره! 
 شادے: احسان خواستے بپوشے، عطر بزن! 
 احسان: کادوے تو رُ نمے پوشم اصلاً. مے خوام بزنم بـہ آینـہ ماشین. 
 [خنده] 
 شادے: مهگل، زندہ اے؟ 
 من: حواسم بـہ PM بود. بـہ یکے گفتم براے تولدم چے تدارک مے بینے؟ گفت خفـہ شو تولد من زودتره.  
 [خنده] 
 احسان: طرف با سیاست بوده! 
 من: نه، اشتباه نکن. بچـہ سادہ اےِ. 
 شادے: راستے تولدِ توام نزدیکِ ها!  
 من: احسان چند سالت شد؟ 
 احسان: بیست و نه. پیر شدم، مهے... 
 شادے: احسان! 
 من: هنوز جا دارے پس... 
 شادی: رفتـہ تو سے. 
 احسان: واقعاً؟ 
 من: بـہ خدا! تازہ سنِ جذابیتتِ مرد! 
 شادی: پختـہ شده! 
 [خنده] 
 من: گم شو! انگار سیب زمینےِ!! عمـہ منم وقتے مے خواست از یکے تعریف کنـہ مے گفت عین قرمـہ سبزے جا افتادہ ست. 
 [خنده] 
 احسان: Brb کوچـہ شمارہ بدم. من تو اوجِ جذابیتم!  
 من: حالا نرو. نـہ مے شنوے ضایع مے شے باز Back مے دے بـہ شادے. 
 شادی: برو بمیر احسان! 
 احسان: شادے! 3> 
 شادی: کوفت! 
 احسان: با تولد گرفتنت... مے بینے مهے؟ 
 من: وای... شادے واقعاً چطورے تونستے با احساساتِ پاکِ این همـہ آدم بازے کنے خودت برے بخوابی؟ 
 [خنده] 
 شادی: بـہ خدا دو ساعت قبلِ دوازدہ بـہ غلط کردن افتادہ بودم.  
 [خنده] 
 احسان: Tell 
 من: شادے گوشیُ قطع کن! 
 احسان: نه، شادے نیست. ملت زنگ مے زننـ تبریکِ خشک و خالے مے گنـ !  
 من: کادوے شادے واست بس نبود، احسان؟ الان باید جاے همـہ کادوها رُ بگیره... 
 احسان: جوراب شادے فقط بوے پا مے گیره. همین.  
 [خنده] 
  
 + تولدت مبارک، دوست! :) 

سمفونی صد و بیستم: یکِ مقدس

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سمفونی هشتادم: بچه پُررو ستیزی

روی صحبت َم با شمایی ِ که برمی گردی می گی: "این نشد یکی بهتر!" 
بله، خود ِ شما! شما چه گلی به سر اولی زدی که بخوای به سر دومی بزنی؟ 
مثلاً چی؟ می خوای سر بر بالین معشوق [معشوقه] تو کنسرت موتزارت گوش بدی، یکم که خسته شدی دست ِ شُ بگیری ببری تو کوچه پس کوچه های شانزه لیزه قدم بزنی؟
آخر هفته هام خیلی که دل ِش گرفت بلیط بگیری گِرَند کانال بَرون کنی تا هرچی میل ِش کشید بخره؟
عزیز من، شما با دوبار ولیعصرُ تو پائیز بالا پائین کردن، گُنده نشدی. هنوز معنی ِ خیلی چیزها رُ نفهمیدی؛ در واقع سرت برای رابطه از تُخم بیرون نیومده... 

تـلخ شده ام. لااقل برای اطرافیان ِ امثال نیلوفرم؛
رُک بگویم، حوصله شان را ندارم. در واقع حوصلۀ چرت و پرت گفتن شان را ندارم. برای من همواره دوره نشینی و چَرَند گویی با دوستان یک حال خواسته. یک حال ِ Shit مسخره. من ِ تک بُعدی تا رابطه اَم OK می شود، از این حال مسخره رَد می شوم. برای دونفره هایمان بیشتر وقت می گذارم. خودم را بیشتر مُتِعَهِد و مُتِاَهِل به رابطه اَم می یابم که قرار است به اوضاع سر و سامان بدهد. شاید هم نیلوفر دوست نیست. از آن دوست های Fun به مانند ت. حتی وقتیکه با الف بودم، غرق مسخره بازی با ت می شدم، آنقدر که الف را موقتاً فراموش می کردم و تا به خودم می آمدم با یک الف ِ Poker Face روبرو می شدم. 
به خاطر این بی حوصلگی ها، Pmها یک طرفه می شوند. 

هـمین حالا که وبلاگ را بِروز می کنم،
در مـاوای همیشگی اَم روبروی لپتاپ نشسته اَم.
گرم شده...
دلم می خواهد سَرَم را تا نیم تنه از پنجره بیرون ببرم و سرما استنشاق کنم.
ولی به لطف آپارتمان های بلند بالا مردی دُرُست روبروی واحد ما پوشیده در تی شرت آبی جلوی اجاق گاز ایستاده و چیزی را چِک می کند. متوجه ِ من نمی شود. حتی نگاه ِ مان به هم گِرِه نمی خورد. 
سَرَم را تو می کنم. امیر می آید. 
درباره خریدَش می گوید که یکدفعه...

- چند وقت پیش سر ِ عروسک...
- چی؟! عروسک؟
- اوهوم، واسه خودم نبود.
- واسه کی رفته بودی عروسک بخری؟
- Mom
از تعجب جُم نمی خورم: Mom؟! عروسک می خَره؟
سر و صدایش را در نمی آورد: اوم... 
- امیـــــــــــر؟! تو واسه Mom عروسک خریدی بعد من که دلم از این چیزها می خواد می گی نه، زشت ِ تو سنت نمی خوره و...؟
- عزیزم، شوخی بود. شما خیلیم کوچولویی. نازی نازی... [خنده]
- بیخود! منم عروسک می خوام. می ریم بخَری؟
- اوهوم... چشم!

خَـر می شوم. به این سادگی.
دارم فکر می کنم عروسک مهم نیست. یک خرس ِ گُنده برای یک آدم چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ مهم این تغییر است.

مـن علاقه ای به خواندن عاشقانه های مَردُم ندارم. از نظر من عاشقانه ها حریم دارند. نباید نوشته شوند. حتی اگر خوانده شوند نباید رویشان نظر داد. هرکَس در رابطه اَش عاشقانه ای دارد. 
همینطور که مشتاق به نوشتن حول ِ ریز عاشقانه های روابط َم نیستم، بیشتر مشتاق به خواندن یا نوشتن دربارۀ چالش های روابط هستم. 
هیجان های چالش برانگیز را بیشتر می پسندم وگرنه روز پُست های عادی ِ "من عاشق َش هستم. او عاشق َم هست" چه جذّابیتی می تواند داشته باشد؟

پیشنهاد اول/ Detox Water دُرُست کنید! 
انرژی بخش ترین معجون دنیا که می تونه حالتُ توی روز تغییر بده، همینه. 
تو یکم آب معمولی [ترجیحاً] برگۀ هلو، لواشک و مغزهای آجیل [بادوم، بادوم هندی، فندق و پسته] بریزید. تا فرداش صبر کنید به عمل بیاد.
 
پیشنهاد دوم/ گوش کنید به Alan Parsons - Genesis Ch. 1 v. 32 

سمفونی هفتاد و چهارم: I'm On A F*cking Diet

- راز لاغریت چی ِ عزیزم؟ :)
+ غذای رژیمی درست می کنم... از بس خوشمزه ست، لَب نمی زنم! :|

سمفونی هفتادم: ب ا ز ی با دُم شیر

- یک ساله که وضع همینه. بیشتر از این نمی کِشم. 

- می شه هی اینُ نگی؟

- نه، چون دیگه نمی شه. اون صبر لعنتی مُ دیگه از دست دادم. حالا بشین با دیوار بحث کن!

- چشـــــم. [خنده]

- کاری نداری؟

- نه عزیزم. [خنده بلندتر حین بوسیدن]

- عصبانیت من خنده داره؟

- اوهوم. آخه از این بحث ـا هزاربار داشتیم. 

- دیگه نداریم، خانوم.

- باشه آقا. [شوخی]

- شُل مغز! [لبخند]

- قربونت برم. چه جوشی آوردی. ریلکس هانی. [خنده]

- بای مهگل

- بای. بعداً بهت زنگ می زنم. 

- [مکث]

- خب آخه دلم نمی آد بهم بزنیم. [خنده]

- منم نمیومد ولی نمی کِشم. یه کاری کردی که خودم دیگه گند زدم 

به همه چی...

- می کِشی... [بی تفاوت] 

منم انقدر حس کردم دیگه نمی کِشم. عادیه!

- مشکل داری به خدا [هاج و واج]

- از این خندم گرفت که من اومدم قاطی کنم دیدم تو از من قاطی تری... [خنده]

- یه بار دیگه بخندی...!

- خب دست خودم نیست... باشه، آروم می خندم. 

- بیا! سرمم درد گرفت. خوشحالی الان؟ بخند...

- نچ 

- شبیه مَشَنگام الان؟ 

- نچ [حق به جانب] 

شبیه چیزایی [شیطنت] 

چی بود؟!!!!! آها... چیزا! [لبخند]

سمفونی شصت و دوم: 00:20

- آخرین بار کی [سیگار] کشیدی؟

- یادم نیست.

- غلط کردی. به نظر میاد اخیرا کشیده باشی.

- نه، ترسی ندارم... 

- ترس که نه ولی عواقب داره چون منم میکشم.

- تنها دلیلی که نمی کشم واسه احترام به مادرمه.

- پس من چی؟ [وا رفته]

- ربط نده! [نیشخند]

- منم خوشم نمی آد تو بکشی ولی تو فقط واسه مادرت نمی کشی؟

- هوم

- خیلی [...] ای! یعنی واسه من مراعات نمی کنی؟ [داد]

- تو خودت بهت بدن می کشی.

- چرا الکی ربط میدی؟ نه نمی کشم چون یکبار کشیدم دیدم چی گفتی! [دل ِ پُر]

- خب... چیکار کنیم؟

- از همین حرفاته که آدم بهش برمی خوره. همین رُکی بیش از حدت. فکر نمی کنی به آدم برمی خوره!

- عجب! آقا اصلا واسه تو نمی کشم. [خنده]

- من اینجام. تو جلوی من داری می گی من به خاطر تو نیست که نمی کشم. لااقل بذار برم بعد اینُ بگو. من به خاطر خودم نمی گم نکش. به خاطر سلامتی خودت می گم. من بهت اهمیت می دم ولی تو چی؟! [دلخوری]

- ای بابا...

+ به علاوه فحش های سانسور شدۀ خودم! 

سمفونی پنجاه و هشتم

یک. دکتر مستوفی از طب رایج که گفت بلافاصله به طب همیوپاتی پرداخت. از آن جا که علاج درد زنانه قرص های ضدبارداری آن هم تا آخر عمر و حتی بدون درمان است، طب همیوپاتی را پیشنهاد کرد و طبیعتاً چون از عوارض های LD مطلع بودم، پذیرفتم. 

همیوپاتی [همسان درمانی] یک شعار دارد: "همانند، همانند را شفا می دهد." جدا از این که جلسۀ مشاوره اش برای من که عاشق روانشناسی ام، جذّاب و عجیب غریب بود می توانست علاوه بر دردهای جسمی دردهای روحی ات را هم شامل شود. 

مثلاً کدام یک از درمان های طب رایج نگاه می کند اگر تو معده دردت عود کرده شاید از نظر روحی مساعد نبوده ای؟ معمولاً با یکی دوتا قرص رانیتیدن و دایمتیکون سر و ته دردت را هم می آورند. 

دو. مشکلات مردان مریخی ، زنان ونوسی - این داستان: تَلـۀ زن و فریب خوردن مرد =))

- دو سال پیش خوشحال بودی؟

- نسبتاً

- چرا؟

- راحت تر بود.

- چی؟ 

- همه چی

- بیشتر از وقتی که با من بودی و هستی؟

- فکر کنم.

- یعنی تو قبل تر که من نبودم خوشحال تر بودی؟ [اعصاب کنترل شده] یعنی داری میگی با یک آدم دپرس [!] خوشحال تر بودی؟ [فریاد] واقعا که! با بعضی از حرف هات آدمو بدجور خورد میکنی. [بغض]

- من فقط جواب سوالتو دادم. 

- این جواب سوال بود؟ عین این بود که من بگم با "ع" بیشتر از تو خوشحال بودم. خب اگر اینطوری بوده غلط کردم با تو رابطه برقرار کردم! دل آدمو می شکنی اصلا. انگار نه انگار که یک سال و نیم باهامی و هنوزم باهام تو ارتباطی. [گریه]

- من یک چیز کلیو گفتم. [عجز]

- نچ، من جزئی پرسیدم توام گفتی فکر کنم! 

- خب قبل تر خودم OKتر بودم. اکتیوتر و... 

- یعنی نقش من کمرنگ تر بوده؟

- نمی خوام راجع به این موضوع حرف بزنم.

- یعنی چی؟

- فقط گفتم شادتر بودم. همین! [خسته] تلگرام... [لبخند مایل به خنده]

- داری می خندی؟! [اعتراض] خب چرا رُک نمیگی هیچوقت علاقه نداشتی و نداری؟ [تَله]

- همین کارا رو میکنی نمیخوام باشم حرف بزنم.

- شَکَمو بیشتر میکنی. من حسودم... حساسم... ناراحت میشم اینطوری میگی. بهم برمیخوره. 

- OK، بگذریم! 

گفتی فردا برنامه ات چی بود؟ 

سه. "باید امیر ُ بشناسی؛ رُکه... خودشه... همینه دیگه... راحت حرف می زنه." یکم مکث می کند. انگار که ناخودآگاه متوجه مسئله ای بزرگ شده باشد ادامه می دهد: "وای مَهگُل تو چطوری باهاشی؟ خیلی سرده. والا به خدا تو صبر ایوب داری. کی اندازۀ تو حاضره اخلاقشو تحمل کنه؟ خدا شانس بده!"

"خب تو یا خیلیا روی گرمشو ندیدید. شاید برای همینه. خودمم نمی دونم. باور می کنی خودشم نمی دونه؟ ما هنوز از احساس واقعی خودمون نسبت به همدیگه چیزی نمی دونیم!"

با تعجب نگاهم می کند. انگار که در نگاه َش می خوانم می گوید: "اعجوبه ها!!!!..."

چهار. 

Polly: باهات ازدواج میکنه؟

Aida: نمی دونم... نمی دونم کجاست.

Polly: خدای من!

Aida: اون رفته ولی گفته برمیگرده

Polly: آره ولی همۀ مردا میگن برمیگردن هرچی دیرتر فراموشش کنی تحملش سختتر میشه. باور کن میدونم چطوریه. من شونزده سالم بود و جراتشو نداشتم به کسی بگم...

Aida: پالی اون برمیگرده!...

Polly: سرانجام خودم انجامش دادم. با خودم اون کارو [سقط جنین] کردم و تقریبا جونمو از دست دادم و اون برنگشت. هیچوقت برنمیگردن. چرا باید برگردن؟

خودت که کلماتو میشناسی. تو میشی "فاحشه" بچه هم میشه "حرومزاده" ولی هیچ کلمه ای برای مردی که برنگرده نیست. یه روز تو روز عروسیت یه مرد خوب تو آغوشته و بهم میگی: "پالی! مرسی به خاطر عقل سلیم..."

[Peaky Blinders - Season 1 Episode 2]

سمفونی پنجاهم: آقای ب

ندیده که غرق ِ فکرم. نفهمیده... خب حق هم دارد. از کجا باید بفهمد حال ِ من حال نیست. مگر از این ارتباط های قطع و وصلی چندتا را به خودمان اختصاص دادیم؟
تا او از خودش بگوید... من از خودم بگویم... بدین وسیله با دغدغه های زندگی همدیگر آشنا شویم.
می پرسد: سیبیل بهم می آد؟
می خندم. مکث می کنم. به عکس های نسبتاً جدیدی که انداخته نگاه می کنم. جذّاب است. ته ریش، ریش، سیبیل به کسی که جذّاب است خب مسلماً می آید ولی سعی نمی کنم تعریف کنم. 
می گویم: خیلی. شبیه اصغر قاتل شدی! و هرهر می خندم.
از خنده ام خنده اش می گیرد: جدی؟ پس باید قید سیبیلُ بزنم؟ 
فکر نمی کردم اینطوری واکنش بدهد. به نظرم بهراد با جنبه است. حداقل وقتی انتقاد می کنی، ناراحت نمی شود. تعریف می کنی، پررو نمی شود. لبخند می زنم: نه، بهت می آد.
می پرسد: راستی تو چه فکری؟ 
خب معلوم است. همه چیز! ولی من که با او راحت نیستم پس جواب می دهم: خودم!
می خندد: جالب شد. 
چرا؟ چرا باید جالب باشد؟ به من نمی آید به خودم فکر کنم؟
ناخودآگاه می گویم: بهت نمی آد اصلا فکری داشته باشی. 
مکث می کند. دیگر نمی خندد. 
- چرا؟ هرکسی دغدغه های خودشُ داره. چرا این فکرُ می کنی؟ چون فقط حرفی ازش نمی زنم؟
- تو فاز خودتی...
- ته مَپ ِ زندگی ما چال چال شده. تازه ما بلاک هم هستیم.
سکوت می کنم. 
- تو این هوا سیگار چسب داره ها!
می خندم. به اصطلاحات عجیب غریب َش دقت می کنم. به حتم اگر یک دختر مدرن کم سال کنارم بود بهراد برایش بُت می شد.
- سیگار می کشی؟
- اینطوری که تو پرسیدی چه انتظاری داری؟ متقاعدتا جواب می دم نه!
- نه من حساسیتی رو سیگار ندارم. فقط پرسیدم. همین.
- نکشم از زندگی می کشم. 
 فکر می کنم. به آدمی که انقدر راحت است. مطمئناً اگر یکی از همین آدم های راحت را جایگزین آن آدم ناراحت با خودم می کردم، تا به حال می شد هزاربار تخلیه شوم. درست همان گونه که دوست دارم... که نیاز دارم...
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...