۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی صد و بیستم و دوم: چیزی به نام عید

1/ یکـــ هفتۀ دیگر سالِ بعد مُبَدل به پارسال خواهد شد و
هنوز مطمئن نیستیم...
از هیچ چیز.
اِنگار که گودالِ پُر نوری پیشِ چشم ـمان گذاشته اَند و با دادنِ اُمیدی واهی یا غیرواهی می گویند: "هنوز جا داری... قدم بگذار!"
و ما ناخواسته باید که بگذاریم و برویم.
هرآنچه داشتیم...
هرآنچه خواستیم و نشد.
اَما تازگی اَش این است اُمید داریم. 
که شاید برسیم. بدست آوریم و برایمان بهتر شود.
شیرینی اَش فقط به سیزده روز ختم می شود و باقی اَش می شود همین روزهای پایانیِ سال که برای گذراندن و رد کردن شان یکدیگر را به بادِ ناسزا می گرفتیم که چقدر دیر می گذرد. 
 
2/ نود و چهارِ! 
بهار و تابستانت را اصلاً به خاطر ندارم. گُنگ و ریز خاطراتی از تو در یادم به جا مانده که تلخ ترین شان از دست رفتنِ عمه بود. 
اما پائیز و زمستانت به تُندی گذشت برای من که از زود تاریک شدنِ شب ها وحشت داشتم. انگار که در ناشناخته ترین خیابانِ دورترین کشور پرتاب شده و راهِ خانه را گُم کرده بودم. 
گرچه اواخر زمستان مصادف با درگیرِ آ شدن بود اَما از زیرِ هجومِ نگرانی های مکرر جان و روانِ سالم به در بردیم و شُکر...

3/ خوبی اَش این است
امسال خلافِ پارسال که وَرِ دل هم بودیم، نیستیم دیگر.
خوبی اَش به این نیست. خوبی اَش به متفاوت بودنِ قضیه است. 

سمفونی صد و بیستم و یکم: Gone

مرد گفت: همه چیز تمام شد. من برگشتم.

چمدان را روی زمین گذاشت و به سوی زن قدم برداشت.

زن روبرنگرداند تا ببیند. در حالیکه دست ها را از پُشت به پیشخوانِ آشپزخانه چِفت کرده، تکیه اَش را به آنجا داده بود که مرد روبرویَش ایستاد و با تکان ها و نوازش های مُلایم او را به خودش آورد.

ذهنِ زن فریاد می زد: "تکانم نده! لطفاً..." و انگار که با هر تکان هجوم خاطراتِ تلخِ گذشته اَش پیش زمینۀ چشمان َش می شد.

ناخودآگاه پِلک بَر هم زد و دست ها را جلوی صورت َش تکان داد تا همه چیز را فراموش کند.

نگاه َش به مرد که اُفتاد، نفرت سیاهی شد و چشمان َش را پُر کرد. پَس اُفتاد. حالا دُرُست مرد همه اَش را در بَر گرفته بود.

برقِ هراس و شادمانی در چشمانِ مرد منزل کرده بود. زن را بلند کرد: "بهتر است حالا که برگشته اَم استراحت کنی. وقت زیاد است... دیگر نیازی نیست نگران چیزی باشی."

سپس به کاسه های پخش و پَلا روی میز اشاره کرد: "دیگر حتی لازم نیست آشپزی کنی. هر روز صبح به صبح به خیابان ها بزنی تا تدارکِ یک روز بی مرا بکِشی. دیگر حتی نیازی نیست برای اسکلت های مرغ در صف بایستی و نسیه بیاوری. با فکرِ پُر از قرض و قوله پشتِ این اُجاق گازِ لَکَنده بایستی و سوپ درست کنی. من برگشته اَم. می دانی این یعنی چی؟ یعنی خوشبختی برگشته! یعنی خداحافظ غم. خداحافظ بیگاری."

زن احساس می کرد با هر کلمه از جملۀ مرد سَرَش به دَوَران می اُفتد. با چشم های بسته دست هایش را بر روی کابینت ها می کِشید تا تعادل َش را حفظ کند.

مرد کلمات را به سادگی بر زبان می راند در حالی که از درکِ حالِ زن عاجز بود.

سَدِ راهِ زن شد و برای اولین بار حس کرد غُبار زیادی بر چهرۀ زن نشسته...

زن با صدای گرفته شروع کرد: "هیچ می دانی پس از تو تمامِ دلخوشی های من همین بوده؟ که صبح به صبح آوارۀ خیابان ها شوم، در صف بایستم و اسکلت مرغ بگیرم تا پشتِ این لَکَنده سوپ درست کنم! اینطوری فرصت بیشتری داشتم فراموشت کنم و همینطور فرصتِ درکِ زنده ماندنم را. دیر شده... برای همه چیز. برای آواره نشدن، برای زن بودن و زنانگی کردن هایم دیر شده. دیر کردی. دیر کردنت به من فهماند در حینِ زن بودن باید همزمان مرد باشم. زن بودن از یادم رفته... برگرد!"

سمفونی صد و بیستم: یکِ مقدس

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سمفونی صد و نوزدهم: وجودم را ببخش


من مُضطَرِب م. 
من مُلتَهِب م.
من پُر از حسِ سرد شدم. اِنگار که همین حالا درَِ کاسۀ سَرَم را برداشته و یک کیسه آب و یخ روی مغزم خالی کرده باشند. اِنگار که قفسه سینه اَم را شکسته و با دست های سردشان قلب م را نوازش کرده باشند.
منِ داغ داغ حالا منجمد شدم. 
دوست داشتم... در لحظه ای نامتعارف عُق بزنم و ذرات خودم را تَک به تَک بالا بیاورم. و ببینم شان که چطور خُرد و از کار اُفتاده به نظر می رسند.
دوست دارم... خودم را بالا بیاورم از بَس که حرف م دررو ندارد. موجودی بَس دل زده که دلِ خیلی ها را هم از دَم زده...
ای کاش می شد خودت را بگذاری و از این خراب شدۀ جسمَت بروی. 
جایی دور... تا که جسمِ بهتری با عقلِ رو به رشدتری پیدا کنی.
فایده ای ندارد. 
خود گُم کرده را نمی شود یافت.
نیست هم شوی، پس از یک خواب ِ طولانی باز به خودت می آیی و می بینی در همین جسمِ مُضحکت لَق لَق می خوری.
کاش می شد رو به آفتابِ چشم زننده ای جسمَت را دراز کنی و بخوابانی.
بَس ابدی. 
آنقَدری که تا زندگی همین گَندی است که هست، بیدار نشوی.
من عصبانی اَم.
من به تـه رسیده اَم.
وقتی آقای الفــــ آنطور که باید، وقت نگذاشت. [حرف های خصوصی مان نقلِ محفل عموم شد و غایتاً پاسُخ نماند] وقتی انرژی اَم را برای هرکَس و ناکَسی تلف کردم، فهمیدم خودم ماندم و خودم. این من بودم که باختم و این آن ها بودند که بُردند. 
هر باخت خَط و خَش بود بر جوارِح َم. هنوز که هنوز است دست بر جایشان می گذاری تیـــر می کِشند.
از میانِ این همه، من از ترک کردنِ تو بیشتر از خودم می ترسم. 
دوست داشتم فقط برای تو بگویم...
که چقدر درد داشت. خراب شدن م. تحلیل رفتن م.
دوست داشتم فقط تو ببینی شان...
دست بکِشی روی تک تک زخم های ترک کردگی شان و فحش نثار همه شان کنی.
دوست داشتم از میانِ این همه، تو دست هایم را نگاه می کردی تا نکند بر هم خورده باشد تعادل شان. نکند بلرزند. نکند یخ زده باشند. 
بترسی... فکر کنی... نکند این همان دخترِ قوی ای نباشد که نشان می دهد. 
نکند قطره ای اَشکی فرو بریزد در شب. در خلوتِ تنهایی اَش. احساسِ مضخرفِ رخوت کند. احساسِ تلخِ شکست کند.
که به من نگویی: "بچه... بی منطق... زودرنجِ حساس" و اَنگ بزنی بدتر از همه شان. خط و خَش اضافه کنی بر سایرشان. که تو هم بشوی یکی از خودشان.
حق داشتم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
هنوز هم حق می دهم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
آنقدر که دندان هایم را بر گوشت تن شان بگذرام و صدای خُرد شدن گوشت و استخوان شان زیر دندان هایم خِرت خِرت گوش هایمان را بخراشد و خنده های مستانه مان فضا را پُر کند.
باید می فهمیدی که از میانِ این همه، من تو را خودم دانستم. اِنگار که من تو باشم. تو من... هردویمان را یک نفر کردم.
باورت شود یا نشود...
خودم را گُم کرده اَم. نمی دانم در این لحظه باید نقابِ Virginia Woolf بزنم و فقط بنویسم یا Myrtle Tilly Dunnage شوم و انتقام بگیرم. 
آه... که اگر Myrtle بودم. می شدم. دنیا دیگر جای آقای الفــ ها نبود. جای هیچکس نبود. جراتِ Tilly Dunnage را کم دارم. نه به لفظ. در عمل. 
پوشیدن، زنانگی کردن،... Tilly همه شان را داشت با قدری جسارتِ انتقام گرفتن.
زندگی می بخشید و به اتفاق اگر می دید لیاقت ندارند، می گرفت. همه آن چیز را که داده بود.
پس از این کثیر نوشتن ها، نه من Tilly شدم. نه تو همان شدی که انتظار داشتم بگیری اَم، بچِلانی اَم، در آغوشت مرا سِفت بچسبانی و بگویی: "آرام... عزیز من! قدری آرام بگیر..." 
"مـــــن"، این من هستم که هنوز مانده اَم. در ناکجابادترین نقطه دنیا. بی کَس و تنها. زیر زبان م طعمِ گَسِ شکست. دست هایم اَما هنوز جان دارند. برای نوشتن. برای اینطور اِنتقام گرفتن. نَرم اِنتقام گرفتن. بی فایده اَما پُر عجز.
فقط برای خودم آرامش دعا می کنم و ته تغییری دلنشین که با جمله ای ختم می شود: "به یک جایَم."

سمفونی صد و هجدهم: لوسِ پوچگرا

1. روزِ بدیِ؛ 

اگر از من بپرسید روز بد یعنی زندگیِ بد. و زندگیِ بد حاصل فکر زیاد به جاده ایِ که هیچکس تَه ِ آنرا ندیده. 

شنیده اید که زندگی جاده است؟ همۀ ما ماشین های کوچک ِ اسباب بازی ای هستیم که در آن [جاده] انداخته شده. من اَما همان ماشین ِ کوچکی اَم که به حال خود رها شده. بنزین تمام کرده و امیدی به بُکسل ندارد. 

حس ِ رِخوَت بارِ به کف نشسته شدگی اَم دل خودم را هم زده.

حُناقِ یک روزه اَم تکانی به خودش داده، گفته: "همچین  بد هم نیستا... روز بعد و بعدتر هم به همین گَند ادامه می دهم!" 

از عُمق به ته رسوب کرده ام. هرچه بدو بدو می کنم، به چیز جدیدی نمی رسم. 

روزۀ سکوت م ادامه دار شده و به همه اعضا و جَوارِح م نفوذ کرده. 

مغزِ وِراج من که افتخار نمی داد از منبر پائین بیاید حالا خواب ِ خواب است. که اگر تَق تَق ِ حرفتان باعث ِ بیداری اَش شود با واکنش ِ عصبی اَش از طریق ِ چشم های گِرد شده و دندان قروچه های مُمتدم مواجه می شوید.

درک ِ خُنثی شدگی اَم از تصورِ غُرغُر و نِق زدن های روزمره اَم ترسناک تر است. 

دوست دارم نیست شوم وقتیکه دوست ندارم و دوست داشته نمی شوم.


2. پریسا را دیدم.

به لُطف ِ Yahoo، به محض گیرِ سه پیچِ حوصله ام. پس از 10 ماه.

پریسا را به شِکلِ گُربه تصور می کنم.

آرام، ملوس و باظرافت.

با این خصوصیات عجیب نبود در اِکیپ سه نفره مان محبوب پسرها باشد. [همیشه] بر عکس ِ من و تینا که رفتارمان چشم را می زد از بَس که لوس و لَوَند نبودیم. [!]

لَوَند بود و Face ِ فوق العاده دخترانه ای داشت. حالا پس از مدت ها با دیدن قیافه اَش فکر می کردم پریسا آنطورها که آن وقت ها تصور می کردم، خوشگل نبوده. جذُاب بوده.

یاد آن وقت ها اُفتادم که تا پدرام زنگ می زد پریسا فیوزِ نشستن می پَراند و با یک پَرِش ِ قهرمانانه به سمت موبایل خیز بر می داشت. آن وقت من و تینـا یک طورِ خاص بدجنس می شدیم و هرهر می خندیدیم اما از صمیم قلب او را دوست داشتیم.

پریسا موجودِ بی آزاری است که بی آزارها را هم دوست دارد. 

برای همین هم هنوز که هنوز است گیاه خوار است.

چندین گربۀ خیابانیِ مریض را به سرپرستی گرفته و به شدت طرفدارِ رژیم و ورزش است.

تینـا معتقد بود پریسا حرص درآر است.

هرروز یک حیوان را به خانه می آورد و صبح های کَله سحر می رفت تا دور تا دور پارک را بدود. آن وقت ما در تختخواب با یک چشم خواب و با چشم دیگرمان خیره به موبایل بودیم.

با این حال دیشب همه چیز تغییر کرده بود.

پریسا دغدغه های پیش را هنوز داشت اَما برعکس ِ شق و رق بودن ِ همیشگی اَش خودش را وا داد: "با پدرام به هم زدم. سرد شدیم. من سرد شدم. او هم... دیگر کاری به کار هم نداشتیم."

وا رفتم. 

لبخندِ گَل و گشادم جمع شد و پلک م پرید. در مغزم Oh My Gosh ِ بزرگی نقش بسته بود.

"خب..."

"هیچی. با میلاد دوست شدم اما... نشد. یک ماه است که Cut کردیم. پسر فوق العاده ای بود اما نشد. خواست روابط م را محدود کنم، کردم اما جواب نداد. اذیت شد. اذیت شدم. هر دو رفتیم.

تو چی؟ هنوز با امیری؟"

"به هم نزدیم."

"Aw، پس خیلی رابطۀ..."

دوست نداشتم بشنوم. آواز دُهُل بود.

تو چه می دانی من به دوست داشته شدن اَم شک داشتم. دارم.

سمفونی صد و هفدهم: The Others


1. تَعَجُب ندارد! 

نه، اصلاً نعجب ندارد!  

وقتیکه مشغول ِ بالا و پائین کردن ِ Instagram بودم، ناگاه Ta-Da [!] به یاد ِ "ب" ِ خطرناک ID را سِرچ کردم و دیدم "ب" ِ خطرناک In Relationship With "ر" شده.

با خودم گفتم خُب "ب" هم قاطی ِ خروس های دهه 90ی شد! 

دلم نیامد موضع را بدون سِرچ کردن حول ِ شخصی به نام "ر" تَرک کنم ولی با دیدن "ر" به این نتیجه رسیدم: "کبوتر با کبوتر، باز با باز..." 

"ر" هم شبیه "ب" خطرناک است!

دروغ چرا... خُنثی بودم. فکر به هم تیم شدن ِ خطرناک ها ذهنم را پَرت کرده بود.

"ر" Baby Face بود و با "ب" با آن تیپ ِ نیمچه پسرانه اَش همخوانی داشت.

ناخودآگاه یاد ِ آخرین مکالمات ِ مان افتادم. به هم می پَریدیم. 

"چت شده انقدر سردی؟..."

"هیچی، فقط سرم درد می کرد."

خُب... حتماً سردرد دارد! خسته است... بیچاره! حتماً موضوع سَر ِ مادیات است. اعصاب خوردی ِ حاصل از قرض های میلیونی اَش به عمو که هیچوقت برگردانده نشد.

"خیلی خُب. هرطور راحتی... استراحت کن!"

به خَریت هایم که فکر کردم، مُشمَئز شدم. 


2. تَعَجُب دارد یا ندارد؟

هنوز نمی دانم. 

اگر سَر ِ "ب" با آن همه سردی شَک می کردم، سَر ِ "آ" باید چگونه شَکَم می بُرد؟

حقیقتاً من هیچوقت "آ" را جدی نگرفتم.

"آ" برایم نمونۀ یک انسان ِ پیش ِ پا اُفتاده بود. 

خودش هم می گفت: "من دخترهای زیادی را دیده اَم ولی هیچوقت رابطه اَم را با کسی جدی نکردم چون هیچ کدام شان چیز ِ به خصوصی نداشتند که مُتمایزشان کند."

"آ" زمان ِ زیادی را برای شناختن من صرف کرد. 

هربار که توی ذوق ِ آن مرحوم می زدم، با شوق ِ بیشتری برای بار  ِ دیگر تلاش می کرد.

"آ" می خواست...

ولی من نه.

چون من در رابطه با او به نتیجۀ خودش دربارۀ خودش رسیده بودم. 

"هیچ نکتۀ مُتمایزی برای ادامۀ رابطه نداشت... به چه اُمیدی باید؟"

هروقت که این را می گفتم مُصِرانه سر تکان می داد که نه، باید!

باید همدیگر را ببینیم. باید برای همدیگر وقت بگذاریم. باید راه را برای همدیگر هَموار کنیم. 

"آ" عشق ِ کوچه پَس کوچه های اِنقلاب و ولیعصر بود. قرار می خواست و نمی دانست من فرار را بر قرار ترجیح می دهم.

گذشت و...

حالا می شود حدس زد که بالاخره فهمید که جنس مان یکی نیست و همه عُمر مُزَخرَف نمی گفتم.

"آ" با آن گیس های بلند ِ هُنری بیشتر به درد ِ قاب کردن می خورد تا این که دست در دست َش بلند شوی خیابان های پائیزی ِ ولیعصر را با آن Theme رُمانتیک قدم بزنی.

معلوم بود که اُمید هرگز همه جا پیروز نمی شود.

اُمید به هیچ از من، اُمید به پوچ رابطه ای که نمی خواست شکل بگیرد، اُمید به همین هیچ و پوچ ها...

عکس ِ یک جُفت دست را که دیدم، غبطه نخوردم. خوشحال نشدم. ناراحت هم نشدم.

رفتن ِ من که رفتن نبود. 

من نیامده بودم که بروم.

قصد ِ ماندن هم نداشتم.

ولی دوست داشتم بگویم: "دیدی؟ چیزی نداشتی که مُتمایز شوی..."

سمفونی صد و شانزدهم: پنج سکانس

سکانس اول/

در  ِ ماشین ِ دربست را به شِدَت به هم می زنم. فرصت نمی کنم به سَر و وضع َم حتی نگاه بیاَندازم. نمی دانم ساعت چند است ولی از تاریکی شب و نور رفت و آمد ِ پُر ازدحام مَردُم حدس می زنم یکی دو ساعتی از آمدن او بیشتر گذشته باشد. 

کیف را از روی دوش بر می دارم و شال َم را روی سر مُرتب می کنم. ماشین مان دَم ِ در خانه پارک شده. دست روی کاپوت می کِشم و همزمان سرم را بالا می کنم. به دنبال نور ِ پَشت ِ پنجره مان چشم می گردانم. دستم می سوزد از این همه داغی...

انگار که از زود آمدن َش و تاخیر خودم هُل بَرَم داشته باشد، در خانه را با ضربه و فشاری باز می کنم و منتظر آسانسور نمی ایستم. پله ها را دو تا یکی تُند تُند بالا می روم.

کلید در قفل می چرخانم. در باز و اندام  ِ او در چارچوب ِ آشپزخانه نمایان می شود.

سرم را پائین می اندازم. سلام ِ آرامی می کنم که جواب ندارد. مقابل َم می ایستد. دست ها را به موازات هم بر می دارد و روی سینه گره می زند: "کجا بودی؟"

"بیرون..." 

"بیرون؟"

"خرید با دوستم..."

در حالی که با تحقیر به مانتوی جلو باز و شال ِ از سر سُر خورده اَم اشاره می کند، دور می شود. دور و دورتر... 

"با این سَر و شکل؟!"


سکانس دوم/

تصویری گُنگ از دوران کودکی اَم به یاد آورده اَم. 

این تصویر از پُشت ِ سَر گرفته شده...

یعنی انگار دوربین در دستان ِ من است که از کودکی ِ من در حال ِ فیلم برداری است.

موهایم کوتاه ِ کوتاه. روبرویم دیوار. کنارم یک عروسک گربه ای ِ صورتی که روی تخت نشسته ایم با هم حرف می زنیم.

"کجایی؟ سه ساعته دارم دنبالت می گردم..."

صدای خشمگین ِ او است که مرا از آن حال و هوای تکراری در آورده. من خشمگین تز از او داد می زنم: "همه َش باید وَر ِ دل تو باشم؟"

"چقـــــــدرَم که تو همه َش وَر ِ دل منی! از صبح تا شب نشد وقتی بر می گردم تو این خراب شده ببینمت! هر روز با یکی..."

بُراق می شوم که حرف َش را قطع می کند.

بلند می شوم. عصبی تر از همیشه فریاد می زنم: "هیچ پُرسیدی برای چی؟ برای اینکه تو هیچ بویی از این خراب شده نبُردی! هست و نیستت یکی ِ . برای کی باشم؟!"


سکانس سوم/ 

دسته ای از موهای کوتاه شده اَم را کنار ِ گوش آورده و دور انگشت می پیچانَم. به خاطر ندارم این عادت ِ کوفتی اَم را از کِی تا به این سِن کشانده ام.

به دنبالۀ این افکار پوچ نوک موها را به زیر بینی ِ باریک و قوز دارَم می کِشم. بوی خوش ِ شامپو مرا از فکر ِ دوباره آراستن باز می دارد.

لحظه ای از تصور  ِ دیوانه کردن او یک مرد دیگر سرمست شده، لبخندزنان دست زیر  ِ چانه می بَرَم و محو اُفُق می شوم... خیره به شمعدانی های گُلدان ِ روی ایوان، انگشت اشاره ام را روی دستۀ فنجان قهوه قفل می کنم که ناگاه صدای لرزش ِ گوش خراش موبایل مرا به خودم می آوَرَد.

اسم  ِ او یک مرد دیگر برای لحظه ای تپش ِ قلب َم را دو چندان می کند. خنده اَم گرفته اما خودم را جمع و جور می کنم. انگار که دارم به خودم نهیب می زنم: "چته توام...خودتُ جمع کن! فقط یکم بیشتر از او به تو توجه کرده..." 

موبایل را لمس می کنم. پیامک باز می شود: "دیگر هیچ وقت منتظر نمان! حق تو تنهایی با ذهن بیمارت است..."


سکانس چهارم/

حتی اگر ماهی باشم و آب رویَم بریزی... غرق می شوم.

باریک انگشتان تو آب از لیوان سرازیر کرده روی سر و صورت من می پاشَند. 

دیرگاهیــ از آن زمستان ِ تلخ و گزنده گذشته... 

و من هنوز با داستان ِ او یک مرد دیگر کنار نیامده ام. حتی خودم [!].

هر روز و هر شب با کابوس ها دست و پنجه نرم می کنم و لام تا کام سخن از آن ماجرا بر زبان نرانده اَم. 

که ای کاش می شد حرف زد.

طاقت ِ دیدنت را هم ندارم.

به خودم باشد می خواهم از صبح تا صبح ِ روز دیگر خودم را در اُتاقک حبس کنم و فکر کنم که چــــی شد؟ چـــــرا شد؟...

به خودم فکر کنم...

به تو...

به او یک مرد دیگر...

و او یک مرد دیگر...

و او یک مرد دیگر...

گریه اَم می گیرد. دست های لرزان َم را مقابل صورت َم می گیرم. دست هایم را با زد و خورد از صورت َم جدا می کنی که فقط ببینی اَم.

زیر ِ لب می خوانی: "احمق... احمق... احمق..."

سر تکان می دهم، با تو همراه می شوم: "احمق... احمق... احمق..."


سکانس پنجم/

می نویسم [برای تو] -

با خودم صادق شده اَم. 

با تو صادق شده اَم.

او یک مرد ِ دیگر چیزی داشت که تو هرگز نداشتی.

حتی اگر به نقش بازی کردن...

او یک مرد ِ دیگر به من چیزی داد که تو هرگز ندادی.

او یک مرد ِ دیگر رفت...

اما با رفتن ِ او من هم رفتم.

"دیگر هیچ وقت منتظر نمان! حق تو تنهایی با ذهن بیمارت است..."


+ داستان ِ من نیست اَما دور نیست...


+ کسی از نیل خبر دارهـ ؟ 


+ من با این آهنگ Overdose میـ کنم.

King Raam Ft. Esfand & Shara - The Hunter

سمفونی صد و پانزدهم: His Or Hiz

تنفر  ِ من از تو نسبت به تعریفت دربارۀ مسائل ِ مؤنث جات ریز و مو رابطۀ فوق ِ مُستقیمی داره.

+نِکبَت!! :|

سمفونی صد و چهاردم: از جنس ِ کوتاه!

مـــوی کوتاه شدۀ امروزَم نتیجۀ یکـــــــ ماه تو سر و کله زدن ِ خودم با خودم تو خودم یا غیره و زالِک ِ .
دُرُست وقتیکه خودمُ برای عید ِ امسال با موهای بلوند ِ کرم .Jane B ای تصور می کردم، به خاطر ریزش مو که  شاید از عوارض رژیم های سَر  ِ خود یا این شامپو آن شامپو کردن های از سَر  ِ بیکاری بود، قید ِ عوض کردن رنگ مو رُ زدم. ترجیح دادم بعد ِ دو سال موهای خیلی بلندمُ انقدر کوتاه کنم که دلم تنوع نخواد.
برای همین امروز زیر دوش وقتی تارهای مومُ رو تک تک ِ اعضای بدنم دیدم به سیم آخر زدم و هُل هُلکی پا شدم آرایشگاه رفتم تا همه اَشُ کوتاه کنم!
البته این همه اَش [!] یعنی موهای تا کمرمُ تا شونه هام زدم. 
گرچه قبل تر از این داستان، با دیدن مدل موی Kylie Jenner حسابی وسوسه شدم.
و داستان های پیش از کوتاهیـ ِ مو یکم ناراحتم کرد. :|
به خصوص که امیر اصلاً موافق ِ موی کوتاه نبود. خودم َم از یک طرفــ موهامُ دوست داشتم... تو آرایشگاه َم شاهد یکــ سِری عُقده بازی بودم که وقتی برگشتم هم خوشحال بودم هم عصبی شدم.

سمفونی صد و سیزدهم: نود و پنجی شدنمان مبارک!

قسمت اول: وقتیــ موضوع کم آورده بودم، از تو پُرسیدم که دربارۀ چه بنویسم...
خندیدی، گفتی: "از من. از خوبی ها و وَجَناتم..."

راست گُفتی خُب.
باید از تو نوشت.
مَردترین ِ من که گاه تداعی گَر  ِ یک کوه یخ می شوی...
بی دلیل، با دلیل عاشقت شدم، ماندم و به حتم و قطع خواهم ماند.
فقط نوشتن از تو سخت است.
از تو نوشتن جسارت می خواهد. 
حسرت می آوَرَد انگار؛ من از خوش نوشتن ها واهمه دارم بَس که قلم ِ شیرین نویسی اَم شور است.
بیشتر از آنکه بخواهم جــــــار بزنم، دوست دارم در سکوت بودنت را به مشام بکشم تا پُر شود همه اَم از همان الف ِ همیشگی اَم. 

قسمت دوم: باید اعتراف کرد...
بالاخره باید اعتراف کرد تو بیشتر از آن که زیبای دست نیافتنی اَم باشی، همان ترس ِ ملموس ِ از دست دادنت برای من هستی.
از این که وقت و بی وقت گاه و بی گاه خوش و خُرَم می گُذرانیم بی آنکه جنگ و جَدَلی در کار باشد، می ترسانی اَم.
مگر تَه ِ یک رابطه چیست؟ خوب بودن... به خوبی ماندن... به خوبی ماندن های مُداوِم که آخرَش عصارۀ روحت را می کِشد، می کُشَدَت از این همه کِرِختی، بی رنگی و یک نواختی.
دیگر مگر خوب شدن، خوب بودن و خوب ماندن چقدر جوابگوی ِ نیازهای ماست؟ مگر این "خوب" ِ لعنتی تا چند دنیا قرار است پیروز شود؟
به راستی حتی اگر تو برایم The Best شوی [بمانی]، این من هستم که جنبه اَم به زیر صفر می رسد. 
آخر من به خوب ماندن های یکنواخت عادت ندارم. 
من هیجان را دوست دارم. هیجان های موقت. از جنس ِ تو سر و کَلِۀ هم زدن و به فاصلۀ چند دقیقه آشتی کردن.
شبیه ِ فیلم های کِلیشه ای ِ ایرانی که اول ِ اول با بد شروع و آخر  ِ آخرش با هندی بازی تمام می شود.

قسمت سوم: کاش بدانی... بفهمی... این تحول ِ چند روزه اَت چطور ذره ذره تا مغز استخوانم نفوذ می کند و آدرنالین ِ حضور جدیدت به رَگ هایم فرو می ریزد.
عاشق تَرَم کرده ای، مَــــرد!
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...