۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های بودار» ثبت شده است

سمفونی صد و نود و سوم: خیالات مغشوش

خون میریزه... 

برمیگرده به دستام نگاه میکنه میگه اینا چیه؟ از کجات داره میریزه؟

میگم از دستم

میگه کو ببینم؟! پس چرا زخم نیست؟

لبمو گاز میگیرم میگم بعدا بهت نشون میدم. الان نمیشه. رو بازومه... 

میگه بده ببینم! چی چی رو بعدا...

میگم زشته! جلو بقیه... لااقل اتاق... خواهش میکنم

میگه خیلی خب...

مردد و زیرزیرکی نگاه میکنم مبادا کسی بفهمه میگم از دهنم میاد

میریم اتاق. نگام میکنه. سیگارشو از دهنش درمیاره. یطوری نگام میکنه که انگار نمیبینه منو. میگه از دهنت میاد؟ اوکی، فردا میریم دکتر. لبخند میزنه... تلخ. 

میگم نیازی نیست...

یهو برمیگرده. طاقت نمیاره. سرشو میاره بغل گوشم بلند میگه مشت مشت خون بالا میاری هرروز... بهمم نمیگی. دیگه ادعای دکتری نکن! بذار یکی دیگه نقشتو درست بازی کنه.

میگم بس کن... میدونم که جدی نیست... نمیمیرم که. لبام میارزه 

با تردید نگام میکنه میگه چند وقته؟ 

لبمو میخورم. عصبی. میگم ولش کن...

میگه بگو... 

میگم یک ماهی میشه

مکث میکنم و آروم میگم ببین من میدونم روزامون پر از خبرای بده. خبرای بد همه روزمونو پر کرده. دیگه نمیخوام یه خبر بد دیگه اضافه شه... بذار یکم خوبی باقی بمونه. 

روشو میکنه اونور و ترجیح میده بخوابه

بگیر بخواب و هذیون نگو فردا از قرار معلوم کار داریم

صبح که میشه با زنگ موبایلش پلکای سنگینم که تموم شب باز مونده بود خیره به سقف رو هم میافتن و نمیافتن. فقط میشنوم که داره حرف میزنه. تند تندم حرف میزنه. انگار که هم اون پشت خطی هم خودش عجله داره. اولش عذر و بهونه میاره که نمیتونه بره اما بعدا موفق نمیشه. حدس میزنم پشت خطی سمج تر از این حرفاس. بالاخره میگه باشه و میاد سمتم. آروم موهامو میزنه کنار از صورتم. زیر گوشم میگه اگه به خودم بود صد سال نمیخواستم برم اما میدونی که ناچارم. لبخند میزنم میگم من که عادت دارم بار اولم که نیست تعارف واسه چی؟ 

با انگشت به چونم ور میره آخه تو این وضعیت؟ با اون حالی که دیشب گفتی چجوری دلم بیاد؟ چشمامو باز میکنم خیره میشم بهش میگم بس کن... مرده ام کردی گذاشتیم تو قبر ولی من حالا حالاها قراره زنده باشم. 

میگه قول میدی بری دکتر؟ من سفرم برم از اون سر دنیا ولت نمیکنما. دکتر بری باید بگی. هرجا بری باید گزارش بدی. 

دستشو از روم برمیدارم بلند میشم میگم خیلی خب. با خیال راحت برو.

پوزخند میزنه میگه خیال راحت... بلند میشه و قصد رفتن میکنه.

تو چارچوب در وایمیسه. دلش با منه. برمیگرده میگه مطمئن؟ 

بالشو میندازم سمتش میگم برو دیگه

بالاخره میره و من هنوز تو جامم. تو فکر. میخوام بگم همه چی همین قدر معمولیه. زندگی ما از اولشم معمولی بوده. رویایی نبوده. مام تو رویا نبودیم. به دور از داستانای رنگی عاشقانه. یه اون بود و یه من تو و یه زندگی یهویی که معلوم نبود چی ما رو به هم وصل کرده. فقط تا به خودمون اومدیم که زیر یه سقف بودیم و با یه ذهنیت سابق کورکورانه از عشق. میخوام بگم زندگی برای ما نه قشنگیاشو داره نه زشتیاشو. ما تو یه دایره از روزمره ها که همه درگیرشن غرق شدیم. خیلیا تعریفشون اینه که ما عاشقیم. که اگه نبودیم با هم نبودیم. نمیموندیم. راستش اگه از خودم بپرسم جوابشو نمیدونم. تازه میفهمم هیچی نمیدونم. 

سرمو تکون میدم. راست چپ بالا پائین. دستامو کش میدم. آره، من هیچی از خودمون نمیدونم. مثلا الان نمیدونم اون واقعا کجاس. داره چیکار میکنه. واقعا کار میکنه یا نه. واقعا به فکرمه یا نه. خب هیچکس نمیدونه. شما الان میدونی کسی که مبدا و به مقصد سرکار ترک کرده واقعا کجاس و داره چیکار میکنه؟ حتی نمیدونی کسی که میز شامو ترک میکنه میره دستشویی واقعا داره چیکار میکنه. از کجا معلوم... شاید واقعا گوشیشو دربیاره و به اون یکی عشقش زنگ بزنه. و ما هیچوقت نمیفهمیم. پس مجبوریم اعتماد کنیم. به خاطر خودمون. چرا به خاطر خودمون؟ چون دیوونه میکنیم خودمونو. 

سمفونی صد و نود و یکم

 زن حسود نیست؛ 
 فقط برخے مسائلُ منصفانـہ و عادلانـہ نمے بینـہ! 

سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of

اِعترافـــ میکنم
بچه که بودم از پسوندِ فامیلی ـم که اِصالتِ چند صَد خاندانُ به رُخ میکشید، به شِدَت خجالتزده بودم و 
تمامِ انرژی ـمُ به کار میگرفتم تا پنهان کارِ خوبی باشم.
گرچه تا همین یکــ سال و اَندی ماهِ پیش در صددِ حذفِ پسوند بودم 
اَما به لطفِ فرهنگـــ سازی های اَخیر [نمایشگاه ها و...] بیشتر مُشتاق شدم تا حفظ کنم "بَختیـــــــاری" بودن ـمُ و همچنین بِکوشم به عنوانِ انسانِ مُطلع [به علمِ امروز] اشتیاق به حفظِ اِصالتُ نه فقط اِسماً که قلباً به نسل بعدتر منتقل کنم.

+ پدر مادرهای فرهنگــ دوست و مسئول /نسبت به اِصالت خود و نسل ـمان/ شویم!

سمفونی صد و ششم: قاراشمیش

1. یکـــ روز گذشت از این که نشسته بودم تا مـ به هوای یک لیوان شیر ِ داغ به اُتاقم بیاید. 
یک لیوان شیر داغ در یک دست و قهوه جوش خالی در دست دیگرَش همۀ تصورات مرا به هم ریخت. که اگر قرار است لیوان پُر باشد، چرا قهوه جوش خالی است؟
همین که دستم را رو به قهوه جوش گرفتم، گفت: "لیوان!" 
لیوان را که به هوای خالی بودن َش گرفتم شیر داغ سرریز کرد روی دست راستم.
شُرشُر اشک بود که می ریخت به خاطر سوزش عمیق و التهاب بیش از حد ِ پوستم که به سُرخ و سفیدی می زد.
اِنگار که پوستم داشت یک مسئلۀ کوچک ِ یکروزه را بُغرنج جلوه می داد. [!]
چشم هایم هر آن منتظر یک تغییر و تحول جدید روی پوست مُچ تا ساق دستم بود. مثلاً یک تاول که به دنباله اَش عفونت همراه دارد.
اتفاقی که برای "آ" افتاد کم و بیش روی ذهن آماده اَم تاثیر گذاشته بود. 
از کِرِم های رنگارَنگ که داشتیم فقط "فلامکسین" به کارم آمد. احساس سوزش را یکدفعه کاهش داد ولی قرمزی ِ سوختگی هنوز مانده بود. توصیۀ دیگران هم نسبت به کِرِم های چِرت و پِرت اخیر از جمله "رژودرم" بی تاثیر بود.
اینجا بود که مَهگُل ِ جستجوگر ظاهر شد و طی یک Search در Google فهمید باید در اینطور مواقع سفیدۀ تخم مُرغ استفاده کند. 
من که نه تا دیروز حتی در این باره شنیده بودم و نه اِعتمادی به همه نوشته های نِت داشتم، تحت تاثیر شرایط سفیدۀ تخم مُرغ را روی سوختگی گذاشتم. پِی بردم باید از طبیعت گرفت هرآنچه را که نیاز داری. 

+ محض ِ اِنتقال تجربه

2. از اینکه می فهمم دلیل ِ ناراحتیت چی ِ و وقتی ازت می پُرسم: "همین ِ ؟" انکار می کنی، هم مطمئن ترم می کنی داری اَحمق فرضم می کنی هم اینکه به عقل خودت شک می کنم و به نظرم می آد هنوز جرات کافی برای ابراز ناراحتی هاتُ نداری.

3. از مُکالمات بودار  ِ من و امیر --

- امروز "آرمین" Pm داد.

+ چی می گفت؟

- احوال پُرسی

+ خب

- جواب ندادم.

+ چرا؟

- احوالپُرسی بعد دو ماه یکم دیره...

+ تو خودت تو دو ماه Pm دادی که ازش توقع داری؟

- نه

+ پس؟

- هیچی

+ یادم می آد می گفتی "آرمین" خانوادۀ من ِ .

- هست...

+ خب

- قابل اعتماده

+ مشکل چی ِ ؟

- مهم نیست. فراموش کن!


4. از این که میم  ِ مُذکر اعتراف می کند باعث شده سین ِ مؤنث ریق رحمت را از دست او [یک مرد] سر بکشد و هــــارهــــار می خندد، متنفرم! 
از این که اینچنین بی پروا اشاره می کند سین ِ مؤنث همواره عاشق ِ خود ِ او [یک مرد] بوده و هست اما میم  ِ مُذکر به خاطر دیگری در حال آزار و دست انداختن او [یک زن] بوده، از فَرط این بیشُعوری چشمانم سیاهی می رود.
باید تصور کنید وقتیکه میم ِ مُذکر، سین ِ مونث را به من نسبت می دهد و گاه و بی گاه از شباهت های از نظر خودش احمقانه مان که به مردهای مُشابه [از نظر خودش] تکیه کرده ایم، کـِـر کـِـر می خندد چه احساس ِ گَند ِ مضاعفی می کنم!
اِنگار که کَسی به عاشقی های زَنی برچسب حماقت بزند و راست راست زُل بزند در چشم تو بگوید: "تو هم از او بدتر..."
از این مرد سالاری ها که برَت می گردانند به دهه های سی و تنها اختلاف جنسیت چشم شان را کور می کند، متنفرم.
عجیب نبود با جمله آخرم بخندد، بگوید: "خوشم می آد! سین هم عین تو است. هر کار بکنم، همین است. عاشقم است."
و من زده شوم از جنس ِ مرد.
ناامیدانه فکر کنم شُعور یک مرد هیچ ربطی به نسل، تحصیلات و... ندارد.
عمیقاً دلم می خواهد زن های برعکس ِ سین گیر اینچنین مردها بیافتند یا سین ها آنقـدر گُرگ پوشیده در پوست میش بشوند که انتقام صد نسل خودشان را از مردسالارهای نَلایق ِ حتی یک صفت بگیرند و دُمشان را از صفحه روزگار بچینند.
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...