۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فُسفوری» ثبت شده است

سمفونی صد و شصت و هشتم: Send Message

 همـہ چیز از جایے شروع شد کـہ یک سال بزرگتر شدم...  

 

 در مواقعِ حساس تر ساکت تر مے شوے کـہ اے کاش نشوے 

 نمے توانم بگویم 

 رُشدِ آدمے چـہ قدر بد و سخت و شکنندہ کنندہ است 

 حالا کـہ ناخواستہ پا به زندگے نهاده ام از آن کـہ بـہ خودم قول ندهم عاقل تر شوم، قاصرم

 اما مے توانم قول بدهم هرگز نخواهم از فرزند آیندہ اَم بزرگ شود. 

 بزرگ شدن گُرگ شدن مے طلبد. 

 تنها مثبتِ این اتفاق فراموش نشدنت توسطِ آدم هاے دوستدار یا دوست ندارت است. 

 من انسانِ خوشبختے هستم؛ 

 امشب کسانے را یافتم کـہ مرا در خاطرِ پُر دغدغـہ شان گرامے داشتند 

 و تبریک را بهانـہ اے براے هم صحبت شدن با من فرا داشتند. 

 از همـہ کسانے کـہ بودند، رفتند، ماندند تا زندگے ام را بسازند، متشکرم.

سمفونی صد و چهل و چهارم: مرسی با هم بودن! [#رفیق شفیق]


دیشبـــ اُوِردوز کرده بودیم. 
از شدتِ خنده های غلیظ ِ چند نفره ـمان پَس افتاده بودیم و غَـــــش غَـــــش چندین بار رفته و برگشته بودیم.
حتی اَثرات ـَش امروز سَرِ جلسۀ امتحان سختترین درسِ ممکن در رشته اَم نمود داشت. 
لبخندهای گَل و گشاد...
چشم های خواب آلود حاصل از شب زنده داری...

می خواهم برای اولین بار بنویسم غَمی نیست...
اگر باشد، با حضورِ [ما] چند نفر خیالی نیست.

+ انتخابِ عکس نیازی به توضیح ندارهـ ؛ بر اساسِ سلیقه [فوق العاده شخصی] ِ !

سمفونی صد و بیستم و دوم: چیزی به نام عید

1/ یکـــ هفتۀ دیگر سالِ بعد مُبَدل به پارسال خواهد شد و
هنوز مطمئن نیستیم...
از هیچ چیز.
اِنگار که گودالِ پُر نوری پیشِ چشم ـمان گذاشته اَند و با دادنِ اُمیدی واهی یا غیرواهی می گویند: "هنوز جا داری... قدم بگذار!"
و ما ناخواسته باید که بگذاریم و برویم.
هرآنچه داشتیم...
هرآنچه خواستیم و نشد.
اَما تازگی اَش این است اُمید داریم. 
که شاید برسیم. بدست آوریم و برایمان بهتر شود.
شیرینی اَش فقط به سیزده روز ختم می شود و باقی اَش می شود همین روزهای پایانیِ سال که برای گذراندن و رد کردن شان یکدیگر را به بادِ ناسزا می گرفتیم که چقدر دیر می گذرد. 
 
2/ نود و چهارِ! 
بهار و تابستانت را اصلاً به خاطر ندارم. گُنگ و ریز خاطراتی از تو در یادم به جا مانده که تلخ ترین شان از دست رفتنِ عمه بود. 
اما پائیز و زمستانت به تُندی گذشت برای من که از زود تاریک شدنِ شب ها وحشت داشتم. انگار که در ناشناخته ترین خیابانِ دورترین کشور پرتاب شده و راهِ خانه را گُم کرده بودم. 
گرچه اواخر زمستان مصادف با درگیرِ آ شدن بود اَما از زیرِ هجومِ نگرانی های مکرر جان و روانِ سالم به در بردیم و شُکر...

3/ خوبی اَش این است
امسال خلافِ پارسال که وَرِ دل هم بودیم، نیستیم دیگر.
خوبی اَش به این نیست. خوبی اَش به متفاوت بودنِ قضیه است. 

سمفونی صد و هفدهم: The Others


1. تَعَجُب ندارد! 

نه، اصلاً نعجب ندارد!  

وقتیکه مشغول ِ بالا و پائین کردن ِ Instagram بودم، ناگاه Ta-Da [!] به یاد ِ "ب" ِ خطرناک ID را سِرچ کردم و دیدم "ب" ِ خطرناک In Relationship With "ر" شده.

با خودم گفتم خُب "ب" هم قاطی ِ خروس های دهه 90ی شد! 

دلم نیامد موضع را بدون سِرچ کردن حول ِ شخصی به نام "ر" تَرک کنم ولی با دیدن "ر" به این نتیجه رسیدم: "کبوتر با کبوتر، باز با باز..." 

"ر" هم شبیه "ب" خطرناک است!

دروغ چرا... خُنثی بودم. فکر به هم تیم شدن ِ خطرناک ها ذهنم را پَرت کرده بود.

"ر" Baby Face بود و با "ب" با آن تیپ ِ نیمچه پسرانه اَش همخوانی داشت.

ناخودآگاه یاد ِ آخرین مکالمات ِ مان افتادم. به هم می پَریدیم. 

"چت شده انقدر سردی؟..."

"هیچی، فقط سرم درد می کرد."

خُب... حتماً سردرد دارد! خسته است... بیچاره! حتماً موضوع سَر ِ مادیات است. اعصاب خوردی ِ حاصل از قرض های میلیونی اَش به عمو که هیچوقت برگردانده نشد.

"خیلی خُب. هرطور راحتی... استراحت کن!"

به خَریت هایم که فکر کردم، مُشمَئز شدم. 


2. تَعَجُب دارد یا ندارد؟

هنوز نمی دانم. 

اگر سَر ِ "ب" با آن همه سردی شَک می کردم، سَر ِ "آ" باید چگونه شَکَم می بُرد؟

حقیقتاً من هیچوقت "آ" را جدی نگرفتم.

"آ" برایم نمونۀ یک انسان ِ پیش ِ پا اُفتاده بود. 

خودش هم می گفت: "من دخترهای زیادی را دیده اَم ولی هیچوقت رابطه اَم را با کسی جدی نکردم چون هیچ کدام شان چیز ِ به خصوصی نداشتند که مُتمایزشان کند."

"آ" زمان ِ زیادی را برای شناختن من صرف کرد. 

هربار که توی ذوق ِ آن مرحوم می زدم، با شوق ِ بیشتری برای بار  ِ دیگر تلاش می کرد.

"آ" می خواست...

ولی من نه.

چون من در رابطه با او به نتیجۀ خودش دربارۀ خودش رسیده بودم. 

"هیچ نکتۀ مُتمایزی برای ادامۀ رابطه نداشت... به چه اُمیدی باید؟"

هروقت که این را می گفتم مُصِرانه سر تکان می داد که نه، باید!

باید همدیگر را ببینیم. باید برای همدیگر وقت بگذاریم. باید راه را برای همدیگر هَموار کنیم. 

"آ" عشق ِ کوچه پَس کوچه های اِنقلاب و ولیعصر بود. قرار می خواست و نمی دانست من فرار را بر قرار ترجیح می دهم.

گذشت و...

حالا می شود حدس زد که بالاخره فهمید که جنس مان یکی نیست و همه عُمر مُزَخرَف نمی گفتم.

"آ" با آن گیس های بلند ِ هُنری بیشتر به درد ِ قاب کردن می خورد تا این که دست در دست َش بلند شوی خیابان های پائیزی ِ ولیعصر را با آن Theme رُمانتیک قدم بزنی.

معلوم بود که اُمید هرگز همه جا پیروز نمی شود.

اُمید به هیچ از من، اُمید به پوچ رابطه ای که نمی خواست شکل بگیرد، اُمید به همین هیچ و پوچ ها...

عکس ِ یک جُفت دست را که دیدم، غبطه نخوردم. خوشحال نشدم. ناراحت هم نشدم.

رفتن ِ من که رفتن نبود. 

من نیامده بودم که بروم.

قصد ِ ماندن هم نداشتم.

ولی دوست داشتم بگویم: "دیدی؟ چیزی نداشتی که مُتمایز شوی..."

سمفونی هشتادم: بچه پُررو ستیزی

روی صحبت َم با شمایی ِ که برمی گردی می گی: "این نشد یکی بهتر!" 
بله، خود ِ شما! شما چه گلی به سر اولی زدی که بخوای به سر دومی بزنی؟ 
مثلاً چی؟ می خوای سر بر بالین معشوق [معشوقه] تو کنسرت موتزارت گوش بدی، یکم که خسته شدی دست ِ شُ بگیری ببری تو کوچه پس کوچه های شانزه لیزه قدم بزنی؟
آخر هفته هام خیلی که دل ِش گرفت بلیط بگیری گِرَند کانال بَرون کنی تا هرچی میل ِش کشید بخره؟
عزیز من، شما با دوبار ولیعصرُ تو پائیز بالا پائین کردن، گُنده نشدی. هنوز معنی ِ خیلی چیزها رُ نفهمیدی؛ در واقع سرت برای رابطه از تُخم بیرون نیومده... 

تـلخ شده ام. لااقل برای اطرافیان ِ امثال نیلوفرم؛
رُک بگویم، حوصله شان را ندارم. در واقع حوصلۀ چرت و پرت گفتن شان را ندارم. برای من همواره دوره نشینی و چَرَند گویی با دوستان یک حال خواسته. یک حال ِ Shit مسخره. من ِ تک بُعدی تا رابطه اَم OK می شود، از این حال مسخره رَد می شوم. برای دونفره هایمان بیشتر وقت می گذارم. خودم را بیشتر مُتِعَهِد و مُتِاَهِل به رابطه اَم می یابم که قرار است به اوضاع سر و سامان بدهد. شاید هم نیلوفر دوست نیست. از آن دوست های Fun به مانند ت. حتی وقتیکه با الف بودم، غرق مسخره بازی با ت می شدم، آنقدر که الف را موقتاً فراموش می کردم و تا به خودم می آمدم با یک الف ِ Poker Face روبرو می شدم. 
به خاطر این بی حوصلگی ها، Pmها یک طرفه می شوند. 

هـمین حالا که وبلاگ را بِروز می کنم،
در مـاوای همیشگی اَم روبروی لپتاپ نشسته اَم.
گرم شده...
دلم می خواهد سَرَم را تا نیم تنه از پنجره بیرون ببرم و سرما استنشاق کنم.
ولی به لطف آپارتمان های بلند بالا مردی دُرُست روبروی واحد ما پوشیده در تی شرت آبی جلوی اجاق گاز ایستاده و چیزی را چِک می کند. متوجه ِ من نمی شود. حتی نگاه ِ مان به هم گِرِه نمی خورد. 
سَرَم را تو می کنم. امیر می آید. 
درباره خریدَش می گوید که یکدفعه...

- چند وقت پیش سر ِ عروسک...
- چی؟! عروسک؟
- اوهوم، واسه خودم نبود.
- واسه کی رفته بودی عروسک بخری؟
- Mom
از تعجب جُم نمی خورم: Mom؟! عروسک می خَره؟
سر و صدایش را در نمی آورد: اوم... 
- امیـــــــــــر؟! تو واسه Mom عروسک خریدی بعد من که دلم از این چیزها می خواد می گی نه، زشت ِ تو سنت نمی خوره و...؟
- عزیزم، شوخی بود. شما خیلیم کوچولویی. نازی نازی... [خنده]
- بیخود! منم عروسک می خوام. می ریم بخَری؟
- اوهوم... چشم!

خَـر می شوم. به این سادگی.
دارم فکر می کنم عروسک مهم نیست. یک خرس ِ گُنده برای یک آدم چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ مهم این تغییر است.

مـن علاقه ای به خواندن عاشقانه های مَردُم ندارم. از نظر من عاشقانه ها حریم دارند. نباید نوشته شوند. حتی اگر خوانده شوند نباید رویشان نظر داد. هرکَس در رابطه اَش عاشقانه ای دارد. 
همینطور که مشتاق به نوشتن حول ِ ریز عاشقانه های روابط َم نیستم، بیشتر مشتاق به خواندن یا نوشتن دربارۀ چالش های روابط هستم. 
هیجان های چالش برانگیز را بیشتر می پسندم وگرنه روز پُست های عادی ِ "من عاشق َش هستم. او عاشق َم هست" چه جذّابیتی می تواند داشته باشد؟

پیشنهاد اول/ Detox Water دُرُست کنید! 
انرژی بخش ترین معجون دنیا که می تونه حالتُ توی روز تغییر بده، همینه. 
تو یکم آب معمولی [ترجیحاً] برگۀ هلو، لواشک و مغزهای آجیل [بادوم، بادوم هندی، فندق و پسته] بریزید. تا فرداش صبر کنید به عمل بیاد.
 
پیشنهاد دوم/ گوش کنید به Alan Parsons - Genesis Ch. 1 v. 32 

سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟

الف!

الف عزیز!

حال که این خیال نامۀ بی مقصد را می نویسم، یک روز از خداحافظی بی مقدمه و دست و پا شکسته ام گذشته.

من از حالت بی خبرم. حتی نمی دانم در سرت چه قایم کرده ای. در دلت فحش می دهی که اینطور رفتم و کفری شده ای یا زیرلب زمزمه می کنی: "چه بهتر! کاش که زودتر..." 

و از حال خودم بهتر است هیچ نگویم. که طبق عادت اول جدایی ها هر دقیقه حالَت به حال او بند است. اگر او خوب باشد به طرز غریبی مغموم می شوی و خودت را بی مهابا به گذشته پرت می کنی تا ببینی عیب کار کجا بوده که او بی من خوشحال است. چه بسا عذاب وجدانی شگرف سر تا پایت را غرق می کند که ببینی چه اشتباهی از تو سر زده که اینگونه مجازات می شوی.

و حقیقت این است دلم می خواهد غمگین باشی. 

از رفتنم... از نبودنم... از جای خالی ام... حتی اگر بدانی برگشتنی در کار نیست. 

دوست دارم در ذهنت یک یاد باشم. یک یاد خوب. از آن ها که تا آخرین لحظۀ زندگی لبخند می آورند. 

گرچه زنده بودن از مردن بهتر است ولی من خیلی وقت است برایت مُردم. از همان روزهای عادی شدنم مُردم. که نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم چرا با من بودی.

+ من به خط و خبری از تو قناعت کردم ~ قاصدک کاش نگویی خبری یادت نیست

سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا

تصور کن کمتر از یک درصد مخاطب همیشگی نوشته های شخصی ات بی آن که در بزند، وبلاگت را زیر و رو کند. آن وقت احساس تو چیست؟

مخاطب اکثر اوقات من،

الف عزیز!

قریب به نود و نه درصد دوست داشتم مرا بخوانی. لااقل پست های مربوط به خودت را.
به خاطر می آورم آن روزها را که هنوز این وبلاگ از "من" پُر نشده بود اما همه اش شده بود "تو"... و من مشتاق [!] همچون بچه ای که دفتر خاطرات به دست اش می دهند بالا پائین می پریدم و به تو می گفتم: بیا بخوان! و تو واکنش هایت مخلوطی از تمسخر یا سطحی نگری بود. گاه حق به جانب می گفتی: "چرا؟ نوشته های شخصی تو چه ارتباطی به من دارند؟ اصلاً چرا باید بخوانم؟" خدا می داند با این حرف چقدر ناراحتم می کردی ولی بعدترها یادم دادی مالک باشم. 
چیزهایی هست که هرکسی باید مقدار کم یا زیادی از آن ها را برای خود ِ خودش داشته باشد. [هر چقدر هم که به میل خودش ببخشد] 
باید بگویم شاید در لحظه وقتی فهمیدم مرا خواندی، ناراحت و تا حد زیادی خشمگین شدم به قدری که درد معده ام عود کرد و اشک از چشمانم سرازیر می شد، زیرلب ناسزا می گفتم ولی باید عذر مرا بپذیری. 
من به نوشته هایم اعتقاد دارم. به احساس های نهفته در تک تک ِ پست هایم که اکثرشان واکنشی از رفتار تو و احساس ته نشین شدۀ من در همان لحظه بوده. چطور ممکن است به دور بریزمشان؟ وقتی هنوز هم با ورق زدنشان از نوشتنشان نادم نیستم؟ هنوز هم باور دارم جزء به جزءشان جریان دارند و اتفاقات کنونی به بند بند همان لحظات زنده است.
قلب من متاثر از ناراحت شدنت... 
مغز من عصبانی از پا برهنه دویدنت... 
دلم می خواهد اشتباه استاد درس دهندۀ "حریم شخصی" را نادیده بگیرم. 

+ بخوان "تو را"... 
نخوان "مرا"... حریم شخصی مرا...

:)
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...