۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیال نگاری» ثبت شده است

سمفونی شصت و هفتم: برای پ

پ عزیز

هفت روز اخیر را سخت گذراندم. شاید اگر بودی، هوس می کردم چون سابق موزیک های مشترک مان را Play کنی تا دچار آلزایمر خفیف از حال خراب َم هی ریسه بروم و توام به خنده های مضحک من دچار شوی. 
به قول خودت چِنج فـــاز بدهیم. از جاده و تو  ِ آرمس به شب عشق هایده بپریم و با آهنگ های رپ ِ زدبازی همخوانی کنیم. البته که من عاشق اجراهای زنده ات از پشت Mic لعنتی  Skype بودم که دو سه دقیقه پیش از این که سرکار بروی، سر ِ کارت می گذاشتم تا برایم بخوانی. 
به راستی چه روزهایی بود...
روزهای غریب تو در غُربت و روزهای چرت ِ محض من در مام وطن. 

پ

از کِی می خواستم برایت بنویسم؟ حداقل بابت خوبی های موقت روا داشته ات نسبت به من باید یک پُست خشک و خالی را به تو اختصاص می دادم. گرچه می دانم نمی خوانی. حتی دیگر نمی دانم کجای این دنیا هستی و تقریبا از آن Pm تیکه پارۀ یک ماه پیشت روزها گذشته... 

دوست عزیز رها شده ام

دلم برایت تنگ شده. نه برای تو  ِ الان؛ برای آن جدی ترین که حاضر بود برای هَپی بودن های هرچند گذرایمان به دلقک ترین آدم روی زمین تبدیل شود.
بدترین روزهای من گذشت ولی فراموش نمی کنم آن بدترین ها با تو گذشت. 

سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟

الف!

الف عزیز!

حال که این خیال نامۀ بی مقصد را می نویسم، یک روز از خداحافظی بی مقدمه و دست و پا شکسته ام گذشته.

من از حالت بی خبرم. حتی نمی دانم در سرت چه قایم کرده ای. در دلت فحش می دهی که اینطور رفتم و کفری شده ای یا زیرلب زمزمه می کنی: "چه بهتر! کاش که زودتر..." 

و از حال خودم بهتر است هیچ نگویم. که طبق عادت اول جدایی ها هر دقیقه حالَت به حال او بند است. اگر او خوب باشد به طرز غریبی مغموم می شوی و خودت را بی مهابا به گذشته پرت می کنی تا ببینی عیب کار کجا بوده که او بی من خوشحال است. چه بسا عذاب وجدانی شگرف سر تا پایت را غرق می کند که ببینی چه اشتباهی از تو سر زده که اینگونه مجازات می شوی.

و حقیقت این است دلم می خواهد غمگین باشی. 

از رفتنم... از نبودنم... از جای خالی ام... حتی اگر بدانی برگشتنی در کار نیست. 

دوست دارم در ذهنت یک یاد باشم. یک یاد خوب. از آن ها که تا آخرین لحظۀ زندگی لبخند می آورند. 

گرچه زنده بودن از مردن بهتر است ولی من خیلی وقت است برایت مُردم. از همان روزهای عادی شدنم مُردم. که نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم چرا با من بودی.

+ من به خط و خبری از تو قناعت کردم ~ قاصدک کاش نگویی خبری یادت نیست

سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا

تصور کن کمتر از یک درصد مخاطب همیشگی نوشته های شخصی ات بی آن که در بزند، وبلاگت را زیر و رو کند. آن وقت احساس تو چیست؟

مخاطب اکثر اوقات من،

الف عزیز!

قریب به نود و نه درصد دوست داشتم مرا بخوانی. لااقل پست های مربوط به خودت را.
به خاطر می آورم آن روزها را که هنوز این وبلاگ از "من" پُر نشده بود اما همه اش شده بود "تو"... و من مشتاق [!] همچون بچه ای که دفتر خاطرات به دست اش می دهند بالا پائین می پریدم و به تو می گفتم: بیا بخوان! و تو واکنش هایت مخلوطی از تمسخر یا سطحی نگری بود. گاه حق به جانب می گفتی: "چرا؟ نوشته های شخصی تو چه ارتباطی به من دارند؟ اصلاً چرا باید بخوانم؟" خدا می داند با این حرف چقدر ناراحتم می کردی ولی بعدترها یادم دادی مالک باشم. 
چیزهایی هست که هرکسی باید مقدار کم یا زیادی از آن ها را برای خود ِ خودش داشته باشد. [هر چقدر هم که به میل خودش ببخشد] 
باید بگویم شاید در لحظه وقتی فهمیدم مرا خواندی، ناراحت و تا حد زیادی خشمگین شدم به قدری که درد معده ام عود کرد و اشک از چشمانم سرازیر می شد، زیرلب ناسزا می گفتم ولی باید عذر مرا بپذیری. 
من به نوشته هایم اعتقاد دارم. به احساس های نهفته در تک تک ِ پست هایم که اکثرشان واکنشی از رفتار تو و احساس ته نشین شدۀ من در همان لحظه بوده. چطور ممکن است به دور بریزمشان؟ وقتی هنوز هم با ورق زدنشان از نوشتنشان نادم نیستم؟ هنوز هم باور دارم جزء به جزءشان جریان دارند و اتفاقات کنونی به بند بند همان لحظات زنده است.
قلب من متاثر از ناراحت شدنت... 
مغز من عصبانی از پا برهنه دویدنت... 
دلم می خواهد اشتباه استاد درس دهندۀ "حریم شخصی" را نادیده بگیرم. 

+ بخوان "تو را"... 
نخوان "مرا"... حریم شخصی مرا...

:)
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...