۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی هشتاد و دوم: خاک خورده

گـآهـی انتهای راه چیزی نیست که از ابتدای آن سنجیده ای.
گـآهـی در کمال ِ ناباوری آخرین راه ِ به ذهن رسیده اَت اولین راه برای مسیری روشن در زندگی اَت می شود.
گـآهـی آدم های ابتدای راه به آدم های انتهای راهت شباهت ندارند، آنوقت باید برای مسیر روشن دیگر تَرک بگویی ـشان. 
دنیای آدم ها که فرق داشته باشد یعنی آسمان و زمین ـشان یکی است اما آن را یکی نمی دانند. فهم ِ هردو هم اگر تا به اوج رسد، نمی توانند همدیگر را تحمل کنند. یکــ جایی تعارف ها را جـِر می دهند و حرمت ها را می دَرَند تا از قفس با هم بودن ـشان رها شوند.
آدم ها که همدیگر را نفهمند، دنبال بهـانه می گردند. 

نون عزیزم
شاید نهایت ِ ناراحتی من از تو به خاطر حرف های نسنجیده و کار ِ عجولانه اَت یک روز طول کشید. ولی آخرهای همان روز تمام شد انگار. همه چیز... پـــرید! 
همۀ تاثیرت عیناً تمدید نکردن های پنی سیلین یکباره پرید.
راحت شدیم هر دو انگار.
گرچه گاهـاً از فکر کردن به تو که در گوشه ای از گذشته ام قرار است خاک بخوری، غمگین و افسرده می شوم ولی طولی نمی کشد که تمام می شود.
به قول امیـر مگر نه اینکه حرف زدن هایمان برای رفع بیکاری ـمان بوده؟ پس دیگر ناراحتی ندارد. 
با همۀ این هـا هنوز هم احساس می کنم جزئی از خاطرات شیرین گذشتۀ منـی... در قالب همان آدم ِ ساده، دوستت خواهم داشت. 

سمفونی هشتاد و یکم: I didn't say anything

پارسال این موقع ها گریه میـ کردم.

دچار یک حس ِ خود ضعف پنداری، تـو خودم مُچاله شده بودم. از اعتراف خوشم نمیـ اد ولی میـ خوام بگم به خاطر همین حس ِ لعنتی بود که با خیلی از بی لیاقت هایی که تو زندگیم بی نقش شده بودند، باز رابطه برقرار کردم. از جمله آقای الف. گرچه هم خون ولی از هفتصد پشت غریبه بدتر. کسیکه نمی فهمید حتی چی میـ خواستم بگم!

پارسال این موقع ها یکــ خوبی هایی َم داشت.

یکـسال بچه تر بودم. ت بود، پ بود، م بود و همه و همه دور هم جمع بودیم. و به وضوح از دیدن این شبه احساس ها در وجود آن ها احساس بهتری داشتم؛ انگار که تنها نبودم. گرچه باز حرف هام شنوندۀ خاص نداشت چون اصلاً گفته نمی شد. ولی یکـنفر از همه به من نزدیک تر بود آن هم م بود. م شاید هم جنس من نبود ولی می فهمید. بهتر از هم جنس های خودم. م هنوزم هست. ولی قبلترها اتفاقات کودکانه ای افتاد که از ادامۀ رابطه مان سرباز زدیم. سرباز ِ سرباز هم نه ولی خب دیگر شبیه قبل نشدیم. 

از جاییکه من در یک سایت همه دوست های واقعی و مجازی َم رُ جمع کرده بودم، امیر و م سر یک بازی کودکانه درگیری لفظی پیدا کردند و همه چیز از همان روز خراب شد.

ناخودآگاه یاد ح می افتم. می گفت: "تو هنوز یاد نگرفتی دوستاتُ با هم آشنا نکنی... میـ شی من! که همه دوستام با هم دوست شدند و من تنها شدم." 

البته این اتفاق هیچوقت نیافتاد. امیر آدم ِ جوش خوردن نبود. نیست. دوست های من شبیه من بودند و از نظرشان من تنها کسی بودم که حاضر به تحمل امیر است. خب... انسان ها دشمن یکدیگر نیستند؛ این تفاوت دیدهاست که شاید انسان ها رُ بد نشون بده. 

م به من علاقه مند شد و من خیلی رُک پَس زدم. از جاییکه امیر همان روزها فهمید، بیشتر و بیشتر پافشاری کرد که روابطم رُ محدود کنم. تازه این اول ِ ماجرا نبود. کم کم آدم هایی میـ آمدند و میـ رفتند که شاید بدتر از م... 

همان روزها با همان درگیری ها برام شد آرزو...! با همۀ اتفاق ها خوش میـ گذشت. 

دیشب از ت به امیر میـ گفتم. از استرس َم هم گفتم ولی انـقدر زوم نکردم که جدی بگیره. امیر بی تفاوت میـ گفت: "مثلاً ت چی شده؟ چی عوض شده؟..."

نگفتم دوست دارم هنوز با قبلیـ ها ارتباط بگیرم؛ 

چون از زمستـون بدم میـ آد! از اینکه باز عین پارسال بشم، میـ ترسم... بیزارم... 

واسه همینم پارسال تند تند برنامه میـ ریختم تا همه چی یادم بره.

نگفتم که از تاریکی بدم میـ آد. از اینکه احساس ِ تنهایی کنم و هی از فکر به آینده استرس بگیرم، فراری َم. 

سمفونی هشتادم: بچه پُررو ستیزی

روی صحبت َم با شمایی ِ که برمی گردی می گی: "این نشد یکی بهتر!" 
بله، خود ِ شما! شما چه گلی به سر اولی زدی که بخوای به سر دومی بزنی؟ 
مثلاً چی؟ می خوای سر بر بالین معشوق [معشوقه] تو کنسرت موتزارت گوش بدی، یکم که خسته شدی دست ِ شُ بگیری ببری تو کوچه پس کوچه های شانزه لیزه قدم بزنی؟
آخر هفته هام خیلی که دل ِش گرفت بلیط بگیری گِرَند کانال بَرون کنی تا هرچی میل ِش کشید بخره؟
عزیز من، شما با دوبار ولیعصرُ تو پائیز بالا پائین کردن، گُنده نشدی. هنوز معنی ِ خیلی چیزها رُ نفهمیدی؛ در واقع سرت برای رابطه از تُخم بیرون نیومده... 

تـلخ شده ام. لااقل برای اطرافیان ِ امثال نیلوفرم؛
رُک بگویم، حوصله شان را ندارم. در واقع حوصلۀ چرت و پرت گفتن شان را ندارم. برای من همواره دوره نشینی و چَرَند گویی با دوستان یک حال خواسته. یک حال ِ Shit مسخره. من ِ تک بُعدی تا رابطه اَم OK می شود، از این حال مسخره رَد می شوم. برای دونفره هایمان بیشتر وقت می گذارم. خودم را بیشتر مُتِعَهِد و مُتِاَهِل به رابطه اَم می یابم که قرار است به اوضاع سر و سامان بدهد. شاید هم نیلوفر دوست نیست. از آن دوست های Fun به مانند ت. حتی وقتیکه با الف بودم، غرق مسخره بازی با ت می شدم، آنقدر که الف را موقتاً فراموش می کردم و تا به خودم می آمدم با یک الف ِ Poker Face روبرو می شدم. 
به خاطر این بی حوصلگی ها، Pmها یک طرفه می شوند. 

هـمین حالا که وبلاگ را بِروز می کنم،
در مـاوای همیشگی اَم روبروی لپتاپ نشسته اَم.
گرم شده...
دلم می خواهد سَرَم را تا نیم تنه از پنجره بیرون ببرم و سرما استنشاق کنم.
ولی به لطف آپارتمان های بلند بالا مردی دُرُست روبروی واحد ما پوشیده در تی شرت آبی جلوی اجاق گاز ایستاده و چیزی را چِک می کند. متوجه ِ من نمی شود. حتی نگاه ِ مان به هم گِرِه نمی خورد. 
سَرَم را تو می کنم. امیر می آید. 
درباره خریدَش می گوید که یکدفعه...

- چند وقت پیش سر ِ عروسک...
- چی؟! عروسک؟
- اوهوم، واسه خودم نبود.
- واسه کی رفته بودی عروسک بخری؟
- Mom
از تعجب جُم نمی خورم: Mom؟! عروسک می خَره؟
سر و صدایش را در نمی آورد: اوم... 
- امیـــــــــــر؟! تو واسه Mom عروسک خریدی بعد من که دلم از این چیزها می خواد می گی نه، زشت ِ تو سنت نمی خوره و...؟
- عزیزم، شوخی بود. شما خیلیم کوچولویی. نازی نازی... [خنده]
- بیخود! منم عروسک می خوام. می ریم بخَری؟
- اوهوم... چشم!

خَـر می شوم. به این سادگی.
دارم فکر می کنم عروسک مهم نیست. یک خرس ِ گُنده برای یک آدم چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ مهم این تغییر است.

مـن علاقه ای به خواندن عاشقانه های مَردُم ندارم. از نظر من عاشقانه ها حریم دارند. نباید نوشته شوند. حتی اگر خوانده شوند نباید رویشان نظر داد. هرکَس در رابطه اَش عاشقانه ای دارد. 
همینطور که مشتاق به نوشتن حول ِ ریز عاشقانه های روابط َم نیستم، بیشتر مشتاق به خواندن یا نوشتن دربارۀ چالش های روابط هستم. 
هیجان های چالش برانگیز را بیشتر می پسندم وگرنه روز پُست های عادی ِ "من عاشق َش هستم. او عاشق َم هست" چه جذّابیتی می تواند داشته باشد؟

پیشنهاد اول/ Detox Water دُرُست کنید! 
انرژی بخش ترین معجون دنیا که می تونه حالتُ توی روز تغییر بده، همینه. 
تو یکم آب معمولی [ترجیحاً] برگۀ هلو، لواشک و مغزهای آجیل [بادوم، بادوم هندی، فندق و پسته] بریزید. تا فرداش صبر کنید به عمل بیاد.
 
پیشنهاد دوم/ گوش کنید به Alan Parsons - Genesis Ch. 1 v. 32 

سمفونی هفتاد و نهم: توهم سندرُم لالی

یک. باید خوشحال باشید چون من مُوَرِخ ِ کشورتان نیستم؛

از جاییکه من اصلاً به تعطیلات علاقه ای ندارم همان جمعه را هم شاید با ارفاق قرمز می نوشتم. 

اصولاً من اعتقاد دارم تعطیلات ِ بی برنامه آدم را کِرِخت و تنبل می کند. 

برای همین در این چند روز تعطیلی آنقدر روبروی لپتاپ لم داده بودم و همه َش وقتم را با خودم و او گذراندم یکجور حس ِ خانه دار بودن بهم دست داده بود.

از این حس خوشم نمی آید. نه این که از خانه نشین بودن بدم بیاید ولی از این که برنامه هایم عقب بیافتد بیزارم.

به خصوص که به لطف دردهای زنانه که خدا به عنوان موهبت دلمان را خوش کرده و در وجود نحیف و لظیفمان نهفته، از رفتن به استخر معذور بودم. 

کِسالَت دوست من شده بود. سرما هم انگار با کسالت دست به یکی کرده بود تا نهیب بزند: "کجا می خوای بری؟ بشین خونَت! حالا انگار که رفتی بیرون تو این شهر خلوت شده می خوای چه غلطی بکنی؟"

دو. آقای الف گفت: "الف بزرگتر برگشته... همه درگیر برگشتن او بودیم. همه َش اینور آنور مهمانی و..." داشتم فکر می کردم خب... من که نمی روم الف بزرگتر را ببینم، او هم که این را می داند برای چه این ها را به من می گوید؟ 

لبخند Fakeی زدم: "خب پس چرا منُ دعوت نکردید؟" 

"مگر دعوت می شدی می آمدی؟"

بی تردید برای رو کَم کُنی هم که شده گفتم: Yes!

"دفعۀ بعد..."

"مگر رفته؟"

"نه ولی این پنجشنبه می رود..."

"من هم که همیشه دیر می رسم!"

"بله... همیشه زود دیر می شود."

داشتم فکر می کردم حالا خودت به کنار، الف بزرگ تر نیامد سراغ بگیرد که این مَهگُل ِ لعنتی ِ ما کدام گوری است؟!

سه. دوست دارم یک روز The French Lieutenant's Woman را ببینم. تحمل ِ فضاهای تیره تاریک ِ فیلم سینمایی های قدیمی را ندارم، برای همین یک لیست بلند بالـا از فیلم های قدیمی ای که دوست دارم ببینم ولی هرگز ندیدم، دارم.

سمفونی هفتاد و هشتم: You Are A Haha

تو اگـہ شوخی اَم باشی، زشتی! 

+ تو حتی شَکِتَم نمی بره خودتُ می گم. =)

سمفونی هفتاد و هفتم: We R Like Yin-Yang

خوشبختانه...

زندگی ایستاده.

چند روزی است که در جای خوب [دُرُست َش] گرفته و نشسته. انگار خیال بلند شدن هم ندارد.

حقیقتاً از این روزها داشته ام. ولی آنقـدر کم بوده که فقط با "نشان به آن نشانی" خاطرم هست.

چند روز پیش دقیقاً یادم نیست کِی بود ولی م روبرویم نشست درحالیکه به چشمان َم زُل زده بود گفت: "از کجا معلوم تقصیر تو نبوده باشد؟ اصلاً رو چه حساب همه چیز را گردن الف انداخته ای و حالا منتظر مانده ای تا برگردد؟" 

آنوقت انگار که یکباره تکان خورده باشم، بیشتر یاد حرف هایم افتادم. زشت بودند. هر کدام به نحوی در مقابل سکوت الف دهان کجی می کردند. عیناً این بود که من داد می زدم ولی الف سر کج کرده بود. خب معلوم بود که همه چیز تقصیر من می افتاد.

م میان مان را نامحسوس گرفته بود و ما با هزار و یک آرزو باز به هم برگشتیم. این بار دیگر غم ته نشین نکردم. هرچه بود شادی بود. واقعاً برگشته بودم که همه چیز را تا آنجا که در دستان من است، بسازم. احساس ِ اینکه در ساختن ها تنها نیستم، نمی گذاشت انرژی هدر برود. انگار که خون در رابطه مان جریان یافته باشد... گرم شدیم. 

حاصل َش شد همین روزها و شب ها که گوش شیطان کَــر بی مشکل سپری شد. 


 راست گفته هرکَس اگر گفته تا خوش خوشان َم می شود و رابطه ام با کسیکه دوست دارم جوش می خورد، بقیه را از یاد می بَرم. 

در واقع من آدم تَک بعدی ای هستم و هرگز دایرۀ دوستان َم از یک یا دو نهایتاً سه نفر فراتر نرفته. کسانیکه مرا نمی شناسند شاید مرا یک دیرجوش تلخ خودشیفته بنامند. گرچه اصلاً برایم اهمیت ندارد و کَکَم از این القاب ریز و درشت نمی گَزد ولی می خواهم بگویم هیچوقت بَدم نیامده صدتا دوست رنگارنگ داشته باشم که هر روزم را به یکی شان اختصاص بدهم. عیناً نیلوفر، روژین و ... . ولی حقیقتاً از صمیمی شدن می ترسم. یک ترس ِ خودآگاه شاید هم ناخودآگاه ته ِ شخصیت َم نشسته تا یکی پسرخاله می شود، اگر من به اندازۀ خودش خوشم نیاید چراغ قرمز هشدار درون َم چشمک می زند تا خودم را جمع و جور کنم که مبادا حریم شخصی ام را تخریب کند.
حقیقتاً دوره ای از زندگی َم هنــر کرده بودم دایرۀ شناخت َم را به سه چهار نفر رسانده بودم! 
سرگرم روابط پیچیده ای شده بودم. هرروز داستان تازه ای داشتیم و برایمان Fun بود. بالاخره هر کدام شان با چندتا جنس مخالف ارتباط داشتند و داستان ها پیچیدگی خاص داشت ولی وقتیکه در همین گیر و دارها از هر کدام شان بر سر همان مسائل Fun لگدهای مورچه ای می خوردم، تصمیم گرفتم دایره ام را کوچک و کوچک تر کنم.
حالا به این نتیجه رسیده ام آدم های جدید نمی ارزند آن ها را به هر بهانه ای وارد زندگی ات کنی. راه بی هیجان و پیرزن معاب گونه ای است ولی جزء حقایق تلخ است.

سمفونی هفتاد و ششم: هیـرادهای عزیزم

م می گفت: "وقتِ زایمان با آقای الف لج کرده بودم."

"به آقای الف گفته بودم بچه ات را نمی خواهم."

"نمی خواستم تُرا ببینم."

آقای الف خندیده گفته: "آن هم تو..."

"ولی همین که به دنیا آمدی همه چیز عوض شد... دیگر نمی توانستم تو را از خودم جدا کنم. دنیا در همان لحظه برای همۀ دخترانگی هایم تمام شد."

"لج محال بود. دیگر همه چیز مهـر شد."

به هیـراد فکر می کنم. به هیـرادها... هیـرادی که ام به دنیا کشانده. خدا را شکر می گویم که ام عاشق است. خانواده ای عاشق هم دارد. 

به ایلیا فکر می کنم. 

به برادر یک روزه اش...

به آینده هایمان فکر می کنم. از این که قرار است در آینده ما پیـر شویم و هیـراد تازه به قول و قرارهای مردانه و حتی دونفره هایش برسد، غرق در خوشی می شوم.

من نمی دانم در آینده صاحب فرزند می شوم یا نه. 

حتی نمی دانم بچه ام چه خواهد بود.

قطعاً با این افکار هول و هراس رهایم نمی کند. 

من برای بچه های دیگران مادرترم. از تصور در آغوش کشیدن هیـراد اشک و لبخندم با هم می آید.

ولی نسبت به کودک نداشتۀ خودم بی احساس َم...

به م می گویم تو هم اینطور بوده ای؟

می گوید من از تو با احساس تر بودم. می خندد. قاطی شوخی های جدی م وول می خورم.

و در ترس به اغما می روم. 

نکند من برای کودک آینده ام مادر نباشم؟

سمفونی هفتاد و پنجم: حس گَند به هم ریختگی

اوضاع بـَد است. 

و من هنوز درکــ نکرده ام چرا باید به بهتر شدن اعتقاد داشت، وقتیکه همه چیز بــَد است و بــَدتر هم می شود.

دیشب مزخرف ترین شب زندگی َم بود. در قهقرا گم شده بودم انگار... 

از همدم شدن با نیلوفر خوشحال نمی شدم چون بیشتر از دو سه جمله Default نمی گفت. 

از آقای الف هم خبری نبود. تازه وقتیکه صبح سر و کله اش پیدا شد، یک سـَر از آنفولانزای گریبان گیرش دَم می زد؛ طوریکه به غلط کردن افتادم. 

م هم اخیراً حرف های مرا نمی فهمد و طبیعی ست که مرا به غُــر زدن متهم کند. 

یکباره انگار که دورم را خالی حس کردم. کَسی نبود... دُرُست وقتیکه من احتیاج دارم، باشد! 

از شدت عصبی بودن صفحه Pm الف را باز کرده بودم. تند تند شکایات َم را Type می کردم درحالیکه لحظه ای بعد پشیمان شده همه شان پاک می شدند. 

امروز مطب دکتر رفتم. کَمی دور زدم و وقت ِ برگشت پا به خانه نگذاشته میان Textهایم با نیلوفر سخت گریستم.

نیلوفر می گفت: "بهم ریخته ای... یکدفعه... حساس بودی، انگار حساس تر هم شده ای. به خاطر این رژیم های بیخودت هم می تواند باشد. وگرنه جز این چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ من کَس ِ باارزشی را نمی بینم که دلیل این حال تو باشد."

احتمالاً همینطور است.

سمفونی هفتاد و چهارم: I'm On A F*cking Diet

- راز لاغریت چی ِ عزیزم؟ :)
+ غذای رژیمی درست می کنم... از بس خوشمزه ست، لَب نمی زنم! :|

سمفونی هفتاد و سوم: Dear Myself

به خود ِ عزیزم...

من ِ عزیزم! مهگل خانم عزیزتر از هرکَس ِ  من!

این روزهایت سخت می گذرند... 

من که می دانم... بیشتر از هرکَس ِ دیگر. بالاخره من تو هستم. در دل ِ تو نهفته ام. ماورای ذهن پُر از دردت را زیر و رو کرده و با همان محتویات زقنبوتی َش سرجا می گذارم. 

دارم برای تو می نویسم.

برای خود ِ تو. برای من.

عزیزم، قرار است تا یک ماه دیگرت سخت بگذرد.

این ها را می گویم که به امید این و آن و دیگری ها ننشینی تا خوشحالت کنند.

گرچه تو هنوز خیلی ها را داری که بی دریغ به تو، شخص شخیص تو، بها می دهند ولی تو باز ته ِ تنهایی های شبانه ات با لب و لوچه های آویزان منتظری...

 مهگل، 

می نویسم تا از یاد نبری [نبرم].

این روزهایت را فراموش نکن!

این روزهای لعنتی َت را از یاد نبر و به پشت سرت هم نگاه نکن.

می دانم پیش آمده... تحت شرایط بهتر خواسته ای برگردی. به آن دوران تلخ که با برگشت تو تلخ تر هم خواهد شد. 

نمی توانی مرا فریب بدهی. 

من توام! و مطمئن هستم بارها شده...

پیش ترها این کار را کرده ای. گرچه جز احساس تحقیر نامرئی َش چیزی نصیبت نشد. 

این بار از تو می خواهم برنگردی.

جدی [!] می خواهم حتی به بازگشت فکر نکنی.

به روبرویت نگاه کن! 

به هر طریق... بهانه... حتی با آینده ای تاریک... بد... مزخرف...

فکر کن 

به امشب.

به آدم دیگر [حتی].

و دیگر برنگرد!

ولی هنوز می توانی در دلت کَنکاش کنی برگردد. 

این یکی را می توانی...

تا یک ماه تو را آزاد می گذارم آرزو کنی. :) 

[اینطور فکر کن که نگرانت هستم.]

با عشق فراوان و احترام مفرط.

+ حذف عکس به دلیل تنفر از صاحب عکس. 

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...