تصور کن کمتر از یک درصد مخاطب همیشگی نوشته های شخصی ات بی آن که در بزند، وبلاگت را زیر و رو کند. آن وقت احساس تو چیست؟

مخاطب اکثر اوقات من،

الف عزیز!

قریب به نود و نه درصد دوست داشتم مرا بخوانی. لااقل پست های مربوط به خودت را.
به خاطر می آورم آن روزها را که هنوز این وبلاگ از "من" پُر نشده بود اما همه اش شده بود "تو"... و من مشتاق [!] همچون بچه ای که دفتر خاطرات به دست اش می دهند بالا پائین می پریدم و به تو می گفتم: بیا بخوان! و تو واکنش هایت مخلوطی از تمسخر یا سطحی نگری بود. گاه حق به جانب می گفتی: "چرا؟ نوشته های شخصی تو چه ارتباطی به من دارند؟ اصلاً چرا باید بخوانم؟" خدا می داند با این حرف چقدر ناراحتم می کردی ولی بعدترها یادم دادی مالک باشم. 
چیزهایی هست که هرکسی باید مقدار کم یا زیادی از آن ها را برای خود ِ خودش داشته باشد. [هر چقدر هم که به میل خودش ببخشد] 
باید بگویم شاید در لحظه وقتی فهمیدم مرا خواندی، ناراحت و تا حد زیادی خشمگین شدم به قدری که درد معده ام عود کرد و اشک از چشمانم سرازیر می شد، زیرلب ناسزا می گفتم ولی باید عذر مرا بپذیری. 
من به نوشته هایم اعتقاد دارم. به احساس های نهفته در تک تک ِ پست هایم که اکثرشان واکنشی از رفتار تو و احساس ته نشین شدۀ من در همان لحظه بوده. چطور ممکن است به دور بریزمشان؟ وقتی هنوز هم با ورق زدنشان از نوشتنشان نادم نیستم؟ هنوز هم باور دارم جزء به جزءشان جریان دارند و اتفاقات کنونی به بند بند همان لحظات زنده است.
قلب من متاثر از ناراحت شدنت... 
مغز من عصبانی از پا برهنه دویدنت... 
دلم می خواهد اشتباه استاد درس دهندۀ "حریم شخصی" را نادیده بگیرم. 

+ بخوان "تو را"... 
نخوان "مرا"... حریم شخصی مرا...

:)