یک. دکتر مستوفی از طب رایج که گفت بلافاصله به طب همیوپاتی پرداخت. از آن جا که علاج درد زنانه قرص های ضدبارداری آن هم تا آخر عمر و حتی بدون درمان است، طب همیوپاتی را پیشنهاد کرد و طبیعتاً چون از عوارض های LD مطلع بودم، پذیرفتم. 

همیوپاتی [همسان درمانی] یک شعار دارد: "همانند، همانند را شفا می دهد." جدا از این که جلسۀ مشاوره اش برای من که عاشق روانشناسی ام، جذّاب و عجیب غریب بود می توانست علاوه بر دردهای جسمی دردهای روحی ات را هم شامل شود. 

مثلاً کدام یک از درمان های طب رایج نگاه می کند اگر تو معده دردت عود کرده شاید از نظر روحی مساعد نبوده ای؟ معمولاً با یکی دوتا قرص رانیتیدن و دایمتیکون سر و ته دردت را هم می آورند. 

دو. مشکلات مردان مریخی ، زنان ونوسی - این داستان: تَلـۀ زن و فریب خوردن مرد =))

- دو سال پیش خوشحال بودی؟

- نسبتاً

- چرا؟

- راحت تر بود.

- چی؟ 

- همه چی

- بیشتر از وقتی که با من بودی و هستی؟

- فکر کنم.

- یعنی تو قبل تر که من نبودم خوشحال تر بودی؟ [اعصاب کنترل شده] یعنی داری میگی با یک آدم دپرس [!] خوشحال تر بودی؟ [فریاد] واقعا که! با بعضی از حرف هات آدمو بدجور خورد میکنی. [بغض]

- من فقط جواب سوالتو دادم. 

- این جواب سوال بود؟ عین این بود که من بگم با "ع" بیشتر از تو خوشحال بودم. خب اگر اینطوری بوده غلط کردم با تو رابطه برقرار کردم! دل آدمو می شکنی اصلا. انگار نه انگار که یک سال و نیم باهامی و هنوزم باهام تو ارتباطی. [گریه]

- من یک چیز کلیو گفتم. [عجز]

- نچ، من جزئی پرسیدم توام گفتی فکر کنم! 

- خب قبل تر خودم OKتر بودم. اکتیوتر و... 

- یعنی نقش من کمرنگ تر بوده؟

- نمی خوام راجع به این موضوع حرف بزنم.

- یعنی چی؟

- فقط گفتم شادتر بودم. همین! [خسته] تلگرام... [لبخند مایل به خنده]

- داری می خندی؟! [اعتراض] خب چرا رُک نمیگی هیچوقت علاقه نداشتی و نداری؟ [تَله]

- همین کارا رو میکنی نمیخوام باشم حرف بزنم.

- شَکَمو بیشتر میکنی. من حسودم... حساسم... ناراحت میشم اینطوری میگی. بهم برمیخوره. 

- OK، بگذریم! 

گفتی فردا برنامه ات چی بود؟ 

سه. "باید امیر ُ بشناسی؛ رُکه... خودشه... همینه دیگه... راحت حرف می زنه." یکم مکث می کند. انگار که ناخودآگاه متوجه مسئله ای بزرگ شده باشد ادامه می دهد: "وای مَهگُل تو چطوری باهاشی؟ خیلی سرده. والا به خدا تو صبر ایوب داری. کی اندازۀ تو حاضره اخلاقشو تحمل کنه؟ خدا شانس بده!"

"خب تو یا خیلیا روی گرمشو ندیدید. شاید برای همینه. خودمم نمی دونم. باور می کنی خودشم نمی دونه؟ ما هنوز از احساس واقعی خودمون نسبت به همدیگه چیزی نمی دونیم!"

با تعجب نگاهم می کند. انگار که در نگاه َش می خوانم می گوید: "اعجوبه ها!!!!..."

چهار. 

Polly: باهات ازدواج میکنه؟

Aida: نمی دونم... نمی دونم کجاست.

Polly: خدای من!

Aida: اون رفته ولی گفته برمیگرده

Polly: آره ولی همۀ مردا میگن برمیگردن هرچی دیرتر فراموشش کنی تحملش سختتر میشه. باور کن میدونم چطوریه. من شونزده سالم بود و جراتشو نداشتم به کسی بگم...

Aida: پالی اون برمیگرده!...

Polly: سرانجام خودم انجامش دادم. با خودم اون کارو [سقط جنین] کردم و تقریبا جونمو از دست دادم و اون برنگشت. هیچوقت برنمیگردن. چرا باید برگردن؟

خودت که کلماتو میشناسی. تو میشی "فاحشه" بچه هم میشه "حرومزاده" ولی هیچ کلمه ای برای مردی که برنگرده نیست. یه روز تو روز عروسیت یه مرد خوب تو آغوشته و بهم میگی: "پالی! مرسی به خاطر عقل سلیم..."

[Peaky Blinders - Season 1 Episode 2]