۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شرابی» ثبت شده است

سمفونی صد و هشتادم: همیشه "ما"

 

 این روزها اگر از دستِ هم ناراحت شویم، دلیلِ ناراحتےمان را با ظاهرے آرام مےگوییم و با خندہ اے تمام مے کنیم: "بے خیال... پیش نمے آد!" 
 این روزها اگر از دستِ هم عصبانے شویم، دِق و دلےهایمان را سَرِ هم خالے مے کنیم و ترس نداریم کـہ من تا مغزِ استخوان جوش مےزنم و حرف هاے قاطے کنندہ را چاشنےاَش مےکنم آنقدر کـہ او بےخیالِ ناراحتے هاے خودش شود و فرار کند. 
 با هم یکـ طورِ آرامے برخورد مےکنیم. انگار کـہ بزرگ شده ایم. انگار کـہ واقعاً با تفاوتِ یک سال بـہ خودمان آمدہ ایم و واقعاً رشد کردہ ایم. وقتے همـہ چے را بر سَرِ هم خالے مےکنیم، بـہ خونِ هم تشنـہ نیستیم. فراموش و از نو آغاز مےکنیم. گویے براے اولین بار است کـہ همدیگر را مےبینیم. بـہ هم سلام مےکنیم. خودمان را معرفے مےکنیم و قرار مےگذاریم کـہ این اولین و آخرین قرارمان نباشد. 
 من و امیر این روزها را اینطور مےگذرانیم... 

سمفونی صد و چهل و نهم: #دیوونگے

حسِ مے کنم هزاربار عاشقِ Henry Barthes شدم و عینِ هر هزاربار مُردم... 


+ حیف که واقعے نبودے... در تمامِ طولِ فیلم حسرتِ وجودِ حقیقے اِنسانے به مثل تو درونم مے جوشید. و همچنان مے کُشے آدمُ تا بازے کنے و بدرخشے، Adrien Brody!

+ دیوونم کرد... به شدت پیشنهاد مے شه!

+ "ما هممون یه طوریم؛ درد رو احساس میکنیم و تو زندگیمون آشفتگی موج میزنه. میدونم زندگی گیج کننده س. من هیچ جوابی برات ندارم ولی میدونم اگه این حرف دلت رو کتبی بنویسی همه چی درست میشه." / [Henry Barthes - Detachment [2011 

سمفونی صد و چهل و ششم

آخ، بانوی جسورِ ایران...

سمفونی صد و سی و پنجم: LHim

لجبازِ... حسودِ... تُخسِ... شَکّاک ِ ... ولی من... دوسـ ـِش دارم! [گرچه بَس نیست.]

سمفونی صد و بیستم و هشتم: پ یِ من!

آینده اَم را با "پ" تصور کرده اَم
در فاصله ای کمتر از سی میلی متر
در حالیکه مُچِ دستم را چسبیده
و با صدای رَسا در گوشم می گوید: "کجا بودی؟ در آن گورِ لعنتی چه غلطی می کردی؟" 
من مَحوِ آن لبخندِ پُر جَذَبه خَر شده اَم
غرقِ عالم هَپَروت، فکر کنم دیگر دیر شده...
برای غُر زدن، آه و ناله کردن از دستِ این بَشَرِ گیرِ سه پیچ.
بگویم: "همان گوری که تو سِیر می کردی..."
و هِی حس کنم صداهای بلندِ پیچیده اَش در گوش هایم انگار فوت است.
اذیت شوم. 
درد بکشم.
اَما عاشق باشم هنوز.
بخواهم که زیر آزارهای لعنتی اَش که سرتاسر توجه است، بمیرم.
بفهمم همه اَش خواستن است. 
عشق کنم. حال کنم. هوای اشتیاقِ مان را تنفس کنم و به خودم تَشَر بزنم: "اوست دیگر... چندین سال است که او را همینطوری عاشق دیده ای."
می اَرزد.
"پ" به همۀ دنیا می اَرزد. حتی اگر چند روز دیگر به نتیجه برسم مُزَخرَف است و تمام. حتی اگر چند روز دیگر ناخودآگاه الهام شود آنچنان که باید، نبود. حدس های مرگـبارَم یقین شدند و "پ"، "نون" را هم دوست دارد.
"پ" من تو را دوست...
اِی لعنتی ترین مخاطبِ کَل کَل های من!
:)

سمفونی صد و سیزدهم: نود و پنجی شدنمان مبارک!

قسمت اول: وقتیــ موضوع کم آورده بودم، از تو پُرسیدم که دربارۀ چه بنویسم...
خندیدی، گفتی: "از من. از خوبی ها و وَجَناتم..."

راست گُفتی خُب.
باید از تو نوشت.
مَردترین ِ من که گاه تداعی گَر  ِ یک کوه یخ می شوی...
بی دلیل، با دلیل عاشقت شدم، ماندم و به حتم و قطع خواهم ماند.
فقط نوشتن از تو سخت است.
از تو نوشتن جسارت می خواهد. 
حسرت می آوَرَد انگار؛ من از خوش نوشتن ها واهمه دارم بَس که قلم ِ شیرین نویسی اَم شور است.
بیشتر از آنکه بخواهم جــــــار بزنم، دوست دارم در سکوت بودنت را به مشام بکشم تا پُر شود همه اَم از همان الف ِ همیشگی اَم. 

قسمت دوم: باید اعتراف کرد...
بالاخره باید اعتراف کرد تو بیشتر از آن که زیبای دست نیافتنی اَم باشی، همان ترس ِ ملموس ِ از دست دادنت برای من هستی.
از این که وقت و بی وقت گاه و بی گاه خوش و خُرَم می گُذرانیم بی آنکه جنگ و جَدَلی در کار باشد، می ترسانی اَم.
مگر تَه ِ یک رابطه چیست؟ خوب بودن... به خوبی ماندن... به خوبی ماندن های مُداوِم که آخرَش عصارۀ روحت را می کِشد، می کُشَدَت از این همه کِرِختی، بی رنگی و یک نواختی.
دیگر مگر خوب شدن، خوب بودن و خوب ماندن چقدر جوابگوی ِ نیازهای ماست؟ مگر این "خوب" ِ لعنتی تا چند دنیا قرار است پیروز شود؟
به راستی حتی اگر تو برایم The Best شوی [بمانی]، این من هستم که جنبه اَم به زیر صفر می رسد. 
آخر من به خوب ماندن های یکنواخت عادت ندارم. 
من هیجان را دوست دارم. هیجان های موقت. از جنس ِ تو سر و کَلِۀ هم زدن و به فاصلۀ چند دقیقه آشتی کردن.
شبیه ِ فیلم های کِلیشه ای ِ ایرانی که اول ِ اول با بد شروع و آخر  ِ آخرش با هندی بازی تمام می شود.

قسمت سوم: کاش بدانی... بفهمی... این تحول ِ چند روزه اَت چطور ذره ذره تا مغز استخوانم نفوذ می کند و آدرنالین ِ حضور جدیدت به رَگ هایم فرو می ریزد.
عاشق تَرَم کرده ای، مَــــرد!

سمفونی نود و سوم: یک سکانس زندگی ام با تو

1. دیروز از آن روزها بود. 

از آن روزها که از ابتدا پُر از حس است. پُر از حس های فرق دار ِ دخترانه با دغدغه های بیست و دو سالگی. دیروز واقعاً یک لحظه... برای یک لحظه [!] در آن محیط مزدحم دانشگاه احساس کردم بیست و دو ساله ام. 

یک بیست و دو سالۀ فارغ.

ای کاش در آن سن می ماندم. در آن شـور، شـوق، حس و حال...


2. پیش از اینکه به دانشگاه بروم، رژلب بنفش - صورتی [کادوی پریروزی ِ م] که با یک لاک خوشرنگ ست ِ هم خریده بود را با عشق روی لب هایم کشیدم. 

از Face جدیدم جا خورده بودم. من که همیشه با رژلب های تند ِ تیره در معرض دید بودم، واقعاً انگار کس ِ دیگری شده بودم.


3. اینجا... ساعت 12:45 دقیقه ظهر به وقت دانشگاه است.

یک عدد من ِ سرگردان در جستجوی شمارۀ صندلی اَم دارم خودم را هلاک می کنم و وقتیکه شماره اَم را نمی بینم با دست و پای گُم شده به اولین مراقب ِ در حال گذر می گویم: "خانم اگر شمارۀ من اینجا نباشد، تکلیف من چیست؟" 

لبخند می زند. دارد می رود. بی خیال و خونسرد. ولی می گوید: "حتماً هست. بگرد!" و من زیرلب زمزمه می کنم: "اگر بود که تا حالا دیده بودم." هنوز جمله اَم تمام نشده که اسم َم را همراه با شماره اَم در ردیف های زیرزمین پیدا می کنم.

به شدت استرس دارم.

انگار اتفاقی در حال وقوع است.


4. از پله ها بالا می روم. 

روی آخرین پله می ایستم. پسری با دو دختر مشغول حرف زدن راجع به امتحان من است.

خنده شان مرا به وجد آورده. لبخند می زنم. 

ظاهر پسرانه اش با آن نقش ِ ریز، قد نسبتاً متوسط و کفش های کتانی سه خطۀ آدیداس او را به سان پسر  ِ مُدرن دانشگاه مبدل کرده که دخترها دوره اَش کرده اند.

دارم فکر می کنم بایستم یا بروم. دست َم از فکرم جلوتر رفته. دستگیرۀ در را خم می کند.

نمی دانم کجا بروم اصلاً. اولین باری است که من در محیط داخل این دانشگاه قدم گذاشته اَم و با تمام ایما و اشاره های زده شده بیگانه برخورد می کنم. 

حتی با وجود این که جهت پائین به سوی زیرزمین را می بینم، شک دارم آنجا باشد یا نه. 

پس صبر می کنم!

روی اولین صندلی خالی ای می نشینم که کنارتر ِ آن زنی نشسته و به جزوه های باز شده اَش خیره شده و تند تند مُدام جمله ها را خط کشی می کند.

با نشستن من انگار توجه َش جلب شده چون با نگاه های گِرد شده از زیر عینک مرا بررسی می کند: "خانم چقدر خوش رنگی!" 

از تعریف َش خنده ام می گیرد. تشکر می کنم. نه کمتر نه بیشتر. هنوز برای اُخت شدن َم با آدم های جدید باید سه سال بگذرد! 

شروع می کند از خودش گفتن. شنوندۀ حرف هایش می شوم. گاهاً تاییدشان می کنم.

"بار سوم است که برای امتحان دادن ِ این درس احمقانه می آیم. عین ِ هر سه بار به غش و ضعف افتاده ام از استرس. بار اول که زیر سرم رفتم. این بار استاد شخصاً زنگ زد گفت غلط می کنی نروی!" 

سر تکان می دهم و آرزو می کنم که ای کاش قبول بشود.

سرم را برمی گردانم...


5. باور ِ اینکه از چارچوب در دانشگاه بیایی سخت است.

آنقدر سخت که برای ثانیه های زیادی چشم در چشم یکدیگر خیره شده ایم.

بالاخره آمدی...

با آن موهای تیره و روشن ِ پُر یکم بلند، ابروهای هماهنگ با چشمان قهوه ای اَت...

دُرُست نفهمیده ام هنوز کی هستی. 

ولی در دل آرزو می کنم که ای کاش بفهمم. 

باورت می شود هنوز بر آنم که ای کاش فهمیده بودم؟

با پسرهای نسبتاً آشنا که در خارج از محوطه دیده بودم، گرم گرفته ای.

غرق ِ حس های خوب شده اَم وقتی می بینم همزمان با این که حواسم پَرت ِ تو شده حواست به من است. 

زن با خداحافظی از من بلند می شود و می رود. برای هم آرزوهای خوب می کنیم و امیدواریم که باز همدیگر را ببینیم.

تو همچنان نگاهت به من است. لبخند زده اَم و سرم را به ریشه های کیف پول َم گرم کرده اَم.

صدایت می پیچد: "خسته شده اَم. می روم بنشینم."

می آیی...

آوای قدم برداشتنت گوش هایم را پُر کرده. 

به فاصلۀ یک صندلی خالی کنارم جا می گیری.

توام انگار دست و پایت را گُم کرده ای. 

"امتحان چه درسیُ دارید؟"

"من... بازاریابی"

"چه جالب! پس باید هم رشته باشیم. شما کلاس های استاد سروشُ می آمدید؟"

"نه..."

"مهم نیست. من هم پنج جلسه آمدم."

سکوت افتاده... بینمان.

برای یک ثانیه بر می گردم تا ببینم.

داری با گوشی اَت وَر می روی. دُرُست به خاطر ندارم کـِی این حس خوب را تجربه کرده اَم!

کنار کسی بودن... کنار کسی که از میان این جماعت به روی تو یک نفر زوم کرده. 

در دلم آشوب است.

ناگاه همچنان که سرت را در گوشی بُرده ای، نگاه ِ کوتاهی می اَندازی: "استرس نداشته باش! چیزی نیست..."

"بار اول ِ که اینطوری [الکترونیکی] امتحان می دهم."

"آسان تر از بقیه است. می گویم چه کار کنی." 

در تمام ِ تمام ِ تمام ِ حرف هایت به دنبال یک لبخندم!

پیدا نمی کنم. 

عجیب نیست؟ در تمام ِ این حمایت هایت یک لبخند هم پیدا نمی کنم.

"شماره اَت چند است؟"

"نود و پنج"

"من نود و هفتم. پس باید در یک ردیف باشیم. سوال هایمان هم یکی است. بیا برویم."

بلند می شوم. پَس تر از تو قدم بر می دارم. 

صدایت...

داری زمزمه می کنی.

گوش هایم نمی شنود چه می خوانی ولی تو جلوتر از من می اُفتی. 

به فاصلۀ دو قدم.

در ِ محل آزمون را باز گذاشته ای، منتظر ایستاده ای تا من داخل بروم.

آنقدر گیج رفتار و حرکاتت شده اَم که شماره ها را نمی بینم.

بالاخره فهمیدیم آنقدرها هم که می گفتی... در یک ردیف نیستیم.

تو پشت اولین میز و من بینابین یک مرد مسن ِ چاق و دختری همسن و سال خودم گیر اُفتادم.

دختر از بَدو ورودم هیجان دارد. تُند تُند می گوید که چه کار کنم و من هم استقبال می کنم.

اسم هیچ کدامتان را نمی دانم ولی عمیقاً احساس خوبی با هردویتان دارم.

حالا که با زدن ِ شناسه کاربری و کلمۀ عبور وارد سیستم شده ایم و امتحان شروع شده، نگاه های سنگینت را روی خودم حس می کنم.

ای کاش...

ای کاش... 

لااقل اسمت را فهمیده بودم. دست َم از شدت هیجان می لرزد. مراقب بالای سَرَم ایستاده، وقتیکه می آید تا صورت جلسه را امضا کنم، می گوید: "مَهگُل عجب عطر شیرینی زده ای!" و می خندد. آن زن ِ جدی می خندد! و من تشکر می کنم.

امروز چندبار مورد تعریف و تمجید قرار گرفته ام؟ نمی دانم. شاید که معجزۀ همین عطر است... 

امتحان َم را تمام می کنم. بدون آنکه یک لحظه به وجودت فکر کنم... نگاهت کنم... محل را تَرک می کنم.

فراموشت کرده اَم.

به محض خارج شدن...

ولی همین که پا در ماشین می گذارم به یاد می آورم چه احساس های خوبی را در چند دقیقه کنار تو بودن تجربه کردم.

آرزو می کنم تو به دنبال اسم َم رفته باشی!

سمفونی نود و یکم: و خاص می خندید

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۹۴
  • Like ۳

اصلاً تقصیر من ِ به هر وَر سر می زنم بدجور یادم می آی؛ 

:|

مثلاً وقتی صداتُ واسم صاف می کردی تا نخندی... 

"گُل های غُربت با صدای ِ [دینگ دینگ]"

=))

+ دلم واست تنگ شد یهو! :)

امیدوارمـــــ زودتر پیدات شـہ خاص ترین. روزهای بهتری انتظار ما رُ می کشنــ به هر حال...

سمفونی هشتاد و سوم: فرار از دیگری به دیگری

من از تمامـ ِ مردها به تو پناه آورده اَم؛

این را اِمشب وقتیکه با آقای الفــ حرف زدم، فهمیدم.

حرف را عوض می کنی یعنی دلت نمی خواهد به آن موضوع حتی فکر کنم. از استخر می پُرسی. بدتر داغ دلَم تازه می شود.

اِی وای که اگر تو نبودی... 

اِی وای که اگر تو نباشی...

به حتم دیوانه شدن َم حتمی ست. 

حرف های روژین را برایت بازگو می کنم. اِنگار که حرف های خودم است. همزمان اَشک هایم جاری می شود. روحـاً سنگین شده اَم. از دست هم جنس های از خدا بی خبرَت عصبانی اَم. پشیمان شده ای... از وضع پیش آمده. رفع و رجوع می کنی ولی دیر شده. زخم کهنه اَم بدجور سر باز کرده...

در این اوضاع ِ فقط ممکن دلگرم َم به بودن تو.

سمفونی هفتاد و هفتم: We R Like Yin-Yang

خوشبختانه...

زندگی ایستاده.

چند روزی است که در جای خوب [دُرُست َش] گرفته و نشسته. انگار خیال بلند شدن هم ندارد.

حقیقتاً از این روزها داشته ام. ولی آنقـدر کم بوده که فقط با "نشان به آن نشانی" خاطرم هست.

چند روز پیش دقیقاً یادم نیست کِی بود ولی م روبرویم نشست درحالیکه به چشمان َم زُل زده بود گفت: "از کجا معلوم تقصیر تو نبوده باشد؟ اصلاً رو چه حساب همه چیز را گردن الف انداخته ای و حالا منتظر مانده ای تا برگردد؟" 

آنوقت انگار که یکباره تکان خورده باشم، بیشتر یاد حرف هایم افتادم. زشت بودند. هر کدام به نحوی در مقابل سکوت الف دهان کجی می کردند. عیناً این بود که من داد می زدم ولی الف سر کج کرده بود. خب معلوم بود که همه چیز تقصیر من می افتاد.

م میان مان را نامحسوس گرفته بود و ما با هزار و یک آرزو باز به هم برگشتیم. این بار دیگر غم ته نشین نکردم. هرچه بود شادی بود. واقعاً برگشته بودم که همه چیز را تا آنجا که در دستان من است، بسازم. احساس ِ اینکه در ساختن ها تنها نیستم، نمی گذاشت انرژی هدر برود. انگار که خون در رابطه مان جریان یافته باشد... گرم شدیم. 

حاصل َش شد همین روزها و شب ها که گوش شیطان کَــر بی مشکل سپری شد. 


 راست گفته هرکَس اگر گفته تا خوش خوشان َم می شود و رابطه ام با کسیکه دوست دارم جوش می خورد، بقیه را از یاد می بَرم. 

در واقع من آدم تَک بعدی ای هستم و هرگز دایرۀ دوستان َم از یک یا دو نهایتاً سه نفر فراتر نرفته. کسانیکه مرا نمی شناسند شاید مرا یک دیرجوش تلخ خودشیفته بنامند. گرچه اصلاً برایم اهمیت ندارد و کَکَم از این القاب ریز و درشت نمی گَزد ولی می خواهم بگویم هیچوقت بَدم نیامده صدتا دوست رنگارنگ داشته باشم که هر روزم را به یکی شان اختصاص بدهم. عیناً نیلوفر، روژین و ... . ولی حقیقتاً از صمیمی شدن می ترسم. یک ترس ِ خودآگاه شاید هم ناخودآگاه ته ِ شخصیت َم نشسته تا یکی پسرخاله می شود، اگر من به اندازۀ خودش خوشم نیاید چراغ قرمز هشدار درون َم چشمک می زند تا خودم را جمع و جور کنم که مبادا حریم شخصی ام را تخریب کند.
حقیقتاً دوره ای از زندگی َم هنــر کرده بودم دایرۀ شناخت َم را به سه چهار نفر رسانده بودم! 
سرگرم روابط پیچیده ای شده بودم. هرروز داستان تازه ای داشتیم و برایمان Fun بود. بالاخره هر کدام شان با چندتا جنس مخالف ارتباط داشتند و داستان ها پیچیدگی خاص داشت ولی وقتیکه در همین گیر و دارها از هر کدام شان بر سر همان مسائل Fun لگدهای مورچه ای می خوردم، تصمیم گرفتم دایره ام را کوچک و کوچک تر کنم.
حالا به این نتیجه رسیده ام آدم های جدید نمی ارزند آن ها را به هر بهانه ای وارد زندگی ات کنی. راه بی هیجان و پیرزن معاب گونه ای است ولی جزء حقایق تلخ است.
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...