۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of

اِعترافـــ میکنم
بچه که بودم از پسوندِ فامیلی ـم که اِصالتِ چند صَد خاندانُ به رُخ میکشید، به شِدَت خجالتزده بودم و 
تمامِ انرژی ـمُ به کار میگرفتم تا پنهان کارِ خوبی باشم.
گرچه تا همین یکــ سال و اَندی ماهِ پیش در صددِ حذفِ پسوند بودم 
اَما به لطفِ فرهنگـــ سازی های اَخیر [نمایشگاه ها و...] بیشتر مُشتاق شدم تا حفظ کنم "بَختیـــــــاری" بودن ـمُ و همچنین بِکوشم به عنوانِ انسانِ مُطلع [به علمِ امروز] اشتیاق به حفظِ اِصالتُ نه فقط اِسماً که قلباً به نسل بعدتر منتقل کنم.

+ پدر مادرهای فرهنگــ دوست و مسئول /نسبت به اِصالت خود و نسل ـمان/ شویم!

سمفونی صد و چهل و چهارم: مرسی با هم بودن! [#رفیق شفیق]


دیشبـــ اُوِردوز کرده بودیم. 
از شدتِ خنده های غلیظ ِ چند نفره ـمان پَس افتاده بودیم و غَـــــش غَـــــش چندین بار رفته و برگشته بودیم.
حتی اَثرات ـَش امروز سَرِ جلسۀ امتحان سختترین درسِ ممکن در رشته اَم نمود داشت. 
لبخندهای گَل و گشاد...
چشم های خواب آلود حاصل از شب زنده داری...

می خواهم برای اولین بار بنویسم غَمی نیست...
اگر باشد، با حضورِ [ما] چند نفر خیالی نیست.

+ انتخابِ عکس نیازی به توضیح ندارهـ ؛ بر اساسِ سلیقه [فوق العاده شخصی] ِ !

سمفونی صد و چهل و سوم: بی ثباتی

بهترین تعریفِ عشقُ تو فیلمِ Vicky Cristina Barcelona دیدم. 

+ ببینید حتماً!

سمفونی صد و چهل و دوم: حالِ بی حالِ من

1. شاید باید قیدِ خیلی شان را همان اوَلـترها میزدم.

دُرُست همانجا که به "آدم بودن"شان شَک کردم...

وقتیـ تصمیم به گُم شدن گرفتند، هرگز نباید دوباره پیدا میشدم!


2. دیشبــ همه چیز را گفت.

همه چیز را.

دُرُست وقتیـ یکـماه پیش ایستاده بودم، فریادکِشان پا میکوبیدم که حقیقت را بگو!

نگفت و من اِحساس کردم همان شب برای همیشه در این دو سال ویران شدم. 

در عوض ایستادم و گفتم: "کاش هیچوقت راست نمیگفتی. برای راست گفتن دیر شده... لااقل میذاشتی تصویرِ خیالیِ خوبت حفظ میشد."

+ از پیش نوشته شده

+ وقتیـ فکر میکنی برای همه چیز دیر شده... وقتیـ فکر میکنی گَند خورده به اعتمادِ چند سالَت... وقتیـ فکر میکنی تنها راه اینِ لبخند بزنی بگی ممنون بابتِ گَندی که زدی! 


سمفونی صد و چهل و یکم: مآی دراگ

با من حرفـــ بزن، دیوونه شدم

بی تو من گُمَم تو شهر خودم

+ موزیکــ قُفلی / [سینتاج - با من حرف بزن]


سمفونی صد و چهلم: بزرگ مرد بزرگ

چقدر بد به هم ریختیم

با خبر رفتن "هادی پاکزاد"...

سمفونی صد و سی و نهم: گیر و دار

گَند زدم؛

واقعاً گَند زدم و وقتیکه اغراق می کنم یعنی واقعا همینطور است و من اشتباه کردم.

اِمشب وقتی از نمایشگاه برگشتم و عکسِ جدیدم را گذاشتم، بلافاصله PM داد: "مبارکِ" و من خواستم کمالِ شیک بودن ـَم را رعایت کنم و به گفتنِ "مرسی!..." اکتفا کنم اما... نشد!

ناراحتی های من از این لعنتی بیشتر از یک مرسی گفتنِ ساده با چندتا خط و اشاره بود و اِنگار که داشت سرریز می کرد. 

دیدنِ او با نازی کُفرَم را در آورده بود و حرف های تینا و پریسا به ناراحتی ها دامن می زد.

احساسِ اینکه احمق فرض شدم و منتقل کردنِ حرف های نازی از دهانِ او برایم گران تمام شده بود. 

مدام به دنبالِ بهانه برای آغازِ دوباره بودم. حقیقتاً به دنبالِ OK شدن بودم. مَنـی که خریدارِ ناز و عشوه اَم به راه بود و هرچه نه می آوردم با یک زبانِ دیگر از راه دیگر دل ـَم را به دست می آورد، تصور می کردم قرار است تا آخر همین باشد و یکدفعه همه چیز بر سرم فرو ریخته بود. 

سنگینیِ آوار را روی مغزم حس می کردم و فشاری دوصد برابر بر جمجمه اَم...

از زدنِ حرف هایم که همه اَش به حساسیت هایَم روی نازی برمی گشت، حالم به هم می خورد.

از این که منِ ناز پرورده اینچنین جلویَش کم آورده بودم و دیگر تصورِ سابق را رویم ندارد، مغموم و مغموم تر می شدم.

همچنان به دنبال نشانی در حرف هایَش می گشتم. 

تینا که گفت: "بیخیال" بدتر دوست داشتم ادامه بدهم. همه چیز را روی دایره بریزم تا بگویم: "من بد نیستم. حداقل آنطورها هم که تصور می کنی مشمئزکننده نیستم." 

و این من بودم که تهِ یک بحث تازه بدهکار هم شده بودم. ناراحتیِ خودم مهم نبود دیگر. از یک جمله اَم آتو گرفته بود و تا ابدالدهر می خواست در سرم بکوبد.

فکر کردم... اعتقادِ ما بر این است تمام شده. من چه خوب چه بد، تمام شدم. زور کنم که OK شویم. باز و باز. می شود تکرارِ گذشته. آدمِ گذشته که نمی شود. مسلماً اگر هم بشود تا آخرِ عمر به دوست داشتن ـَش شک می کنم وقتی مرور می کنم چه کسی برای OK شدن پیش قدم شد. 

لکه ای تیره همچنان مُدام روی قلب ـَم برق می زند. 

کنار کشیدم وقتی که داشت خودش را بد جلوه می داد به عمد. دیگر بَس بود. همه چیز!

سمفونی صد و سی و هشتم

طرفـــ انقدر غرقِ بدبختی های - درونی - فکریِ خودشِ که وقتی می پُرسی: "با کسی رابطه داری؟" واسَش مُضحک و تعفُن آوره!

سمفونی صد و سی و هفتم: برنده های دیروز، بازنده های امروز

این چند روز جزء بدترین روزهای زندگی اَم بود؛

خُماری حاصل از جنگِ اعصاب، تَرک شُدِگی، نیش خوردن و کنایه شنیدن از دیگری های حُولِ او.

احساسِ تنها شُدِگی از همه شان بدتر بود. تنهایی که فقط به تنهایی خَتم نمی شود. هزار کوفت دیگر که به تنهایی اضافه شود، انسانِ پوچِ رنگ و رو رفته ای می شوی که ظِلِ گرما یخ زده زیر پتو مچاله شده. 

آنوقت باید مغزِ آکبند شده اَت را بیرون بکِشی تا از شَرِ فکر و خیال های آزاردهنده اَش غَش و ضعف کنی.

عادتِ همیشگی اَم یک حِسِ بدبو و لجن مال به دنبال دارد. دُورَم را که خلوت می بینم، به آدم های مهربانِ زندگی اَم آویزان می شوم تا دوست داشته شوم. حرف بزنیم و همان "گورِ پدرش!" را که بشنوم، آرام می گیرم. 

پریسا که باشد، رنگِ غم از رُخَسارَم می پَرَد. پریسا برای من مُتِرادف با همه قُرص های آرام بخشِ دنیاست. حتی از راهِ دور... حتی اگر همدیگر را نبینیم... می توانم بوی خوشِ آرام ـَش را به مشام بکشم.

پریسا نباید محدود به جا و زمان می بود؛

باید یک بالِشت بود اصلاً تا در آغوشِ هر آدمِ رانده و مانده جا گیرد. حیف است زندگیِ بدون "پریسا" و پریساها.

جمعه اَم دلگیرتر از همه روزها بود. صبح که بیدار شده بودم از درون تُهی شده بودم. صورتِ رنگ و رفته اَم که سوالِ "م" را برانگیخته بود، پاسخ نداشت. مغزَم فلج شده بود. فاصلۀ هال تا اُتاق و اُتاق تا هال را لَق لَق می خوردم. چشم هایَم می چرخید اَما زبان ـَم از کار افتاده بود. 

تمایل به حرف زدن ـَم منجمد شده بود. فکرِ می کردم دلم برای کَل کَل هایمان تنگ شده. دلم برای احساسِ زنده بودن و زنده ماندن تنگ شده بود اَما چاره ای هم نبود. 

تا خرخره در پتو خزیده بودم و بغض با چای قورت می دادم. گاهاً به "غلط کردم" ِ غلیظ خطور کرده به ذهن ـَم ناسزا می گفتم.

تمامِ روز و شب ـَم را با آهنگ های مشترک مان که به طرزِ مسخره ای هردو باور داشتیم از آنِ ماست، می گذراندم و هرچه می گذشت بیشتر پِی می بردم که می توانی با چند هارمونیِ ساده گرچه پیچیده به هم بریزی، در هم بشکنی و خُرد شوی.

طوری می خواند که اِنگار ما را می گفت. اِنگار همه اَش چِرت بود. اِنگار او همه اَش را در نقش فرو رفته بود و جالب اینجا است که او هم بر این باور بود که دست گرفته شده و من بی گُناه مُبَدَل به اسطوره ای شده بودم که تصورِ فیلم بازی کردن هایَش برای خودش هم خنده دار بود.

به راستی چرا باید بد بود؟ وقتی می توان [می شود] خوب بود. خوب ماند و خوب رفت [حتی]. 

درکِ نامیرا بودن، انسان ها را به اوج می رساند، نوکِ قُله نگه داشته اجازه می دهد هرچه می خواهد بَر فکر و زبان بِراند.


+ از پیش نوشته شده

سمفونی صد و سی و ششم: آدم های یکی در میان

مِیل به سَرکوب کردن دارم. سَرکوب را اگر با لَج در آوردگی هایَم مخلوط کنند، تَلافی می شود. مِیل به تَلافی کردن دارم. 
از نظرِ خودم، آدمِ مسخره ای هستم [شدم]. مثلاً یکی از علل مسخره شدگی هایَم این است وقتی تا همین پَس پریشب تا اوجـ اوجِ موش و گربه بازی هایمان پیش رفته بودیم و من میان آن دعواهای کودکانه مان سَرِ مُحسن و نازی و هر خَرِ دیگری که رویشان حساس بودیم، فریاد سَر می دادم: "وای، ازت متنفرم! لجمُ در میاری. حرصمُ در میاری."، یکدفعه گفتی: "دلم می خواد همین حالا بیخیال همۀ اتفاقاتِ افتاده عینِ دیوونه ها بپریم بغل هم انگار نه انگار که چیزی شده." خَرِ عشوه گَرِ درونی ـم بیدار شد، تند تند پلک به هم زد و با صدای نازک شده اَش گفت: "بیخیال، ما قهریـم! تازه ساعتُ دیدی؟ پنجِ صبحِ! حوصلتُ ندارم، ولم کن." 
خَرِ درونی ـم تنورُ نچسبید. فکر نکرد که تو گفتی: "ببین مهگل، لجمُ درنیارا. اونوقت می بینی اونی که قراره کوتاه بیاد، مــــن نیستم!"
و در عوض ناز کرد و لج کرد و هردوی این ها آشِ شله قلمکاری پختند که بیا و ببین شده بود بیشتر. 
بعداًترها خودتُ کنار کشیده بودی و من صد و صد برابرتر دچارت شده بودم.
ما دوتا سَرکِشِ پُر ادعا که از قرارِ معلوم خودشیفته هم هستیم، آشنا به اُمورِ نازکِشی و خر کردن دیگری نیستیم. دنبال واژه های نامتعارف در فرهنگ لغت بیست و چند سالگی می گردیم تا در صورتِ خوش نیامدن به مِذاق باالفور تلافی کنیم. 

+ گرچه این اواخر حضورِ بقیه رُ کم اهمیت نمی بینم. بالاخره هرچی اَم بخوای حضور بقیه رُ تو رابطه اَت کم اهمیت یا بی اهمیت ببینی، بیشتر ضرر کردی. عینِ اینِ که شمشیرُ برای خودت از رو بستی. بعضی آدم های بی اهمیت برای من با حضورِ قرصِ چند ساله به قدر کافی کسب اعتبار کردند.
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...