۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سمفونی صد و سی و چهارم: خُل وضع

یکیـ از خوش بختی هامـ این بود وقتِ تُخس مودی تـــ مُچتُ گرفتم!

+ من هنوز که هنوزِ وقتی بهت فکر می کنم تداعی گرِ آدمِ خُل و چِلِ مودی ای هستی که فازِشُ من که سَهلِ، خودشم نفهمیده. 

من هنوز که هنوزِ وقتی به لحظه های خوشِ بودن باهات فکر می کنم، غرقِ خنده های آغشته به تمسخرِ خودم و دور و وَری هام هستم که تخته اَت دچار نقص فنی بوده. 

من هنوز که هنوزِ وقتی به آخرین دعواییـ که با هم کردیم، می اُفتم تَهِ دلم خوشحالم از اینکه نگفته ای نذاشتم که الان یِوَری باشم.

من هنوز که هنوزِ از این که خودتُ انقدر لَجَن معرفی کردی، خوشحالم. لجم نگرفته از اینکه امشب باهات حرف زدم تا تکلیف ذهنِ بیکارۀ خودمُ روشن کنم چون مطمئناً فردا وقتی سَرمستی های بد مودی تـــ پرید، یادِش می اُفتی شُل و وِل راه می اُفتی که ببخشمت. 

من هنوز که هنوزِ با خیالِ بی خیالتم، هانی

+ اگه این آدمایی که من دور و وَرَم می بینم اظهار سالم بودن می کنن، من باید به دیوونگیام افتخار کنم! [والا، کی به کیه؟!]

سمفونی صد و سی و سوم: بَرفرض من بد!

دوازده ساعت از حالِ سگی ـمان گذشته...
اَما هنوز ختمِ فکر و خیال نگرفته اَم.
این حالِ بدمان را مدیون ت-نون شدیم که حالِ بدشان را مدیون یکی بدو کردن مان بودند و چقـــــدرررر حال ـمان گرفته شد از اینـکه به هم نرسیدیم و میانِ دو نفر دیگر را هم آشوب کردیم. 
خودمان به کنار، عذاب وجدان ـمان پایان نداشت. هردو خُرد، مطرود و شکسته به گوشه ای اُفتاده بودیم و منتظرِ آه گرفتگیِ دو نفر دیگر هم بودیم. 
مـودِ پَلیدِ دیشب ـمان رگۀ حسادت داشت. بی ربط به حالِ خوش دو نفر دیگر نبود. لجِ اینـکه ت-ن را به هم رساندیم تا خودمان به هم نرسیم، آزارمان می داد.
خوشحال شده بودیم. بار اضافی از دوش ـمان برداشته شد اما زود فهمیدیم هرکَس بیشتر از آنـکه به فکر دیگران باشد، به فکر خودش است. ت-ن بدونِ اینـکه اهمیت بدهند و یک ذَرّه تلاش ما را کنند، راهیِ راهِ خودشان شدند و باز ما خودمان ماندیم و خودمان درگیرِ خودِ جدا اُفتاده مان.
دوست ندارم ببینمت. رویارویی با تو مُضحِک است دیگر. اصلاً رویارویی با همۀ دنیا مُضحِک است دیگر. 

+ "معرفت" دُرّ ِ گرانی ست، به هرکَس ندهیدَش! :)

سمفونی صد و سی و دوم: Serenity

مهم نیست که چی شد

مهم اینِ هر چی اَم می شد، همین می شد.

سمفونی صد و سی و یکم: ... :))

"آدم ها را باید در جوانی ِشان به یاد آورد.
وقتیـ که جوان بودند. شاعر بودند. عاشق بودند. در نه پیری ِشان وقتیـ که پیر شدند. خِرِفت شدند. دیوانه شدند. فراموش کردند."

+ هرجا می رَم بوی تو می آد، چــِــرا؟ :) :))

سمفونی صد و سی اُم: بی عُرضه

آدمیکــــِــــه من بتونم راحت به ـِش دروغ بگم، آدمِ من نیست!

سمفونی صد و بیستم و نهم: شکلات منجمد

گاهیـ اوقات دخترها حرف هاییـ می زنند که مَحضِ دل خُنَکیِ؛
معمولاً اینطور دخترها وقتی که عاشقِ سینه چاکِت کنارتِ یا تو سکوت کامل به سر می بَرَند یا وقتی مطمئن شدند حواسِ کسی نیست، با صدای نازُک شدۀ عِشوه ای برای جلبِ توجه شروع به مطلوم نمایی می کنند.
به نظر من فقط اینجاست که عاشقِ سینه چاک برای جلب رضایت باید عادی بودنُ کنار بذاره و تو سوپرمنِ واقعیُ ببینی وگرنه... رَده!
دخترهای اینطوری که قریب به 99.5% تُرشیده اَند و گهگاه با آدم های شِبه خود، علاف و بیکار می چرخند تا نقشه عملی کنند. کافیِ سوپرمنِ شما رُ حواس پَرت ببینند آنچنان شما رُ آغشته به تیکه های خیسِ حاصل از تُند تُند بلغور کردن توسط زبان و دهن می کنند که تا بر می گردی می بینی داره ازت چکه چکه آب می ریزه!
البته که تقصیر سوپرمن ها نیست چون تجربه ثابت کرده اگر حضورِ حواسِ سوپرمن ثابت شده بود هم نصفِ بیشتر از زبانِ متلک های دخترهای اینطوری سر در نمی آرند.
پس زیادی زور نزنید!
تا چند سالِ پیش وقتی به مواردِ اینچنینی برخورد می کردم تا شبانه روز یک نفس شروع به غیبت کردن از دخترها می کردم تا ثابت کنم که حق با من است. البته که نتیجۀ موقت داشت. بالاخص اگر علاقۀ سوپرمن تایتانیکی بود. 
اَما به مرور زمان این حس رخت بربست و من ترجیح دادم میدونُ خالی کنم.
این پُر و خالی کردن ها به علاقه ربطی نداره. گاهیـ انقدر بی حس و حالی که حوصلۀ سر و کَله زدن با چند نفرُ همزمان تو رابطه اَت نداری. برای همین ترجیح می دی روح و مغز و همه چیتُ با هر نوع حسِ لحظه ای بذاری و بری. 
شاید هیچوقت از تصمیمِ دیشبم خوشم نیآد. همینطور که الان نمی آد. من هیچوقت آدمِ میدون خالی کردن نبودم. همیشه آدمِ سر و کله زدن بودم. همیشه آدمِ پیروز شدن بودم. همینُ می خواست ولی حاضر به ریسک هم نبودم. حاضر برای کاری که چند سالِ پیش کردم و ضربه ای که بعداً ازش خوردم، نبودم. حسابِ دو دوتا چهارتا می گفت اگر ریسک کنی و به نتیجۀ دلخواهت نرسی به همه چیت گَند می زنی! 
و آدمی که می دیدم... سوپرمن نبود! آدمی که بدونِ اینکه مطمئن شده، دفاعیه صادر می کرد آدمِ ایده آلِ من نبود. برای یکبار هم شده باید رو می زد می گفت: "فلانی چی گفتی که این اینطوری گُر گرفت؟" 
آدمِ به ظاهر منطقی ای که حرف منُ قبول نکرد اما چشم و گوش بسته حاضر شد حرفِ کسیُ بپذیره، آدمِ من نبود. 
آدمِ من آدمی بود که وقتی دید بارمُ می بندم، بارِ خودشم می ذاشت می گفت: "کجا؟! با هم می ریم!"
آدمِ من آدمی بود که وقتی دید ناراحتم می رفت دَخلِ ناراحت کننده های مُتحرکِ دهن گشادُ می آورد. حدِاقل به ظاهر. نه این که منُ به بهانه آوردن متهم می کرد. 
واقعاً بهانه یعنی چی؟ تا جایی که به خاطر می آرم، دلیلِ مهمِ من برای بقیه بهانه ای برای رفتنم بوده. 
"رفتن" خواستِ من نبود. "دچار شدن - مُبتلا شدن" خواستِ من بود. خواستِ من هرگز مُحقق نشد.

سمفونی صد و بیستم و هشتم: پ یِ من!

آینده اَم را با "پ" تصور کرده اَم
در فاصله ای کمتر از سی میلی متر
در حالیکه مُچِ دستم را چسبیده
و با صدای رَسا در گوشم می گوید: "کجا بودی؟ در آن گورِ لعنتی چه غلطی می کردی؟" 
من مَحوِ آن لبخندِ پُر جَذَبه خَر شده اَم
غرقِ عالم هَپَروت، فکر کنم دیگر دیر شده...
برای غُر زدن، آه و ناله کردن از دستِ این بَشَرِ گیرِ سه پیچ.
بگویم: "همان گوری که تو سِیر می کردی..."
و هِی حس کنم صداهای بلندِ پیچیده اَش در گوش هایم انگار فوت است.
اذیت شوم. 
درد بکشم.
اَما عاشق باشم هنوز.
بخواهم که زیر آزارهای لعنتی اَش که سرتاسر توجه است، بمیرم.
بفهمم همه اَش خواستن است. 
عشق کنم. حال کنم. هوای اشتیاقِ مان را تنفس کنم و به خودم تَشَر بزنم: "اوست دیگر... چندین سال است که او را همینطوری عاشق دیده ای."
می اَرزد.
"پ" به همۀ دنیا می اَرزد. حتی اگر چند روز دیگر به نتیجه برسم مُزَخرَف است و تمام. حتی اگر چند روز دیگر ناخودآگاه الهام شود آنچنان که باید، نبود. حدس های مرگـبارَم یقین شدند و "پ"، "نون" را هم دوست دارد.
"پ" من تو را دوست...
اِی لعنتی ترین مخاطبِ کَل کَل های من!
:)
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...