خون میریزه... 

برمیگرده به دستام نگاه میکنه میگه اینا چیه؟ از کجات داره میریزه؟

میگم از دستم

میگه کو ببینم؟! پس چرا زخم نیست؟

لبمو گاز میگیرم میگم بعدا بهت نشون میدم. الان نمیشه. رو بازومه... 

میگه بده ببینم! چی چی رو بعدا...

میگم زشته! جلو بقیه... لااقل اتاق... خواهش میکنم

میگه خیلی خب...

مردد و زیرزیرکی نگاه میکنم مبادا کسی بفهمه میگم از دهنم میاد

میریم اتاق. نگام میکنه. سیگارشو از دهنش درمیاره. یطوری نگام میکنه که انگار نمیبینه منو. میگه از دهنت میاد؟ اوکی، فردا میریم دکتر. لبخند میزنه... تلخ. 

میگم نیازی نیست...

یهو برمیگرده. طاقت نمیاره. سرشو میاره بغل گوشم بلند میگه مشت مشت خون بالا میاری هرروز... بهمم نمیگی. دیگه ادعای دکتری نکن! بذار یکی دیگه نقشتو درست بازی کنه.

میگم بس کن... میدونم که جدی نیست... نمیمیرم که. لبام میارزه 

با تردید نگام میکنه میگه چند وقته؟ 

لبمو میخورم. عصبی. میگم ولش کن...

میگه بگو... 

میگم یک ماهی میشه

مکث میکنم و آروم میگم ببین من میدونم روزامون پر از خبرای بده. خبرای بد همه روزمونو پر کرده. دیگه نمیخوام یه خبر بد دیگه اضافه شه... بذار یکم خوبی باقی بمونه. 

روشو میکنه اونور و ترجیح میده بخوابه

بگیر بخواب و هذیون نگو فردا از قرار معلوم کار داریم

صبح که میشه با زنگ موبایلش پلکای سنگینم که تموم شب باز مونده بود خیره به سقف رو هم میافتن و نمیافتن. فقط میشنوم که داره حرف میزنه. تند تندم حرف میزنه. انگار که هم اون پشت خطی هم خودش عجله داره. اولش عذر و بهونه میاره که نمیتونه بره اما بعدا موفق نمیشه. حدس میزنم پشت خطی سمج تر از این حرفاس. بالاخره میگه باشه و میاد سمتم. آروم موهامو میزنه کنار از صورتم. زیر گوشم میگه اگه به خودم بود صد سال نمیخواستم برم اما میدونی که ناچارم. لبخند میزنم میگم من که عادت دارم بار اولم که نیست تعارف واسه چی؟ 

با انگشت به چونم ور میره آخه تو این وضعیت؟ با اون حالی که دیشب گفتی چجوری دلم بیاد؟ چشمامو باز میکنم خیره میشم بهش میگم بس کن... مرده ام کردی گذاشتیم تو قبر ولی من حالا حالاها قراره زنده باشم. 

میگه قول میدی بری دکتر؟ من سفرم برم از اون سر دنیا ولت نمیکنما. دکتر بری باید بگی. هرجا بری باید گزارش بدی. 

دستشو از روم برمیدارم بلند میشم میگم خیلی خب. با خیال راحت برو.

پوزخند میزنه میگه خیال راحت... بلند میشه و قصد رفتن میکنه.

تو چارچوب در وایمیسه. دلش با منه. برمیگرده میگه مطمئن؟ 

بالشو میندازم سمتش میگم برو دیگه

بالاخره میره و من هنوز تو جامم. تو فکر. میخوام بگم همه چی همین قدر معمولیه. زندگی ما از اولشم معمولی بوده. رویایی نبوده. مام تو رویا نبودیم. به دور از داستانای رنگی عاشقانه. یه اون بود و یه من تو و یه زندگی یهویی که معلوم نبود چی ما رو به هم وصل کرده. فقط تا به خودمون اومدیم که زیر یه سقف بودیم و با یه ذهنیت سابق کورکورانه از عشق. میخوام بگم زندگی برای ما نه قشنگیاشو داره نه زشتیاشو. ما تو یه دایره از روزمره ها که همه درگیرشن غرق شدیم. خیلیا تعریفشون اینه که ما عاشقیم. که اگه نبودیم با هم نبودیم. نمیموندیم. راستش اگه از خودم بپرسم جوابشو نمیدونم. تازه میفهمم هیچی نمیدونم. 

سرمو تکون میدم. راست چپ بالا پائین. دستامو کش میدم. آره، من هیچی از خودمون نمیدونم. مثلا الان نمیدونم اون واقعا کجاس. داره چیکار میکنه. واقعا کار میکنه یا نه. واقعا به فکرمه یا نه. خب هیچکس نمیدونه. شما الان میدونی کسی که مبدا و به مقصد سرکار ترک کرده واقعا کجاس و داره چیکار میکنه؟ حتی نمیدونی کسی که میز شامو ترک میکنه میره دستشویی واقعا داره چیکار میکنه. از کجا معلوم... شاید واقعا گوشیشو دربیاره و به اون یکی عشقش زنگ بزنه. و ما هیچوقت نمیفهمیم. پس مجبوریم اعتماد کنیم. به خاطر خودمون. چرا به خاطر خودمون؟ چون دیوونه میکنیم خودمونو.