۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زرد پُررنگ» ثبت شده است

سمفونی هشتاد و نهم: به حال جفتمان گریستم

امشب انگشت َم به طرز رقت برانگیزی زیر در اتاق ماند و من به بهانۀ درد سه دقیقه ای ِ [در لحظه] فاجعه بارَش به گریه افتادم.

تا حالا اِنقدر یکدفعه احساس بدبختی کرده اید که به حال تَرَک ِ دیوار گریه کنید؟

برای من دقیقاً همین اتفاق رُخ داد. 

اعتراف می کنم درد ِ چند دقیقه ای اش می ارزید تا به حال بیچاره ام سی دقیقه بلند بلند هق هق بزنم.

این اخیر آنقدر بار بدبختی روی دوش هایم سنگین می زد که ترجیح می دادم در جِلد ِ یک بچۀ چهار ساله فرو بروم و با صدای جیغ جیغو گریه کنم تا این که در قالب خانمانه اَم بمانم و بی صدا اشک بریزم.

بحث های جدید، داستان های ختم شده به اعصاب های به هم ریخته، استرس امتحانات و از همه مهم تر صحبت کردن با امیر آن هم سر  ِ شب به همه احساس های بدَم دامن می زد انگار.

آن حال ِ به هم ریخته اَش... باعث ِ به هم ریختگی من هم شده بود ناخواسته. 

+ به اتفاق های اَنگشتی تان بی اعتنا نباشید! چه بسا به بهانه شان یک دل ِ سیر تخلیه شوید.

سمفونی هشتاد و سوم: فرار از دیگری به دیگری

من از تمامـ ِ مردها به تو پناه آورده اَم؛

این را اِمشب وقتیکه با آقای الفــ حرف زدم، فهمیدم.

حرف را عوض می کنی یعنی دلت نمی خواهد به آن موضوع حتی فکر کنم. از استخر می پُرسی. بدتر داغ دلَم تازه می شود.

اِی وای که اگر تو نبودی... 

اِی وای که اگر تو نباشی...

به حتم دیوانه شدن َم حتمی ست. 

حرف های روژین را برایت بازگو می کنم. اِنگار که حرف های خودم است. همزمان اَشک هایم جاری می شود. روحـاً سنگین شده اَم. از دست هم جنس های از خدا بی خبرَت عصبانی اَم. پشیمان شده ای... از وضع پیش آمده. رفع و رجوع می کنی ولی دیر شده. زخم کهنه اَم بدجور سر باز کرده...

در این اوضاع ِ فقط ممکن دلگرم َم به بودن تو.

سمفونی هشتاد و یکم: I didn't say anything

پارسال این موقع ها گریه میـ کردم.

دچار یک حس ِ خود ضعف پنداری، تـو خودم مُچاله شده بودم. از اعتراف خوشم نمیـ اد ولی میـ خوام بگم به خاطر همین حس ِ لعنتی بود که با خیلی از بی لیاقت هایی که تو زندگیم بی نقش شده بودند، باز رابطه برقرار کردم. از جمله آقای الف. گرچه هم خون ولی از هفتصد پشت غریبه بدتر. کسیکه نمی فهمید حتی چی میـ خواستم بگم!

پارسال این موقع ها یکــ خوبی هایی َم داشت.

یکـسال بچه تر بودم. ت بود، پ بود، م بود و همه و همه دور هم جمع بودیم. و به وضوح از دیدن این شبه احساس ها در وجود آن ها احساس بهتری داشتم؛ انگار که تنها نبودم. گرچه باز حرف هام شنوندۀ خاص نداشت چون اصلاً گفته نمی شد. ولی یکـنفر از همه به من نزدیک تر بود آن هم م بود. م شاید هم جنس من نبود ولی می فهمید. بهتر از هم جنس های خودم. م هنوزم هست. ولی قبلترها اتفاقات کودکانه ای افتاد که از ادامۀ رابطه مان سرباز زدیم. سرباز ِ سرباز هم نه ولی خب دیگر شبیه قبل نشدیم. 

از جاییکه من در یک سایت همه دوست های واقعی و مجازی َم رُ جمع کرده بودم، امیر و م سر یک بازی کودکانه درگیری لفظی پیدا کردند و همه چیز از همان روز خراب شد.

ناخودآگاه یاد ح می افتم. می گفت: "تو هنوز یاد نگرفتی دوستاتُ با هم آشنا نکنی... میـ شی من! که همه دوستام با هم دوست شدند و من تنها شدم." 

البته این اتفاق هیچوقت نیافتاد. امیر آدم ِ جوش خوردن نبود. نیست. دوست های من شبیه من بودند و از نظرشان من تنها کسی بودم که حاضر به تحمل امیر است. خب... انسان ها دشمن یکدیگر نیستند؛ این تفاوت دیدهاست که شاید انسان ها رُ بد نشون بده. 

م به من علاقه مند شد و من خیلی رُک پَس زدم. از جاییکه امیر همان روزها فهمید، بیشتر و بیشتر پافشاری کرد که روابطم رُ محدود کنم. تازه این اول ِ ماجرا نبود. کم کم آدم هایی میـ آمدند و میـ رفتند که شاید بدتر از م... 

همان روزها با همان درگیری ها برام شد آرزو...! با همۀ اتفاق ها خوش میـ گذشت. 

دیشب از ت به امیر میـ گفتم. از استرس َم هم گفتم ولی انـقدر زوم نکردم که جدی بگیره. امیر بی تفاوت میـ گفت: "مثلاً ت چی شده؟ چی عوض شده؟..."

نگفتم دوست دارم هنوز با قبلیـ ها ارتباط بگیرم؛ 

چون از زمستـون بدم میـ آد! از اینکه باز عین پارسال بشم، میـ ترسم... بیزارم... 

واسه همینم پارسال تند تند برنامه میـ ریختم تا همه چی یادم بره.

نگفتم که از تاریکی بدم میـ آد. از اینکه احساس ِ تنهایی کنم و هی از فکر به آینده استرس بگیرم، فراری َم. 

سمفونی هفتاد و پنجم: حس گَند به هم ریختگی

اوضاع بـَد است. 

و من هنوز درکــ نکرده ام چرا باید به بهتر شدن اعتقاد داشت، وقتیکه همه چیز بــَد است و بــَدتر هم می شود.

دیشب مزخرف ترین شب زندگی َم بود. در قهقرا گم شده بودم انگار... 

از همدم شدن با نیلوفر خوشحال نمی شدم چون بیشتر از دو سه جمله Default نمی گفت. 

از آقای الف هم خبری نبود. تازه وقتیکه صبح سر و کله اش پیدا شد، یک سـَر از آنفولانزای گریبان گیرش دَم می زد؛ طوریکه به غلط کردن افتادم. 

م هم اخیراً حرف های مرا نمی فهمد و طبیعی ست که مرا به غُــر زدن متهم کند. 

یکباره انگار که دورم را خالی حس کردم. کَسی نبود... دُرُست وقتیکه من احتیاج دارم، باشد! 

از شدت عصبی بودن صفحه Pm الف را باز کرده بودم. تند تند شکایات َم را Type می کردم درحالیکه لحظه ای بعد پشیمان شده همه شان پاک می شدند. 

امروز مطب دکتر رفتم. کَمی دور زدم و وقت ِ برگشت پا به خانه نگذاشته میان Textهایم با نیلوفر سخت گریستم.

نیلوفر می گفت: "بهم ریخته ای... یکدفعه... حساس بودی، انگار حساس تر هم شده ای. به خاطر این رژیم های بیخودت هم می تواند باشد. وگرنه جز این چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ من کَس ِ باارزشی را نمی بینم که دلیل این حال تو باشد."

احتمالاً همینطور است.

سمفونی شصت و نهم: تهوع

I. من ِ یخ زده از فرار متنفر بودم که این روزها فراری تر از همیشه  َ م؟

II. این روزها به قول ِ تو آدم تر شده ایم. کم تر بحث می کنیم. کم تر به هم گیر می دهیم. کم تر پی ِ ماجراهای کهنه را می گیریم. کم تر عصبی می شویم و به همه چیز گند می زنیم. البته بیشتر من. تا فکر می کنی قرار است شروع شود می گویی: "آ آ... هیس! دیگر راجع به این موضوع حرف نزن!" چرا هروقت این حرف ها پیش آمده احساس کردم در رابطه ای که باید دو نفره باشد، تنها بودم؟ همۀ این ها را به تو گفتم. آن هم وقتیکه یک روز ِ کامل غیب شدم. با این که از پیش گفته بودم قرار است نباشم، جدی نگرفتی. گفتی: "تا شب. با هم حرف می زنیم." رفتی و من شب نیامدم. آمدم ولی نه برای تو. رُک بگویم اگر به خودم بود و وز وزهای "م" نبود شاید فردا یا پس فردا هم به زور حاضر می شدم. Pmهای یکی در میانت را که مبنی بر سراغ گرفتن بود، می دیدم ولی مطمئن بودم حداقل تا یک روز Seen نخواهد خورد. دلم گرم شده بود به این که هنوز یادت نرفته که هستم. 
فردای آن روز آمدم. باز همان آش و همان کاسه...
سوال کردی، سکوت کردم. بی خیال بودم. بی خیال شدی. حرف های من زیاد بود. تو هم که طبق معمول حرف هایت را می خوردی. سرت را گرم کرده بودی تا مبادا نَم پس بدهی. 
برای من کافی نبود. با یک حرف من جوش آوردی. انگار که حرف های نگفتۀ یک سالَت را بالا آوردی. از یک روز غیبت بی دلیل َم گرفته تا آن دُرُشت های حل نشده. 
عمل تو داد و عکس العمل من رعشه بود. دلمان از همدیگر پُر بود. مهم نبود چه به روز یکدیگر آورده ایم. مهم این بود هردو پس از یک ساعت بی رمق افتادیم و به یک نقطه خیره شدیم.

III. صبح به صبح که بیدار می شوم به "رفتن" گفت های هر روزت فکر می کنم. تا کِی استرس؟

سمفونی شصت و ششم: آنجا کسی نبود

راه های رفته را برگشتم.
انگار که تازه...
به دو سال ِ پیش دیپورت شدم.

سمفونی شصت و چهارم: I miss the old us

پارسال پائیز رو به تابستان ما هر دو بر سر مسائل مشترک کاری [موقت] رقابت داشتیم. به تور هردویمان شاگردهای آشنا خورده بود تا مشغول تدریس باشیم. من ریاضی به خورد شاگرد هشت نه ساله ام می دادم و او اصول گیتار را به شاگرد خنگ خرس گندۀ مونث َ ش. 
اوایل رابطه از این که الف به یک دختر آن هم حدود رنج سنی خودم ساز یاد بدهد، حساس و تا حد زیادی شکاک بودم. شاید چون وقتی خودم پیشنهاد داده بودم به من یاد بدهد و گفته بود: "نه! نمی شود. نمی توانم به کسی که می شناسم تدریس کنم. به خصوص تو. شیطنت هایت زیاد است و Time کلاس از دستم در می رود. به علاوه که خودم خودم را می شناسم. دلم نمی خواهد با عصبی شدن هایم اذیت بشوی." 
فامیلی شاگرد الف عرب داشت ولی ادامه اش یادم نیست. Break Timeهای کلاس مان موبایل به دست sms بازی می کردیم و من پلیس راه شب می شدم که مبادا از کسی خلافی سر بزند.
کم کم گذشت. شاگرد من در ریاضی نمرۀ خوبی آورده بود و درخواست تدریس در باب دیگری داشت ولی رد کردم. با این حال برای الف کُری می خواندم. بیشتر نگذشت که الف هم قید کلاس و تدریس را زد. گفت: "من اعصابم نمی کشد با یک مشت آدم خنگ سر و کله بزنم. تو پُر حوصله ای. من اگر جای تو بودم تیر تو مغز شاگردم خالی می کردم اگر با یکبار یاد دادن یاد نمی گرفت." 
عرب چی چی برای همیشه رفت. یکم پیگیر شد ولی بی فایده بود. با الف کَل کَل می کردم که نکند تو نتوانسته ای خوب درس بدهی. با خونسردی جواب می داد: "هرچه را که لازم بود گفتم. می خواست یاد بگیرد یا نگیرد. هرچه می گفتم جلسۀ بعد بدون تمرین می آمد. حتی نمی توانست با گیتار ژست بگیرد. بلد نبود حتی بنشیند!" الف اوج می گرفت و من خنده ام می گرفت. 
روزهای شیرین ِ سرد گذشت... 
هر چه می گذرد تازه می فهمی شیرین ترهایش گذشته اند و تو احمقانه انتظار شیرین ترین ها را می کشی.

سمفونی چهل و پنجم

یک. دلم می خواست بشود ولی نشد. ما دوست ماندیم ولی هرگز بهترین نشدیم. از همان ها که به قول خودت بشود روی همیشه ماندنشان حساب کرد. گرچه هستیم... ولی بودنمان ارزان است. 
شاید اگر تو تظاهر می کردی مرا بیشتر از خودخواهی های مسریت دوست داری و من از لوس بازی های کودکانه ام برای جلب توجه بیشتر تو فاکتور می گرفتم، به حالی که الان دارم دچار نمی شدم. 
به دیشب لعنتی فکر نمی کردم که وقتی برای یک لحظۀ کوتاه تنها شدم، عین دختربچه های چهار - پنج سالۀ احساساتی اشکم روی گونه ام سرسره بازی می کرد. 
و به حرف های "می" لعنتی تر اهمیت نمی دادم که تمام انرژی اش را برای خراب تر کردن حالم به کار گرفت تا بگوید: "هردو باید برای موقعیت های جدید دیگری منتظر باشید! باور کن چشم ها جادو می کنند وقتی نگاهشان می کنی. آدم ها با موقعیت ها هستند که عوض می شوند. اگر الف با تو برای تو عوض نشد کسی دیگر... در جایی دیگر... مطمئن باش فرصت تغییر را دارد." و من پشت گوشی بغض کنم. نتوانم بخندم و بگویم: "ای بابا... چرا آتیش بیار معرکه شدی؟" تنها نفس بکشم و نخواهم ادامه بدهم که بیشتر ادامه بدهد.

+ "می": با یک آدم جدید زندگیم خیلی بهتر شد چون نمیتونی پیش بینی کنی طرفت چه خوبی هایی برات در نظر داره. مثل یک هدیۀ باز نشده است. باید پیش بیاد. بعضی نگاه ها جادویی اند. من هنوز وقتی به چشم های کسی نگاه می کنم وسوسه می شم. بارها شده اصلا طرف نگاه از نگاهم برنداشت. خیلی عجیب بود. 

دو. مطب دکتر "کاتبی" هوا نداشت. هوای خالی از اکسیژن که با هُرم گرمای بخاری زودرس مخلوط گَندی را ایجاد کرده بود. نتیجه اش شده بود یک منشی بی شال و یک دکتر بی روسری و مانتو. انگار که رفته ای فرنگ تا قرش بدهی. 
مطب بزرگ که در مجتمع مسکونی قرار داشت، بیشتر شبیه خانۀ دو خوابه بود. دلم می خواست زودتر خالی بشود و من داخل بروم تا کیفم را روی میز خالی کنم بگویم: "خب... چه تجویز می کنی؟ زودتر! می خواهم از این فضای کوفتی فرار کنم." 
بالاخره مریض قبلی با هزار ناز و ادا بیرون آمد. جدا از آن پنج شش دقیقه برانداز کردن همدیگر داخل رفتم. دکتر خوش رو بود ولی حال مرا نمی فهمید. نمی دانست از این که تابستان را به پائیز آورده چقدر عصبی ام. نتایج آزمایشم را روی میز گذاشتم و بدون حرف منتظر شدم. سوال می پرسید و من یک کلمه ای جواب می دادم. رگ حوصله ام می پرید و خسته شده بودم. به قدری که اگر می گفت سرطان گرفته ای شاید فقط نگاه ش می کردم. 
در آخر گفت: "مشکل حـادی نیست. می توانم قرص بدهم ولی عوارض دارد. فعلاً نمی دهم." مات نسخه پیچیدن مادربزرگ گونه اش شده بودم که مطب را ترک کردم. می شد خدا را شکر گفت...

سه. پس از مدت ها چشممُ گرفت. 

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...