I. من ِ یخ زده از فرار متنفر بودم که این روزها فراری تر از همیشه  َ م؟

II. این روزها به قول ِ تو آدم تر شده ایم. کم تر بحث می کنیم. کم تر به هم گیر می دهیم. کم تر پی ِ ماجراهای کهنه را می گیریم. کم تر عصبی می شویم و به همه چیز گند می زنیم. البته بیشتر من. تا فکر می کنی قرار است شروع شود می گویی: "آ آ... هیس! دیگر راجع به این موضوع حرف نزن!" چرا هروقت این حرف ها پیش آمده احساس کردم در رابطه ای که باید دو نفره باشد، تنها بودم؟ همۀ این ها را به تو گفتم. آن هم وقتیکه یک روز ِ کامل غیب شدم. با این که از پیش گفته بودم قرار است نباشم، جدی نگرفتی. گفتی: "تا شب. با هم حرف می زنیم." رفتی و من شب نیامدم. آمدم ولی نه برای تو. رُک بگویم اگر به خودم بود و وز وزهای "م" نبود شاید فردا یا پس فردا هم به زور حاضر می شدم. Pmهای یکی در میانت را که مبنی بر سراغ گرفتن بود، می دیدم ولی مطمئن بودم حداقل تا یک روز Seen نخواهد خورد. دلم گرم شده بود به این که هنوز یادت نرفته که هستم. 
فردای آن روز آمدم. باز همان آش و همان کاسه...
سوال کردی، سکوت کردم. بی خیال بودم. بی خیال شدی. حرف های من زیاد بود. تو هم که طبق معمول حرف هایت را می خوردی. سرت را گرم کرده بودی تا مبادا نَم پس بدهی. 
برای من کافی نبود. با یک حرف من جوش آوردی. انگار که حرف های نگفتۀ یک سالَت را بالا آوردی. از یک روز غیبت بی دلیل َم گرفته تا آن دُرُشت های حل نشده. 
عمل تو داد و عکس العمل من رعشه بود. دلمان از همدیگر پُر بود. مهم نبود چه به روز یکدیگر آورده ایم. مهم این بود هردو پس از یک ساعت بی رمق افتادیم و به یک نقطه خیره شدیم.

III. صبح به صبح که بیدار می شوم به "رفتن" گفت های هر روزت فکر می کنم. تا کِی استرس؟