پارسال پائیز رو به تابستان ما هر دو بر سر مسائل مشترک کاری [موقت] رقابت داشتیم. به تور هردویمان شاگردهای آشنا خورده بود تا مشغول تدریس باشیم. من ریاضی به خورد شاگرد هشت نه ساله ام می دادم و او اصول گیتار را به شاگرد خنگ خرس گندۀ مونث َ ش. 
اوایل رابطه از این که الف به یک دختر آن هم حدود رنج سنی خودم ساز یاد بدهد، حساس و تا حد زیادی شکاک بودم. شاید چون وقتی خودم پیشنهاد داده بودم به من یاد بدهد و گفته بود: "نه! نمی شود. نمی توانم به کسی که می شناسم تدریس کنم. به خصوص تو. شیطنت هایت زیاد است و Time کلاس از دستم در می رود. به علاوه که خودم خودم را می شناسم. دلم نمی خواهد با عصبی شدن هایم اذیت بشوی." 
فامیلی شاگرد الف عرب داشت ولی ادامه اش یادم نیست. Break Timeهای کلاس مان موبایل به دست sms بازی می کردیم و من پلیس راه شب می شدم که مبادا از کسی خلافی سر بزند.
کم کم گذشت. شاگرد من در ریاضی نمرۀ خوبی آورده بود و درخواست تدریس در باب دیگری داشت ولی رد کردم. با این حال برای الف کُری می خواندم. بیشتر نگذشت که الف هم قید کلاس و تدریس را زد. گفت: "من اعصابم نمی کشد با یک مشت آدم خنگ سر و کله بزنم. تو پُر حوصله ای. من اگر جای تو بودم تیر تو مغز شاگردم خالی می کردم اگر با یکبار یاد دادن یاد نمی گرفت." 
عرب چی چی برای همیشه رفت. یکم پیگیر شد ولی بی فایده بود. با الف کَل کَل می کردم که نکند تو نتوانسته ای خوب درس بدهی. با خونسردی جواب می داد: "هرچه را که لازم بود گفتم. می خواست یاد بگیرد یا نگیرد. هرچه می گفتم جلسۀ بعد بدون تمرین می آمد. حتی نمی توانست با گیتار ژست بگیرد. بلد نبود حتی بنشیند!" الف اوج می گرفت و من خنده ام می گرفت. 
روزهای شیرین ِ سرد گذشت... 
هر چه می گذرد تازه می فهمی شیرین ترهایش گذشته اند و تو احمقانه انتظار شیرین ترین ها را می کشی.