۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شرابی» ثبت شده است

سمفونی هفتادم: ب ا ز ی با دُم شیر

- یک ساله که وضع همینه. بیشتر از این نمی کِشم. 

- می شه هی اینُ نگی؟

- نه، چون دیگه نمی شه. اون صبر لعنتی مُ دیگه از دست دادم. حالا بشین با دیوار بحث کن!

- چشـــــم. [خنده]

- کاری نداری؟

- نه عزیزم. [خنده بلندتر حین بوسیدن]

- عصبانیت من خنده داره؟

- اوهوم. آخه از این بحث ـا هزاربار داشتیم. 

- دیگه نداریم، خانوم.

- باشه آقا. [شوخی]

- شُل مغز! [لبخند]

- قربونت برم. چه جوشی آوردی. ریلکس هانی. [خنده]

- بای مهگل

- بای. بعداً بهت زنگ می زنم. 

- [مکث]

- خب آخه دلم نمی آد بهم بزنیم. [خنده]

- منم نمیومد ولی نمی کِشم. یه کاری کردی که خودم دیگه گند زدم 

به همه چی...

- می کِشی... [بی تفاوت] 

منم انقدر حس کردم دیگه نمی کِشم. عادیه!

- مشکل داری به خدا [هاج و واج]

- از این خندم گرفت که من اومدم قاطی کنم دیدم تو از من قاطی تری... [خنده]

- یه بار دیگه بخندی...!

- خب دست خودم نیست... باشه، آروم می خندم. 

- بیا! سرمم درد گرفت. خوشحالی الان؟ بخند...

- نچ 

- شبیه مَشَنگام الان؟ 

- نچ [حق به جانب] 

شبیه چیزایی [شیطنت] 

چی بود؟!!!!! آها... چیزا! [لبخند]

سمفونی شصت و دوم: 00:20

- آخرین بار کی [سیگار] کشیدی؟

- یادم نیست.

- غلط کردی. به نظر میاد اخیرا کشیده باشی.

- نه، ترسی ندارم... 

- ترس که نه ولی عواقب داره چون منم میکشم.

- تنها دلیلی که نمی کشم واسه احترام به مادرمه.

- پس من چی؟ [وا رفته]

- ربط نده! [نیشخند]

- منم خوشم نمی آد تو بکشی ولی تو فقط واسه مادرت نمی کشی؟

- هوم

- خیلی [...] ای! یعنی واسه من مراعات نمی کنی؟ [داد]

- تو خودت بهت بدن می کشی.

- چرا الکی ربط میدی؟ نه نمی کشم چون یکبار کشیدم دیدم چی گفتی! [دل ِ پُر]

- خب... چیکار کنیم؟

- از همین حرفاته که آدم بهش برمی خوره. همین رُکی بیش از حدت. فکر نمی کنی به آدم برمی خوره!

- عجب! آقا اصلا واسه تو نمی کشم. [خنده]

- من اینجام. تو جلوی من داری می گی من به خاطر تو نیست که نمی کشم. لااقل بذار برم بعد اینُ بگو. من به خاطر خودم نمی گم نکش. به خاطر سلامتی خودت می گم. من بهت اهمیت می دم ولی تو چی؟! [دلخوری]

- ای بابا...

+ به علاوه فحش های سانسور شدۀ خودم! 

سمفونی پنجاه و نهم: Keep Calm & Shoot People

یک انسان به ظاهر بالغ ولی در باطن نابالغ با یک انسان بالغ دیگر که در طول رابطه اش با سایرین تماماً حواس َش به اعمال و رفتار خودش بوده، داستان کودکانه ای خلق می کند. عده ای ناشی زور می زنند تا آدمی را که نمی شناسند قضاوت کنند. 

بیشتر از این که تراژدی باشد، شوخی تلخ گریستن به حال انسان نماهاست.

یک آدم بلاتکلیف به ناکجاباد می رود. گًله ای که دنباله اش را گرفته اید... شما به کجا می روید؟

سمفونی پنجاه و ششم: خُماری

یک. اصلاً حوصلۀ آدم ها را ندارم. در واقع فکر می کنم اجتماعی بودن ارتباط خیلی زیادی با حوصله داشتن دارد و اگر کسی اجتماعی نیست، الزاماً افسرده نیست. شاید کمی بی حوصله باشد. 

آخر فکر می کنم مثلاً آدم های جدید را وارد زندگی ات کنی... که چی؟ که بیایند و ندانی بعدها با تو چه خواهند کرد؟ حقیقتاً محتاط هستم. آن هم کم نه. نشده آدمی را که خودش خواسته و من نخواستم به زندگی ام راه دهم. البته شده... ولی در حد یک ماه. شاید هم کمتر. طوری شده که عین "ب" خودش فهمیده فقط برای وقت گذرانی است و راه َش را کشیده رفته. حتی وقتی سوال کرده: "مرا برای تفریح می خواهی؟" خیلی واضح جواب گرفته: "بله!" و بی هیچ حرفی رفته. بدون آن که حاضر باشد پشت سرش را نگاه کند مبادا چیزی جا گذاشته.

وقتی از "ب" به نیلوفر گفتم، گفت: "خوب است. ولی نه برای همیشه... فقط کوتاه. آنقدر که با او سرت گرم باشد تا فکر الف از سرت بپرد." و من هرگز معنی این حرف َ ش را نفهمیدم. دروغ چرا؟ فهمیدم ولی خودم را به آن راه زدم چون شدیداً احساس بدی داشتم. از این که یک دوست، آن هم دوستی که برای من مریم مقدس می نمود اینطور بی رحمانه راجع به کسی نظر صادر می کرد. 

آن موقع که نیلوفر داشت این ها را بلغور می کرد، "ب" پشت خط بود. انگار که فهمیده باشد چه خبر است یا من اینطور حس کردم. عیناً آدمی شده بودم که کار خلاف می کند اما چون خودش می داند، تصور می کند همه می دانند و شک دارد کسی بویی نبرده باشد. دست و پایم را گم کرده بودم ولی بی خیال نشان می دادم.

از آن جا که "ب" اصولاً مهربان است، بی مقدمه پرسید: "من برایت چه ارزشی دارم؟ اصلاً دارم؟" و من مانده بودم چه جوابی بدهم. حدس می زدم آدم احساساتی ای است. شاید هم نه، به هر حال تجربه اش در ارتباط از من بیشتر بوده ولی خب دلیل نمی شود. شاید به خاطر چهارتا شوخی روی من حساب دیگری باز کرده بود.

آن شب خیلی رُک جواب دادم: "نه!" 

"ب" انتظار نداشت. خندۀ عصبی کرد. می خواست با غرور شکسته اش ظاهرش را حفظ کند: "به هر حال فکر می کنم برایت جذابیتی داشته ام. آخر من همه چیز را می فهمم." و من خندیدم. پاسخ من همان بود. فکر می کردم به این که اگر احمق بودم و یک ماه تمام به خاطر موقعیت خودم "ب" را بازی می دادم چه می شد؟ 

نیلوفر سفت برخورد کرد. گفت: "چرا این ها را به "ب" گفتی؟ نباید می گفتی... حالا می رود." 

خون خونم را می خورد. می خواستم برخورد تندی داشته باشم ولی نمی شد. می خواستم فریاد بزنم: "من عین تو مریم مقدس نما نیستم. آدم آب زیر کاهی نیستم. در شان من نیست که کسی را به خاطر این که در رابطۀ قبلی ام موفق نبودم، بازی بدهم. اصلاً تقصیر "ب" یا امثال او چیست؟ مگر "ب" یا آدم های شبیه به او باید تقاص الف و الف ها را پس بدهند تا من اشتباهم را فراموش کنم؟" البته امثال نیلوفر کم نیست؛ کسانی که این دیدگاه را دارند. ولی من فهمیدم ذات هیچکس در موقعیت های مشابه تغییر نمی کند. حتی اگر خودشان به F.ck بروند حاضر نیستند کَس دیگری را غرق خودخواهی های خودشان کنند. 

دو. روژین درگیر بود. 

اصلاً روژین و روژین ها که شبیه من هستند وقتی درگیرند از دور داد می زنند.

امروز روژین در حال خودش نبود. اول کلاس بی دلیل و راحت می خندید در حالی که کمی بعدتر بی حوصله می شد و با شانه های آویزان نگاهت می کرد. آخر کلاس گوشۀ استخر ایستاد و من می دانستم این حالت یعنی چه. یعنی کم آورده و می خواهد حرف بزند.

روژین ها معمولاً ساده درددل می کنند. عین من. گرچه خوب نیست چون هرکسی قابل درددل کردن نیست.

تنهایی به روژین فشار آورده بود و حداقل َش این بود انقدر شهامت داشت تا اعتراف کند همینطور است. 

از تجربۀ تلخ چهار سال پیش َش می گفت و اشک در چشمان َش غرق می شد. 

متاسف می شدم که حال ِ حال او بند یک آدم ناتو است که با ذهنی بیمار به قصد بالا کشیدن ثروت عده ای پا پیش گذاشته و همین که به دست آورده بار سفر بسته و برای همیشه رفته. 

از همه تلخ تر این که یک تشکر نا قابل هم نزده. چه بسا هنوز هم با حالت تمسخر سبز می شود تا یادآور شود چه کرده.

و چه سخت است گیر اینچنین آدم های بیمار افتادن که حاضر نیستند تو و وابستگان به تو را شاد ببینند.

عقده لحظه به لحظه روح شان را می جوَد تا زندگی سالم بقیه را به هم بریزند.

درد این جاست که اینگونه آدم ها به ظاهر موفق هستند و دنیا محل تقاص دادن شان نیست.

سمفونی چهل و هشتم: قرمز خونی

یجورایی الان ِ من


یک. می گویند اگر چیزی را از تـه ِ دل بخواهی خدا به تو می بخشد. اعتراف می کنم تا به حال نشده چیزی را از تـه ِ تـه دل بخواهم. مثلاً شده فلان چیز یا فلان کَس را بخواهم طوری که وقتی به قلبم رجوع کرده ام دیدم از تـه بوده ولی از تـه ِ تـه نبوده و همیشه یک جای خواستنم لنگ می زده. 

شاید یکی از دلایل این خواستن های نصفه نیمه انتخاب های تخیلی ام بوده باشد یا اطمینان نداشتن به راهی که قرار است پس از آن انتخاب بروم. 

حتی وقتی احساس می کردم برای اولین بار عاشق شده ام، با همۀ کور و کَری حاضر نبودم از تـه ِ تـه قلبم آن "شخص سوم مفرد" را بخواهم. یعنی جرات تقاضای همچین خواسته ای را هم نداشتم. بنابراین با عجز متوسل می شدم که هرچه صلاح است و... بیچاره خدا که اینطور مواقع باید جای من تصمیم می گرفت.


دو. امروز می توانست روز بهتری باشد اگر با درد برخاسته از عمق شانه ام شروع نمی شد تا وقت ِ نفس کشیدن گردنم زرّافه وار به جلو خم شود و از حدّت آن کوفتگی با دندان به جان لب هایم بیافتم در حالی که زیرلب با چشم های اشکبار بخواهم عالم پیش رویم را به بار ناسزا بکشم.


سه. یکی از هزاران هزار خصلت بد ِ من این است که "پررویی" و "متلک انداختن" در کَتم نمی رود. هرکَس که می خواهد باشد وقتی کنایه بزند صورتم گُر می گیرد و سرم داغ می شود. آن وقت بدتر از بد بدون این که بشود آمپرم بالا می زند و تیکه است که پشت تیکه نصیب آن شخص بیچاره می شود. 

امروز این خصلت مبارک گریبان گیر روژین شد... 


چهار. ملّت لنگ پول که می شوند می بافند!

دو عیب لپتاپ را به یک خدمات کامپیوتری که تازه آشنا هم است گفتم. بلاستثناء برای هردو عیب بی ربط یک قیمت گذاشت. انگار که درست به همان قدر پول نیاز داشته باشد، تیری در تاریکی زد تا یکی اش بگیرد.

غافل از این که عصر ارتباطات است و مردم از غافلۀ روز عقب نمی مانند.


پنج. این حس خوبی به من میده...

dl: Benji Hughes - Girl In The Tower

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...