یک. اصلاً حوصلۀ آدم ها را ندارم. در واقع فکر می کنم اجتماعی بودن ارتباط خیلی زیادی با حوصله داشتن دارد و اگر کسی اجتماعی نیست، الزاماً افسرده نیست. شاید کمی بی حوصله باشد. 

آخر فکر می کنم مثلاً آدم های جدید را وارد زندگی ات کنی... که چی؟ که بیایند و ندانی بعدها با تو چه خواهند کرد؟ حقیقتاً محتاط هستم. آن هم کم نه. نشده آدمی را که خودش خواسته و من نخواستم به زندگی ام راه دهم. البته شده... ولی در حد یک ماه. شاید هم کمتر. طوری شده که عین "ب" خودش فهمیده فقط برای وقت گذرانی است و راه َش را کشیده رفته. حتی وقتی سوال کرده: "مرا برای تفریح می خواهی؟" خیلی واضح جواب گرفته: "بله!" و بی هیچ حرفی رفته. بدون آن که حاضر باشد پشت سرش را نگاه کند مبادا چیزی جا گذاشته.

وقتی از "ب" به نیلوفر گفتم، گفت: "خوب است. ولی نه برای همیشه... فقط کوتاه. آنقدر که با او سرت گرم باشد تا فکر الف از سرت بپرد." و من هرگز معنی این حرف َ ش را نفهمیدم. دروغ چرا؟ فهمیدم ولی خودم را به آن راه زدم چون شدیداً احساس بدی داشتم. از این که یک دوست، آن هم دوستی که برای من مریم مقدس می نمود اینطور بی رحمانه راجع به کسی نظر صادر می کرد. 

آن موقع که نیلوفر داشت این ها را بلغور می کرد، "ب" پشت خط بود. انگار که فهمیده باشد چه خبر است یا من اینطور حس کردم. عیناً آدمی شده بودم که کار خلاف می کند اما چون خودش می داند، تصور می کند همه می دانند و شک دارد کسی بویی نبرده باشد. دست و پایم را گم کرده بودم ولی بی خیال نشان می دادم.

از آن جا که "ب" اصولاً مهربان است، بی مقدمه پرسید: "من برایت چه ارزشی دارم؟ اصلاً دارم؟" و من مانده بودم چه جوابی بدهم. حدس می زدم آدم احساساتی ای است. شاید هم نه، به هر حال تجربه اش در ارتباط از من بیشتر بوده ولی خب دلیل نمی شود. شاید به خاطر چهارتا شوخی روی من حساب دیگری باز کرده بود.

آن شب خیلی رُک جواب دادم: "نه!" 

"ب" انتظار نداشت. خندۀ عصبی کرد. می خواست با غرور شکسته اش ظاهرش را حفظ کند: "به هر حال فکر می کنم برایت جذابیتی داشته ام. آخر من همه چیز را می فهمم." و من خندیدم. پاسخ من همان بود. فکر می کردم به این که اگر احمق بودم و یک ماه تمام به خاطر موقعیت خودم "ب" را بازی می دادم چه می شد؟ 

نیلوفر سفت برخورد کرد. گفت: "چرا این ها را به "ب" گفتی؟ نباید می گفتی... حالا می رود." 

خون خونم را می خورد. می خواستم برخورد تندی داشته باشم ولی نمی شد. می خواستم فریاد بزنم: "من عین تو مریم مقدس نما نیستم. آدم آب زیر کاهی نیستم. در شان من نیست که کسی را به خاطر این که در رابطۀ قبلی ام موفق نبودم، بازی بدهم. اصلاً تقصیر "ب" یا امثال او چیست؟ مگر "ب" یا آدم های شبیه به او باید تقاص الف و الف ها را پس بدهند تا من اشتباهم را فراموش کنم؟" البته امثال نیلوفر کم نیست؛ کسانی که این دیدگاه را دارند. ولی من فهمیدم ذات هیچکس در موقعیت های مشابه تغییر نمی کند. حتی اگر خودشان به F.ck بروند حاضر نیستند کَس دیگری را غرق خودخواهی های خودشان کنند. 

دو. روژین درگیر بود. 

اصلاً روژین و روژین ها که شبیه من هستند وقتی درگیرند از دور داد می زنند.

امروز روژین در حال خودش نبود. اول کلاس بی دلیل و راحت می خندید در حالی که کمی بعدتر بی حوصله می شد و با شانه های آویزان نگاهت می کرد. آخر کلاس گوشۀ استخر ایستاد و من می دانستم این حالت یعنی چه. یعنی کم آورده و می خواهد حرف بزند.

روژین ها معمولاً ساده درددل می کنند. عین من. گرچه خوب نیست چون هرکسی قابل درددل کردن نیست.

تنهایی به روژین فشار آورده بود و حداقل َش این بود انقدر شهامت داشت تا اعتراف کند همینطور است. 

از تجربۀ تلخ چهار سال پیش َش می گفت و اشک در چشمان َش غرق می شد. 

متاسف می شدم که حال ِ حال او بند یک آدم ناتو است که با ذهنی بیمار به قصد بالا کشیدن ثروت عده ای پا پیش گذاشته و همین که به دست آورده بار سفر بسته و برای همیشه رفته. 

از همه تلخ تر این که یک تشکر نا قابل هم نزده. چه بسا هنوز هم با حالت تمسخر سبز می شود تا یادآور شود چه کرده.

و چه سخت است گیر اینچنین آدم های بیمار افتادن که حاضر نیستند تو و وابستگان به تو را شاد ببینند.

عقده لحظه به لحظه روح شان را می جوَد تا زندگی سالم بقیه را به هم بریزند.

درد این جاست که اینگونه آدم ها به ظاهر موفق هستند و دنیا محل تقاص دادن شان نیست.