من مُضطَرِب م. 
من مُلتَهِب م.
من پُر از حسِ سرد شدم. اِنگار که همین حالا درَِ کاسۀ سَرَم را برداشته و یک کیسه آب و یخ روی مغزم خالی کرده باشند. اِنگار که قفسه سینه اَم را شکسته و با دست های سردشان قلب م را نوازش کرده باشند.
منِ داغ داغ حالا منجمد شدم. 
دوست داشتم... در لحظه ای نامتعارف عُق بزنم و ذرات خودم را تَک به تَک بالا بیاورم. و ببینم شان که چطور خُرد و از کار اُفتاده به نظر می رسند.
دوست دارم... خودم را بالا بیاورم از بَس که حرف م دررو ندارد. موجودی بَس دل زده که دلِ خیلی ها را هم از دَم زده...
ای کاش می شد خودت را بگذاری و از این خراب شدۀ جسمَت بروی. 
جایی دور... تا که جسمِ بهتری با عقلِ رو به رشدتری پیدا کنی.
فایده ای ندارد. 
خود گُم کرده را نمی شود یافت.
نیست هم شوی، پس از یک خواب ِ طولانی باز به خودت می آیی و می بینی در همین جسمِ مُضحکت لَق لَق می خوری.
کاش می شد رو به آفتابِ چشم زننده ای جسمَت را دراز کنی و بخوابانی.
بَس ابدی. 
آنقَدری که تا زندگی همین گَندی است که هست، بیدار نشوی.
من عصبانی اَم.
من به تـه رسیده اَم.
وقتی آقای الفــــ آنطور که باید، وقت نگذاشت. [حرف های خصوصی مان نقلِ محفل عموم شد و غایتاً پاسُخ نماند] وقتی انرژی اَم را برای هرکَس و ناکَسی تلف کردم، فهمیدم خودم ماندم و خودم. این من بودم که باختم و این آن ها بودند که بُردند. 
هر باخت خَط و خَش بود بر جوارِح َم. هنوز که هنوز است دست بر جایشان می گذاری تیـــر می کِشند.
از میانِ این همه، من از ترک کردنِ تو بیشتر از خودم می ترسم. 
دوست داشتم فقط برای تو بگویم...
که چقدر درد داشت. خراب شدن م. تحلیل رفتن م.
دوست داشتم فقط تو ببینی شان...
دست بکِشی روی تک تک زخم های ترک کردگی شان و فحش نثار همه شان کنی.
دوست داشتم از میانِ این همه، تو دست هایم را نگاه می کردی تا نکند بر هم خورده باشد تعادل شان. نکند بلرزند. نکند یخ زده باشند. 
بترسی... فکر کنی... نکند این همان دخترِ قوی ای نباشد که نشان می دهد. 
نکند قطره ای اَشکی فرو بریزد در شب. در خلوتِ تنهایی اَش. احساسِ مضخرفِ رخوت کند. احساسِ تلخِ شکست کند.
که به من نگویی: "بچه... بی منطق... زودرنجِ حساس" و اَنگ بزنی بدتر از همه شان. خط و خَش اضافه کنی بر سایرشان. که تو هم بشوی یکی از خودشان.
حق داشتم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
هنوز هم حق می دهم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
آنقدر که دندان هایم را بر گوشت تن شان بگذرام و صدای خُرد شدن گوشت و استخوان شان زیر دندان هایم خِرت خِرت گوش هایمان را بخراشد و خنده های مستانه مان فضا را پُر کند.
باید می فهمیدی که از میانِ این همه، من تو را خودم دانستم. اِنگار که من تو باشم. تو من... هردویمان را یک نفر کردم.
باورت شود یا نشود...
خودم را گُم کرده اَم. نمی دانم در این لحظه باید نقابِ Virginia Woolf بزنم و فقط بنویسم یا Myrtle Tilly Dunnage شوم و انتقام بگیرم. 
آه... که اگر Myrtle بودم. می شدم. دنیا دیگر جای آقای الفــ ها نبود. جای هیچکس نبود. جراتِ Tilly Dunnage را کم دارم. نه به لفظ. در عمل. 
پوشیدن، زنانگی کردن،... Tilly همه شان را داشت با قدری جسارتِ انتقام گرفتن.
زندگی می بخشید و به اتفاق اگر می دید لیاقت ندارند، می گرفت. همه آن چیز را که داده بود.
پس از این کثیر نوشتن ها، نه من Tilly شدم. نه تو همان شدی که انتظار داشتم بگیری اَم، بچِلانی اَم، در آغوشت مرا سِفت بچسبانی و بگویی: "آرام... عزیز من! قدری آرام بگیر..." 
"مـــــن"، این من هستم که هنوز مانده اَم. در ناکجابادترین نقطه دنیا. بی کَس و تنها. زیر زبان م طعمِ گَسِ شکست. دست هایم اَما هنوز جان دارند. برای نوشتن. برای اینطور اِنتقام گرفتن. نَرم اِنتقام گرفتن. بی فایده اَما پُر عجز.
فقط برای خودم آرامش دعا می کنم و ته تغییری دلنشین که با جمله ای ختم می شود: "به یک جایَم."