یک.
- پس بی تفاوت نیستی...
خسته ای.

خسته ام؟ اوم... بله، خیلی زیاد. در واقع این روزها عصر که می شود، ناخودآگاه به دو سه روز پیش پَرت می شوم. به آن جا که شوخی شوخی از بحث ِ به آن گُندگی رَد شدیم. باید بگویم درست است آن لحظه در برابر حرف هایت قاه قاه می خندیدم و لب به شکوه باز نمی کردم ولی تا خود ِ امشب از ناراحتی دَم نزدم.
فکر کنم خودت پِی برده ای...
چون این روزها بیشتر مراعات می کنی. بیشتر حرف می زنی. بیشتر شوخی می کنی. هوای مرا بیشتر داری.
شاید که راضی ای. 
برعکس ِ من. 
که حرف نمی زنم. شوخی نمی کنم. 
بیشتر می گذرد و همچنان که تو خودَم فرو می روم، انگار ترس تو بیشتر می شود چون حرف هایت بیشتر و شوخی هایت رنگ دارتر می شود.
من این تغییر را دوست ندارم.
چون این من نیستم. یکی دیگر است که از ترس پیشامد بد سکوت کرده. برای این که بدتر از بد اتفاق بیافتد ترجیح داده در بد باقی بماند.
برای تو شاید این نیز بـد باشد ولی هرچه باشد ار بدتر بهتر است بدون این که خیال کنی این من هستم که در بدترین راکد شدم.
البته شاید هم فهمیده باشی. گاهی به روی خود نیاوردن بهتر از آوردن است.
می دانم نمی توانم تا ابد ساکت بمانم. من از انفجارم می ترسم...
+ از پیش نوشته شده

دو. منفجر شدم. 

وقت انفجار میان داد و فریادهای به آسمان نرسیده ام، اعضا و جوراح َم هرکدام به گوشه ای پَرت می شد و من به هیچ کدام از این ها اهمیت نمی دادم. فقط غرورم را دست گرفته بودم و منتظر یک اشاره بودم تا چمدان به دست بروم. 

تحمل ِ هیچ چیز را نداشتم. می فهمید؟ هیچ چیز! این هیچ چیز لعنتی پای سنگین َش را روی گلویم فشار می داد و هر لحظه  بیشتر احساس خفگی می کردم. 

شاید بگویید اه، حالمان را به هم زدی بَس که از این حرف ها زدی... 

حق با شماست. حقیقتاً من حال خودم را هم به هم زده ام. از بَس که قرار بوده تغییر کنم، تصمیم بگیرم و کمی جسور باشم که همه اش از سه چهار روز بیشتر دوام نداشته.

خودخواهانه دوست دارم وانمود کنید برای اولین بار است این حرف ها را خوانده اید. 

سه. از تو » عشق « یاد گرفت

تو ازش یاد گرفتی » عشق ِ چی؟ کشک ِ چی؟ «