یک. تکلیف احساس من روشن است. من "الف" را دوست دارم و اگر قرار باشد کسی شور دوست داشتن دیگری را در آورد آنکَس من هستم که شور دوست داشتن الف را در آورده. آنقدر که شاید برای دیگران ناملموس و خاص باشد.
من دقیقاً یادم نمی آید جذب چه شدم و همانطور جذب ماندم. ولی اگر از میم بپرسم با اطمینان می گوید: "بالاخره شما یک شباهت هایی هم به هم دارید..." و بلافاصله بعد از خصلت های آرام من و الف می گوید. این که زیاد جمع گرا نیستیم و اکثر روابطمان تک بعدی است. 
و از آن جا که حلال زاده به دایی اش می رود، حداقل تصور می کنم تم احساسی ام به او رفته. کمابیش اگر با کسی در رابطه باشیم آنچنان شیفته از دل و جان مایه می گذاریم که اصلاً یادمان می رود چه کَس قرار است برای خودمان مایه بگذارد. 

حتی اگر تابحال با یک بحث میان من و الف، "میم" یا "نیلوفر" با حرف های کوبنده شان می خواستند کش ِ رابطۀ ما را ببرند تا به خیال خودشان بیشتر از این زجرکُش نشوم، اخیراً رُک و بی پرده به علاقۀ الف اشاره می کنند و من دروغ نمی گویم وقتی کسی در این باره مانور می دهد چشمانم برق می زند و لبخندم پهن می شود.

دو. مُحَرَم هم تمام شد و
من ذهنم درگیر این است که سوژۀ بعدی مان برای "زندگی کردن" چیست؟ 
اگر سوژۀ شادی باشد میمیک صورت ها حالت Wow می گیرد.

سه. همیشه میان دو صد هزار دیالوگ یک سریال دو سه جملۀ حسابی چشمت را می گیرد. وقتی The Fall را تمام کردم، این ها را یادداشت کردم:

/ زندگی مدرن ترکیب ناپاکی از شهوت و خودنمایی است. مردم مدام وجود درونی و بیرونی شان را پخش میکنند.
// ما همه نیازهای جسمی و احساسی داریم که فقط از طریق تعامل با بقیه هویدا میشوند. حقه این است که با شخص مناسبی باشی تا این نیازها هویدا شوند.
/// شادی بقیه بی حرمتی به درد و بدبختی ماست. اگر شادی بقیه ما را رنج میدهد چرا از شادی شان کم نکنیم؟ حسادت و خشمت را پرورش بده! [اندیشۀ قاتل]

چهار. شانه ام تیر می کِشد. با هر بار نفس کشیدن...