سمفونی چهل و سوم: مُرده

- بد است. خیلی بد. فکر کن تو از بین این همه آدم کسی را محرم حرف های راز طوری، درددل و استرس هایت بکنی بعد یکدفعه دیگر نخواهد که بشنود.

- یعنی چی؟

- یعنی کسی را وارد حریم شخصیت بکنی و او اصرار کند که برایم حرف بزن. تو تحت تاثیر حرف او با اعتماد از همه چیز برایش حرف بزنی. انقدر که به خودت می آیی و می بینی دیگر حرفی نمانده که تو نزده باشی و او نداند. بنابراین او شده خود "تو".

- این "او" کی هست؟

- الف دیگر... من همۀ حرف هایم را با او می زدم. من باهاش راحت بودم و دیگر با کسی نیستم. نه این که نخواهم، نمی توانم. 

- خود الف به کسی نیاز دارد که بهش کمک کند آن وقت چطوری وقتی تو حرف هایت را به او می زدی آرامت می کرده؟

- [سکوت]

- الف سرتاسر سیاهی و تاریکی ست. انقدری که خودش را نمی تواند از این حالت نجات بدهد آن وقت تو چطوری به یک آدمی که سراسر ناامیدی و تاریکی ست، تکیه کردی؟ 

- نمی دانم... لااقل احساس می کردم وقتی باهاش صحبت می کردم، آرامم.

- این آرامش نبوده. وابستگی گذرا به یک آدم الکی بوده. اگر بخواهی آرامش همیشگی داشته باشی چی؟

نگاه َ ش می کنم. 

- فرض کن که این آدم مُرد! آن وقت چی؟

گنگ تر می شوم.

- اگر می خواهی همیشه آرام باشی اول خدا، دوم خدا، در آخر خودت. این آدم چطوری آرامت می کرده؟ با چی؟ حرف می زده؟ کاری می کرده؟

- نه... فقط وقت هایی که خیلی خوب بود. در غیر این صورت که قابل حرف زدن هم نبود. بیشتر به یکی نیاز داشت که خودش را سر حوصله بیاورد. 

- پس خود الف نیازمندتر است. یک آدم افسردۀ دو قطبی نمی تواند حال یک آدم عادی که فقط گاهی می خواهد حرف بزند، خوب کند. درست می گویی. حق با توست. آدم ها هر چقدر به خدا بند باشند، نیاز دارد با هم در ارتباط باشند. ولی نه هر آدمی... تو فکر کن یک آدم مُرده چه کمکی به یک آدم زنده می کند؟ حکم الف هم همین است. او با یک مُرده چه فرقی دارد؟ فقط راه می رود. نفس می کشد و غذا می خورد. زامبی وار زندگی می کند.

تو هم اگر می خواهی حرف هایت را به کسی بزنی، من هستم. من که همیشه هستم! داریم با هم حرف می زنیم. اگر هم نباشم، باز برای تو هستم. همیشه... 

- تو خودت حرف هایت را به کی می زنی؟

- هیچکس... 

سمفونی چهل و دوم: نگاره های قدیمی

نگاره هایی که از دوباره کشیدنشان نزدیک به یک قرن می گذرد...

 


سمفونی چهل و یکم: کلاهبرداری به شیوۀ مدرن

یکبار از همین جلسه های شنا روژین گفت: "به فال اعتقاد داری؟" گفتم: "تا حدی. انقدری که به نفوذ اعتقاد دارم به فال ندارم. مادربزرگ خودم هروقت قهوه می خوریم یک چیزهایی می گوید. غالبا تکراری ولی اگر بگوید، می شود." گفت: "پس خانم بیات را ندیده ای! حتما بعد از شنا بیا برویم برایت بگیرد ببین فال یعنی چی. حداقل این است که بیات هیچ چیز دربارۀ تو نمی داند ولی آشنا بالاخره یک چیزهایی می داند." 

حریف روژین نشدم. بالاخص که کنجکاو هم شده بودم. 30 دقیقۀ آخر رفتیم تا بیات برایم از دانسته هایم و ندانسته هایش یا دانسته های نشده اش که در آینده قرار است برایم بشود، بگوید.

بیات با دیدنم ابروهای کشیده اش را تاب داد: "بهتر است خصوصی برایت بگیرم. بالاخره شاید چیزایی باشد که تو نخواهی کسی بداند. من هم اینطوری راحتترم."

سراغ دورترین میز دور استخر رفتیم. بیات با آن اندام پُر تقریبا خودش را قل می داد تا برسد. و من پشت سر او منتظر بودم برسد. 

صندلی را کشید: "روبروی من بشین!" کارت ها را کشید و در حالی که به افق خیره شده بود: "دست چپت را روی کارت ها بگذار." گذاشتم و مات به کارت ها خیره شده بودم که یکی پس از دیگری می کشید.

"خب... حالا شروع می کنیم. تو یک خواستگاری نداشته ای که قبلاً..." در این موقع به صورت من خیره شده بود تا عکس العمل مرا ببیند و من به ذهنم فشار می آوردم این "او" که می گوید کیست. دلم می خواست راست باشد ولی نبود. بود ولی انقدر که او می گفت نبود.

"حدود یکی دو سال پیش مثلاً..." من با لبخند یک وری ای سر تکان دادم تا ادامه بدهد. 

"خب... می گم که! اینجا افتاده! من هم دارم می بینم." خنده ام گرفته بود: "خب..."

"این پسره که دو سال پیش بوده میاد خواستگاریت، هیچ مشکلی هم نبوده ها ولی یدفعه میره! حالا یا با کسی جز تو یا... نمی دانم." بعد به صورت من خیره شده بود تا ببیند من چه می گویم. من هم ساکت منتظر بودم بیشتر بشنوم. گرچه می دانستم خزعبلات می گوید ولی دلم نمی خواست بروز بدهم. 

"ولی الانم با کسی هستی! ببین این کسی که باهاش هستی، خیلی دوستت داره. خیلی بیشتر از قبلی. این میره به باباش توضیح میده که همچین دختری هست و این دختره رُ میخوام. و پدرش هم قبول می کند." 

درست همین جا بود که من از شدت مزخرفات دهانم نیم باز شده بود و نمی دانستم بخندم یا بگویم بس کن. چرت و پرت هم حدی دارد.

"ببین عزیزم. پدر تو کمی عبوس نیست؟ اینجا دارم می بینم که پدرت زیاد با ازدواجت موافق نیست."

کارت روی کارت می ریزد و به من خیره می شود. انگار که توقع داشت با چهار تا کارت هرچه دارم روی دایره بریزم و تحت تاثیر جو حاکم بگویم: "آخ گفتــــــی!" :(

"مادرت خیلی غم داره. بیشتر ناراحت خواستگار دو سال پیشت هست که رفته... انگار که هرجا میره گریه اش میگیره. حتی بیشتر از تو. راستی تو چرا با این پسر جدیده بدی و هنوز قبلی رُ دوست داری؟" 

در حالی که خودم را کنترل کردم تا نخندم: "نه، کی؟ من؟!" 

"آره... دارم می بینم! ببین این پسر جدیده اصلا خوش نداره که تو به دوست صمیمیت همه چیزُ میری میگی. اینطوری تو چشم میای. همه چیزُ نرو به دوستت بگو. نه این که دوستت بد باشه ها. این پسر جدیده خوشش نمیاد. راستی اسم این پسر جدیده چی بود؟!"

یک اسم می گویم. 

"آها... ببین این پسره تو رُ بیرون هم میبره؟ اصلاً حرفی از ازدواج زده؟" 

گفتم: "نه" 

گفت: "پس جدی نیست... یک بیرونم هم نمیبره یک ساندویچ بخره!" 

من با صورت پوکر فیس نگاه َ ش می کردم و نمی دانستم چه بگویم. تا سر این سوال می گفت با پدرش هم حرف زده و قرار است خواستگاری هم بیایند پس یکدفعه چی شد؟ =))

"یکی توی فامیل نیست که یا تو خوشت میاد یا برعکس؟"

به مغزم فشار می آورم. ما حتی در فامیل پسری نداریم چه برسد به این که...

"نه!"

"افتاده! منم دارم میبینم. حالا یا الان یا قبلا!"

"نه... یادم نیست." 

کارت روی کارت ریخت که نیت کن.

"نیتت ُ باید بهم بگیا! اصلا اصل ورق این هست که تو نیتت ُ بگی. اینطوری بهتر است."

خب بگو ممکن است باز چرت های بیشتری بگویم. می ترسم. :|

"خب... برای زندگی خودم."

"زندگیت... ببین کسی میاد میگیرتت که واقعا دوستت داره. حالا شاید سوار بر اسب سفید نباشد ولی... واقعا می خوادت." :) :دی =)

"برای شغلم"

"شغل؟؟؟؟؟ دیپلمه ای؟" انگار که همۀ نیت ها باید آغشته به روابط با پسر باشد، تعجب کرد. زیاد.

"نه خیر، لیسانس. قصد ادامه هم دارم."

"اوه... یک شغل فوق العاده دارم میبینم. شاید اداری - دولتی. از هفت تا نه وعده تو زندگیت معجزه رخ میده. راستی اینجا یک منبع درآمد افتاده. تو منبع درآمد خاصی داری؟ من نمیگما! افتاده..."

نگاه خاصی می کنم: "دیگر نیتی ندارم."

"یکی دیگم بکن!"

"OK... برای دوستم."

"دوستت... همین که این پسره ازش خوشش نمیاد! ببینم این دوستت با کسی دوست نبوده؟"

"بوده..."

"به هم زده؟"

"اوهوم"

"میگم که! هنوز به پسره علاقه داره و خیلی غصه داره." 

یعنی تنها شکی که نسبت به نیلوفر ندارم این است که نه تنها علاقه ای به آ ندارد بلکه می خواهد سر به تن ِش هم نباشد. 

سمفونی چهلم

یک . دیروز استخر جــو سنگین بود. از آن جوها که نه تنها من که همه احساس می کردند و بالقوه اینطوری [ :-< ] بودند. برای من علاوه بر یک روز مزخرف یک روز لج درآر هم بود چون مربی ایستاده بود و کیست به قول خودش اندازۀ یک پرتقال َ ش را گرفته بود و با آه و ناله می گفت: "حالــــم بده! کاش زنگ می زدم که شما نیاید. امروز کسی هم نیست. فقط تو آب باش." و من فکر می کردم کِی حال ایشان می تواند خوب باشد. تقریبا از 5 جلسۀ خصوصی 4 جلسه به بهانه های مختلف از در آب آمدن سرباز می زند. آنقدر که من حتی شک کرده ام شنا بلد باشد. جالب تر این که ادعایش ماتحت خر نر را پاره می کند. "من طی دوره های مختلف مربی برتر شده ام. بس که بااخلاق بوده ام." دلم می خواست خرخره اش را زیر دندان هایم بگیرم و بجوم تا یکم دلم از آن همه سرسری گرفتن های بهانه دارش خنک شود. 
با این روحیه خیلی همت کنی سرت را روی زمین بگذاری و بمیری! دیگر کلاس رقصت چه صیغه ای ست؟

دو . اصلاً به موسیقی کشش ندارم. به نظرم اکثر موزیک ها تند و اعصاب خورد کُن شده اند. باز ترجیح می دهم یک موسیقی کــِـش دار متن بشنوم. بی صدای مزاحم... همچین آرام که اعصابم را روی دُور یواش ببرد.
نمی دانم این دوره ای که در آن به سر می برم، چه نام دارد.


 سـہ . دیگر حتی حوصله ندارم ببینم حواس الف به من هست یا نیست. یعنی در این مقطع زمانی برایم مهم هم نیست اصلاً. باشد یا نباشد... چه اهمیتی دارد وقتی من حتی بدون بودن او روزم را شب می کنم و بالعکس. 
کتاب می خوانم. کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"... همان که از نظر الف مسخره ترین کتاب دنیاست ولی من با خواندن َش دلم می خواهد ادامه بدهم. بخوانم تا ببینم ته ته ِش چه می شود. لااقل توانسته مرا که چند ماه از جریان کتاب خوانی فاصله گرفته بودم، جذب کند.
سریال می بینم. همیشه عادت دارم وقتی فیلم مورد پسند کم می آید یک سریال کم قسمت را جایگزین کنم. علاوه بر Blindspot و AHS: Hotel که در حال پخش دنبالشان می کنم، The Fall را می بینم. حداقل َش این است که من با این کارها OK ام.

The fall

+ از Jamie Dornan خوشم میاد. بیشتر به خاطر این که سرد و خوشتیپهـ :| =)
از Gilian Anderson هم بدم نمیآد ولی بیشتر منُ یاد Vera Farmiga میندازه که من Farmiga رُ ترجیح میدم. :))

چهـار . عصر جواب آزمایشم را می گیرم. احتمالاً پس از آن یک جریان روتین دیگر آغاز می شود. همان جریان مضحک دکتر و مریض. 

سمفونی سی و نهم: ملـودی بی حوصلگی

1. امروز از آن روزهای خسته کننده بود. از آن ها که انرژی ات برای به پایان رساندشان کم می آید. اگر یکم دلسردی و بی انگیزگی چاشنی َ ش کنم، توصیف حال من است. 

فکر کن با انرژی برای کاری وقت صرف کنی، تصور کنی تلقین های مثبتت بی نتیجه نخواهد ماند و تو می توانی! ولی نهایتاً ببینی "دووووفـفسکککک"... :| 

همچین هم موفق نشدی. پس اثر این همه موج مثبت چه شد؟ دلداری به خودت؟! واقعیت این است برای من همیشه اتفاق های خوب وقتی می افتند که من بدترین هایشان را در ذهنم تصور می کنم. 


2. روژین می گفت: "میخوام کلاس رقص بذارم. اینجا از صدای موزیک [دوبس دوبس] می لرزه، همه میزنیم و میرقصیم. انگار که یک پا پارتی!! سوت، جیغ، دست دست..." 

اوج می گرفت و من :| نگاه َ ش می کردم. تا جایی که یادم می آید جز یک بار آن هم وقتی 7 سالم بود نرقصیدم که همان هم به لطف یکی از اقوام در جشن تولد پسر عمه ام بلندم کردند و قـــر قــــر.

زیاد از امروزم در شنا راضی نبودم. احساس می کنم مربی خصوصی ام همان عمومی است با فرق این که کمی رودروایسی می کند از این که راه به راه جلویم رژه کنان با موبایل ور بزند. آن وقت وجدان یکی که برای آب درمانی می آید گل می کند و سعی می کند حرکات دست و پا را مدام یاورآوری کند و من یکبار تو حالت غرق شدگی در آب فرو رفتم و یکی در میان روی آب قرار می گرفتم. تنها خوبی َم این است که اصـــــــــــلاً ترس به دلم راه نمی دهم. :| خیلی خونسرد و بی تفاوت تا حدی ریلکس. 

حتی وقتی انتظار دلداری از الف را داشتم و چیزی ندیدم بی اعتنا بودم. بدون این که تلاش کنم تا توجهی جلب کنم. 


3. فردا هم کلاس دیگرم شروع می شود و من فکر می کنم طی جوگیری تصمیم گرفته بودم این کلاس را ثبت نام کنم و حالا... مردد بین رفتن یا نرفتن. هم می خواهم بروم هم نمی خواهم...


4. عصر کُلـی بیهوش شده بودم. آنقدر که یک خواب مسخره را می دیدم و دَم از بیدار شدن نمی زدم. خواب می دیدم یکی من و میم را گرفته به خانه اش برده، خیلی اتفاقی ما با آمدن عمه هایم سورپرایز شدیم. رد و بدل شدن احساس هایمان در خواب شگفت انگیز بود انقدر که خواب واقعی می نمود. تحت تاثیر خواب بلافاصله به پسر عمه ام پیام دادم. شاید چند ماهی می شد از هم خبر نداشتیم. 


5. من وقتی بعضی وبلاگ ها را می خونم. » [ :| ]

از شدت لوس بودن بعضی وقایع... نمی دانی چه عکس العملی نشان بدهی.


6. چند فیلم را دیدم.

Inside Out به پیشنهاد یاسی ترین [ 3> ] که از آن نوع فیلم های دخترانۀ ملایم بود. 

Inside Out


و Rust and Bone به خاطر موضوع ِش که به نظرم جذّاب می آمد ولی بعد از دیدن ِش کُلـی دپ شدم. :|

Ruse and Bone

سمفونی سی و هشتم

1. سه روز است که الف سردرد دارد ولی نه اعتراض می کند و نه به رو می آورد. نمی دانم برای چه. شاید مثلاً اینطوری معذب تر است که من هی بگویم این کار را بکن، آن کار را نکن و... . من هم که اینطور جاها علاوه بر نقش اصلی ام آن نقش مادرانه ام هم گل می کند و به نظر خودم گند می زنم. 

دیشب پس از یک ماه یک بگو مگو کردیم. بگو مگویی که از نظر من ساده و از نظر الف به حق بود. می دانستم این روزها شدت عصبی بودنم به اوج رسیده و هرکسی که آسه آسه از کنارم عبور کند در معرض سگ شدنم قرار می گیرد. بدتر از اتفاق دیشب این بود که من ِ آرام و ملایم که با حرف های شوخی گونۀ کسی با خنده واکنش می دادم، از این که بی محابا به شوخی کنندۀ ناشناس واکنش دادم و کمی هم دهن به دهن شدم، اصلا از بابت کارم پشیمان نبودم. چه بسا خوشحال هم بودم چون یکم از آن حالت عصبی بودنم کم شده بود و از خیالم می گذشت که دیگر مثل سابق اجازه نمی دهم کسی خودمانی شود و شوخی شوخی وارد حریم من شود. 

ولی... نظر الف فرق داشت. از نظر او من همیشه باید محتاط و بی سر و صدا باشم. آنقدر که حتی اگر کسی فحش نامربوط بدهد سرم را به پائین بیاندازم و حرف نزنم که این در باور من نمی گنجید. برای این مسئله حداقل یک ساعت به بحث و تفحص دربارۀ رابطه مان پرداختیم. طوری که الف با یک حرف منطقی بحث را تمام کرد: "اغلب نظر من و تو متفاوت است. سخت نگیر... اگر بخوایم راجع به این مسائل هی بحث کنیم اوضاع خوب پیش نمیره."و آرام شده بودم گرچه به یاد گذشته دق و دلی هایم را خالی می کردم ولی الف ساکت بود. می گفت سرم درد می کند و استراحت برای هردویمان لازم است. 

به عادت همیشگی قبل از خواب فکر می کردم. شاید حق را به الف می دادم. به خصوص با آن حرف آخر... تحت تاثیر قرار گرفته بودم. می خواستم باز حرف بزنیم که بیهوش شدم! 


2. امروز از آن روزهای کوفتی بود که تا سر حـــــدِّ مرگ دلم نمی خواست استخر بروم و کلاً حس و حالی در خودم نمی دیدم که جینگیل پینگیل کنم و بپرم تو آب! و روژین با آن صدای مثلاً جدی گونه اش راه به راه بگوید: "آفرین!!!!! عالـــــی! دوستت دارم. تو داری پیشرفت میکنی. باید یک شیرینی به من بدیا. دست کم کاری کردم که خودت با پای خودت بیای تو قسمت عمیق و ورجه وورجه کنی." از نظر من این تعریف ها وقتی حال و حوصله نداری یک مشت خزعبلات است. 

ولی با این حال بدون این که دوش بگیرم با خواب آلودگی لباس پوشیدم تا بروم. در کمال تعجب می دیدم همۀ مسیرها شلوغ و بسته شده است و تازه فهمیدم داستان از چه قرار است...!

با خوشحالی راه رفته را برگشتم و نرفتنم را گزارش دادم. 

دیگر خوابم نمی برد.


3. الف می گوید: "کتاب بخوان! قرار نیست سایت های کتاب را بالا و پائین کنی و دست آخر خودت یکیشان را هم نخوانی." 

درست است! الف یک موجود شق و رق است. :l 

از آن هایی که هیچوقت پشت سر کسی غیبت نمی کند و یک جو خاله زنکی در بساط اخلاقی اش نیست. این مرد از آن مردهایی است که کم حرف می زند. کم می خندد و زیاد فکر می کند. [آخری را شک دارم.] 

از آن ها که اگر تو ماجرای دوست ِ دوستت را برای او تعریف کنی با دو چشم نافذ نگاهت می کند و در جواب، اگر خیلی خوش شانس باشی سری تکان می دهد و می گوید: اوهوم. و دیگر پیگیر نمی شود ببیند چه در سرت مانده از آن ماجرای دوست ِ دوستت!

و از نظر الف این مسائل به ما ربطی ندارد. خیلی خارجی. :| :))

بنابراین ما کتاب "یک مرد" را ورق می زنیم!!!!!


4. خبری از آقای الف نیست...

نه من مشتاقم تا حالی بپرسم، نه خودش و همین بهتر است که گاهی رد می شود فقط از ذهنم.



سمفونی سی و هفتم: زنانه نویسی

1. همیشۀـ همیشه یکی از فانتزی های ذهنی ام داشتن یک مـــرد فوق ِ احساسی بود. از آن هایی که وقتی می گویند: "دوستت دارم." خش ِ صدایشان گوشت را نوازش دهد و اشک در مردمک چشم هایشان می رقصد. 

بعدترها دلم می خواست آن مرد زیاد هم احساسی نباشد. لااقل اگر هست برای خود خودم باشد نه برای جمع. بالاخره نباید تصویر ذهنی بقیه از مرد من یک آدم احساسی بی دست و پا باشد ولی خب... دلم می خواست در جمع هم احساسات َش را بروز بدهد. عیناً فروتن در سکانسی از فیلم قرمز...
بعدترترها گرچه آدم ها عوض و عوض تر شدند. چه بسا عوضی و عوضی تر ولی خواسته ها همان بود با این فرق که انتظارها پائین تر آمده بود. 
همه چیز رنگ باخته بود و معمولی تر شده بود. 

+ فکر کنم "قرمز" زمان ما همان "هامون" زمان قبل تر از ما بوده. 

2. این متن...! [برگرفته از رمان عادت می کنیم  ِ رویا پیرزاد] 

 عادت می کنیم

سمفونی سی و ششم: زنانگی هایم

1. این که چند ماه تحت فشارهای عصبی روح و روانم دستخوش بازی استرس های لعنتی می شد، مهم نیست ولی این که چند ماه شده و هنوز از همان حالت ِ زنانه [پر*ود] خبری نیست واقعا نگرانم کرده.
از نظر من ِ دکتر گریز این روند هر وقت که استرس های شدید دارم به سراغم می آید ولی نهایتا به دکتر رفتم. با چشم های گرد شده از اضطراب و به قول روژین "تو هروقت که استرس داری از دور چراغ می زنی، با آن رنگ پوست روشن که از ترس به کبودی می زند." به دهان دکتر خیره مانده و منتظر واژۀ کیست یا سرطان بودم! 
دکتره هم که انگار فهمیده بود با یک حالت خاص خندید. گفتم: ممکن است کیست داشته باشم؟ باز خندید و عمیق نگاهم کرد: حالا یک سونو بده. اگر چندتا کیستم بود جای تعجب نداره. با چندتا قرص از بین میره... 
من محو حرکات ریلکس دکتر بودم. وقتی نور زد، سر که بلند کرد زیر هر کدام از چشم های میشی اش اندازۀ سه بند انگشت گود رفته بود و به کبودی می زد. انگار که یکی با مشت کوبیده باشد هم تو رفته بود و هم سیاه شده بود. بدجوری تو ذوق می زد.
یک آمپول پروژسترون داد که به لطف روغنی بودن آن الان که سه روز گذشته هنوز افلیج وار لنگ می زنم. 
قرار است فردا آزمایش و سونو را با هم بدهم...
به قول میم "با استرسی که تو داری اگر موردی هم نداشته باشی تا روز نتیجه یا مورددار می شوی یا از دست می روی."

2. متعاقباً پس از ماجرای لوس بازی در آوردن میتی برای دو به هم زنی من و الف اسمیـ باید از قضیۀ کات خودش و او آنقـــــــــدررررر خوشحال شده باشم که بال و پر درآورده باشم! ولی دیشب که شاهد استاتوس بازی های مسخره شان با همدیگر بودم پی بردم ارزش رابطه ها به مو بند است. آن هایی که تا دیروز عاشق و معشوق هم بودند ممکن است امروز یا فردا دشمن های خونی یکدیگر شوند. [آن هم به شرط چاقو] 
بعد... نیلوفر داشت می گفت: مژگان را می بینی؟ با این پسره جدیدا دوست شده. هرروز عکس، هر روز استاتوس... اه، شورش را درآورده. حالا انگار قحطی آمده این پسره افتاده رو زمین. حتی عکس تلگرام خودش را برداشته عکس پسره را گذاشته. آخر آدم انقدر ارزش خودش را پائین نمی آورد. همین این پس فردا که به هم زد دیدنی می شود...
از نظر من هم درست می گفت. دخترهای دور و برم تا اوایل رابطه ارزششان را آنقدر پائین می آورند که وقتی ضربه می خورند تا جان دارند هرچه اشک بریزند و فحش بدهند خالی نمی شوند. 
دیگر نه مثل سابق به روابط آدم ها اهمیت می دهم و نه حسودی ام می شود چرا که آدم ها مهلت غبطه خوردن به آن را هم به تو نمی دهند.

سمفونی سی و پنجم

1. غلبه کردن بر فوبیای خفه شدن در آب، آن هم با یک خاطرۀ لعنتی همچین کار دشواری هم نبود. نه آنقدر استرس داشتم که دمای بدنم پائین بیاید و در معرض یخ زدگی باشم نه آنقدر بود که نخواهم پا در استخر بگذارم. 
حقیقتاً این بار با خواست خودم اقدام کردم. به نظر بیشتر از این که نترسم باید به حرف های مربی [روژین] اعتماد می کردم و به قول خودش خودم را به آب می سپردم.
اولین جلسه ای که گذشت کلی انرژی مثبت گرفتم و بیشتر برای ادامه دادن مشتاق شدم.

+ روژین بیست و هشت سال دارد. مشخصۀ ظاهری او: اندام ریزه میزه، پوست فوق العاده تیره و چشم های نه چندان درشت. [بیشتر مرا یاد paloma kwiatkowski می اندازد.] مشخصۀ باطنی: احساساتی، خون گرم تا حدی حرّاف و زود اعتماد کُن. 
همان جلسۀ اول همه چیز زندگی عاطفی اش را روی دایره ریخت و من مات و مبهوت گوش می کردم که می گفت: "یکی از اشتباهات من اینه که خیلی زود به همه اعتماد می کنم و همه چیزمو بهشون می گم..."

وات دِ فاز؟! :|

2. بعضی های قریب به اتفاق 99.5%، لیاقت ندارند در زندگیت بمانند. این که لیاقت وارد شدن به زندگیت هم ندارند زیاد از اول مشخص نیست ولی حتی اگر مشخص هم باشد و نزدیکان من بگویند: "فلانی لیاقت ندارد، انقدر به او رو نده!" سرم را به حالت حق به جانبی تکان می دهم و پای راستم را بر پای چپ می اندازم، به حالت بی خیالی با اطمینان 99% می گویم: "زشت است فلانی. انقدر نسبت به دیگران زود قضاوت نکن!" ولی واقعیت همین است.

3. دپرس بودن و ماندن، ساده تر از شاد بودن و شدن است. مثلاً این که تو روی یک کاناپه ولو باشی در حالی که تا خرخره در حجم زیادی از پتو فرو رفته ای و چشم هایت گیرنده بازی در آورند، ساده تر است تا این که خیلی اکتیو به اصول پایبند باشی. 
به نظر من بین دپرس بودن و تنبلی رابطۀ مستقیم برقرار است!

سمفونی سی و چهارم: خیلی الکی

1. همسایۀ بی فرهنگی داریم که در یک آپارتمان فسقلی یک سگ نق نقـو زِرزِرو نگه داری می کند. سگ که چه عرض کنم به یک موش نارنجی ترسو بیشتر شباهت دارد. فقط جنبۀ Fun و کلاس گذاشتن دارد. دیشب این وروجک ریزه میزه را تنها گذاشته بودند و تا دو ساعت مجبور بودم سرم را تا خرخره زیر لحاف ببرم تا نشنوم. آخرسر وقتی با شدت و حِدَت با چشمان پف کرده سرم را از زیر بالش دو کیلویی بلند کردم صدای شاهرخ [خواننده] را می شنیدم که می گفت: تو رو دیدم خدا خندید من از عشق تو حظ کردم با تو من کل دنیا رو تو یک لحظه عوض کردم... هیچی! به بساط سردرد، چشم درد هم اضافه شده بود چون هدفونم را تا بیخ در گوش هایم فرو برده بودم و کلیپ های جقله Instaیـی می دیدم. 

+ جقله Instaیـی: [به قول امیر کلیپ جوونک ایرانیا]


2. یکی از صد بدبختی ها این است که تو حتی اگر حاضر شوی برای برنامه ای پول بدهی امکانات نیست.


3. حقیقت این است که رابطۀ من و الف خیلی ناخوآگاه بهتر شده و...

من فکر می کنم که برای خدا هیچ کاری نشد ندارد. اصلاً نمی توانی فکر کنی فردایت چه می شود. به قول ر اگر فردا بگویند: "تو سرطان گرفته ای من اصلاً تعجب نمی کنم!".

البته که من آدم قبل نیستم و او شاید 180درجه خودش را تغییر داده که بهتر باشد ولی اصلا تغییری در من ایجاد نکرده. برای من این رابطۀ باز زنده شده یک رابطۀ صد در صد معمولی با رگه های صمیمیت از سر شناخت است که می تواند باز بارها و بارها بمیرد و زنده شود. 

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...