1. همیشۀـ همیشه یکی از فانتزی های ذهنی ام داشتن یک مـــرد فوق ِ احساسی بود. از آن هایی که وقتی می گویند: "دوستت دارم." خش ِ صدایشان گوشت را نوازش دهد و اشک در مردمک چشم هایشان می رقصد. 

بعدترها دلم می خواست آن مرد زیاد هم احساسی نباشد. لااقل اگر هست برای خود خودم باشد نه برای جمع. بالاخره نباید تصویر ذهنی بقیه از مرد من یک آدم احساسی بی دست و پا باشد ولی خب... دلم می خواست در جمع هم احساسات َش را بروز بدهد. عیناً فروتن در سکانسی از فیلم قرمز...
بعدترترها گرچه آدم ها عوض و عوض تر شدند. چه بسا عوضی و عوضی تر ولی خواسته ها همان بود با این فرق که انتظارها پائین تر آمده بود. 
همه چیز رنگ باخته بود و معمولی تر شده بود. 

+ فکر کنم "قرمز" زمان ما همان "هامون" زمان قبل تر از ما بوده. 

2. این متن...! [برگرفته از رمان عادت می کنیم  ِ رویا پیرزاد] 

 عادت می کنیم