- بد است. خیلی بد. فکر کن تو از بین این همه آدم کسی را محرم حرف های راز طوری، درددل و استرس هایت بکنی بعد یکدفعه دیگر نخواهد که بشنود.

- یعنی چی؟

- یعنی کسی را وارد حریم شخصیت بکنی و او اصرار کند که برایم حرف بزن. تو تحت تاثیر حرف او با اعتماد از همه چیز برایش حرف بزنی. انقدر که به خودت می آیی و می بینی دیگر حرفی نمانده که تو نزده باشی و او نداند. بنابراین او شده خود "تو".

- این "او" کی هست؟

- الف دیگر... من همۀ حرف هایم را با او می زدم. من باهاش راحت بودم و دیگر با کسی نیستم. نه این که نخواهم، نمی توانم. 

- خود الف به کسی نیاز دارد که بهش کمک کند آن وقت چطوری وقتی تو حرف هایت را به او می زدی آرامت می کرده؟

- [سکوت]

- الف سرتاسر سیاهی و تاریکی ست. انقدری که خودش را نمی تواند از این حالت نجات بدهد آن وقت تو چطوری به یک آدمی که سراسر ناامیدی و تاریکی ست، تکیه کردی؟ 

- نمی دانم... لااقل احساس می کردم وقتی باهاش صحبت می کردم، آرامم.

- این آرامش نبوده. وابستگی گذرا به یک آدم الکی بوده. اگر بخواهی آرامش همیشگی داشته باشی چی؟

نگاه َ ش می کنم. 

- فرض کن که این آدم مُرد! آن وقت چی؟

گنگ تر می شوم.

- اگر می خواهی همیشه آرام باشی اول خدا، دوم خدا، در آخر خودت. این آدم چطوری آرامت می کرده؟ با چی؟ حرف می زده؟ کاری می کرده؟

- نه... فقط وقت هایی که خیلی خوب بود. در غیر این صورت که قابل حرف زدن هم نبود. بیشتر به یکی نیاز داشت که خودش را سر حوصله بیاورد. 

- پس خود الف نیازمندتر است. یک آدم افسردۀ دو قطبی نمی تواند حال یک آدم عادی که فقط گاهی می خواهد حرف بزند، خوب کند. درست می گویی. حق با توست. آدم ها هر چقدر به خدا بند باشند، نیاز دارد با هم در ارتباط باشند. ولی نه هر آدمی... تو فکر کن یک آدم مُرده چه کمکی به یک آدم زنده می کند؟ حکم الف هم همین است. او با یک مُرده چه فرقی دارد؟ فقط راه می رود. نفس می کشد و غذا می خورد. زامبی وار زندگی می کند.

تو هم اگر می خواهی حرف هایت را به کسی بزنی، من هستم. من که همیشه هستم! داریم با هم حرف می زنیم. اگر هم نباشم، باز برای تو هستم. همیشه... 

- تو خودت حرف هایت را به کی می زنی؟

- هیچکس...