سمفونی شصت و سوم: You’re giving me such sweet nothing

یک. تا بحال فکر کرده اید تحمل کردن خودتان غیر قابل تحمل است؟

دو. پس از یک هفته و دو روز رژیم مَن در آوردی [سر ِخود] دو کیلو وزن کم کردم. گرچه سخت و طاقت فرسا ولی به نتیجۀ سریع ِش می ارزید. الف که طبق معمول موافق اینطور برنامه ها نبود و حتی وقتی فهمید گفت: "نگیر!" 

امروز که پا به استخر نگذاشته بودم روژین گِرد از تعجب گفت: "وای! چقدر لاغر شدی!! چیکار کردی؟!" در حالی که از درون داشتم به خاطر ذوق زدگی مفرط منفجر می شدم، بی آن که نشانه ای از آن در چهره ام هویدا باشد طبق معمول منتظر عکس العمل من در حرف هایم بود. با خونسردی تمام داشتم توضیح می دادم که: "از لحاظ غذایی مراعات می کنم. برنج را حذف کردم و خیلی کم نان جو مصرف می کنم. مثلاً اگر یک پُرس زرشک پلو با مرغ محبوبم را جلویم بگذارند فقط نگاه می کنم و غبطه می خورم." روژین خندید و سری تکان داد: "من هم می خواهم بگیرم ولی خب روزهای اول همیشه سخت هستند." مهشید لج درآرتر از همیشه شروع کرده بود از غذاهای خوشمزۀ پرکالری حرف زدن تا ارادۀ مرا بسنجد. در حالی که جلوی خودم را می گرفتم تا نگویم خفه شود با لبخند تایید می کردم. 

یک ترم شنا رو به اتمام است و من هنوز عاشق محیط استخر و دوست های جدیدم هستم. عاشق این که روزهای زوج بروم روژین، مهشید و آن یکی خانم مسن که هنوز نمی دانم اسم َش چیست، را ببینم. آب دپرس بودن های پائیزه و زمستانه ام را ربوده و من می دانم اگر شنا را کنار بگذارم با یک آدم گَنده دماغ روبرو می شوید. 

روژین می گفت: "من به عشق تو استخر می آیم. اگر نیایی من از اینجا می روم. نباشی... من هم نمی مانم." ما به بودن های یکی در میانمان عادت کردیم و من تصمیم گرفتم شنا را در همان محیط کوچک اما صمیمی ادامه بدهم. 

سه. الف در حرف زدن دو اصول دارد؛

یک/ حرف نمی زند؛ بی حوصله است یا حرفی برای گفتن ندارد. 

دو/ حرف می زند و برق می زند. 

امروز وقتی که از استخر و حالت لاک پشتی در آب تعریف می کردم، خودم با یادآوری خودم خنده ام گرفته بود. هربار که سعی می کردم پاهایم را با دست هایم داخل شکم جمع کنم توهم کله ملق زدن پیدا می کردم و از ترس خودم را رها می کردم. الف از فرض حالتم خنده اش گرفته بود. در میان خنده ها حرف به شنا در دریا که رسید، جدی شد و از پدرش حرف زد. این که در دوره های تکاوری مجبور به انجام چه کارهای دشواری می شده تا در واقع زنده بماند. به وضوح می دیدم الف عینا پدرش است. با همان Theme اخلاقی منتها در Level پائین تر. 

چهار. هیچ وقت حتی صمیمی ترین کَس که به طور مداوم با او در ارتباط هستم، نمی تواند حالات [خوشحال،ناراحت و...] اصلی ام را از قیافه یا ظاهرم بفهمد. 

سمفونی شصت و دوم: 00:20

- آخرین بار کی [سیگار] کشیدی؟

- یادم نیست.

- غلط کردی. به نظر میاد اخیرا کشیده باشی.

- نه، ترسی ندارم... 

- ترس که نه ولی عواقب داره چون منم میکشم.

- تنها دلیلی که نمی کشم واسه احترام به مادرمه.

- پس من چی؟ [وا رفته]

- ربط نده! [نیشخند]

- منم خوشم نمی آد تو بکشی ولی تو فقط واسه مادرت نمی کشی؟

- هوم

- خیلی [...] ای! یعنی واسه من مراعات نمی کنی؟ [داد]

- تو خودت بهت بدن می کشی.

- چرا الکی ربط میدی؟ نه نمی کشم چون یکبار کشیدم دیدم چی گفتی! [دل ِ پُر]

- خب... چیکار کنیم؟

- از همین حرفاته که آدم بهش برمی خوره. همین رُکی بیش از حدت. فکر نمی کنی به آدم برمی خوره!

- عجب! آقا اصلا واسه تو نمی کشم. [خنده]

- من اینجام. تو جلوی من داری می گی من به خاطر تو نیست که نمی کشم. لااقل بذار برم بعد اینُ بگو. من به خاطر خودم نمی گم نکش. به خاطر سلامتی خودت می گم. من بهت اهمیت می دم ولی تو چی؟! [دلخوری]

- ای بابا...

+ به علاوه فحش های سانسور شدۀ خودم! 

سمفونی شصت و یکم: پشت در رویا

یک. من با س که حالا در نقش های تیکه پارۀ سریال ک بازی می کند، دوست بودم و این جریان دو سه سال پیش بیشتر است. س را از یک شبکه اجتماعی دنبال می کردم. نه این که جزء آن دسته دخترهای رویاپرداز باشم چون س اهل هنر است، نقشه بکشم تا دوست شویم و گیلی لی لی...

فقط می دانستم س با ت دوست بوده و ت را خیلی دوست داشته. من هم که آن وقت ها با سر پوچ از احساس وارد دنیای دیگری شده بودم، یکبار زیر یک پست س کامنت گذاشته بودم. در حالی که اصلا تصور نمی کردم پاسخ ببینم [نه برای این که س آدم گُنده ای باشد!] تیرم به هدف خورده بود و خوشحال بودم. 

پس از آن کامنت کذایی Pm بازی هایمان شروع شده بود. از س که هیچ بود بت ساخته بودم! و سر خالی از احساسم پُر از حرف های عاشقانه شده بود. به وضوح می دیدم س لاس می زند. با دخترهای رنگارنگ آن هم نه یکی به طور ثابت در دید دیگران، تک و توک طوری که فقط من شک می کردم. 

دوستی ما هیچ وقت علنی نشد ولی روابط ما همچنان دوستانه و پررنگ بود. آن موقع ها که تردید در وجودم زنگ می زد، به گ گفتم: "برای من س را امتحان کن!" و گ که به خاطر روابط از هم پاشیده اش با م حال درستی نداشت و آن روزها من تنها همدم َش بودم پذیرفت و ما دیدیم بلـــــــه! 

گ با س قرار گذاشته بود و قرار بود حتی به سر قرار برویم و آنقدر بچه بازی در بیاوریم تا ثابت کنیم ما Super Woman هستیم ولی کار به آنجا نرسید. [خوشبختانه] 

م نگذاشت و من از دست گ شدیدا دلخور شدم که نقشه ام را بر آب ریخت.

حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بچه بودیم. 

س در جای بهتری از پیش نشسته. منتها با آن همه تلاش شبانه روز باید در جای بهترتری می نشست. ولی در این که س عمیقا یک آدم پوچ و تو خالی است، شکی نیست.

دو. از این که گاه فراموش می کنم حرفی را در جا بزنم، متنفرم.

مثلاً وقتی دکتر مستوفی پرسید: "بیشتر  چه رویایی می بینی؟" گفتم: "هیچی..." که گفت: "حتما می بینی ولی یادت نمی آید." و من یادم رفته بود که خواب عمه ام را می بینم. به خصوص وقت های دلگیری ام که عمه ام را مخاطب حرف هایم قرار می دهم. 

روابط ما پر و پا قرص نبود ولی خب پس از یازده سال تلاش کردم تا برای آخرین بار در روزهای بیماری لعنتی َش که ضعیف شده بود، تماس بگیرم. حتی نمی توانست حرف بزند و من فکر کرده بودم که حاضر نشده! 

به آقای الف که گفتم گفت: "نه با تو که با خیلی ها حتی بچه هایش را برای دیدار پَس می زند. نمی خواهد کسی او را اینطوری که شده ببیند. می خواهد همه او را با همان ذهنیت های زیبا به یاد بیاورند." عمیقاً دلگیر شدم. بیشتر از فکری که کرده بودم شرمنده شده بودم.

شب آخر که حال او را از پرستار بیمارستان جویا شدم، فهمیده بودم دیگر نیست... و الف از این که پیش از تماس حس کرده بودم جا خورد. 

من بودم با الف و گریه هایم که تا صبح بند نمی آمد و الف احساس عجز می کرد که نمی توانست آرامَم کند. 

دیشب خواب َش را دیدم ولی فقط با یک صحنه خواب از جلوی چشمانم رد می شود. عمه در یک تابوت قهوه ای روشن که روی آن پر از گل رُز سرخ و شیرینی بود خوابیده بود و لبخند داشت. 

سمفونی شصتم: اندر احوال پائیزی ما

یک. هنوز که هنوز است اوقات مشترک من و الف با Gameهای آنلاین Multiplayer پُر می شود. از این که بنشینیم و با هم Gameهای دو نفره بزنیم، راجع به نتایج و بُرد و باخت هایمان به بحث و تحلیل بپردازیم عیناً بچه های ذوق مرگ شده نیشمان تا بناگوش باز می شود.

اولین Game آنلاین که می زدیم، Shellshock بود. اوایل با ترفندهای جورواجور می رفتیم تا مثلاً یک زوج Pro شویم. کم کم که آن بازی حوصله سر بَر از سرمان باز شد به Cs همان Counter Strike معروف قدیمی می رفتیم و کُلی ساعت تمرین می کردیم. یکم که از مود این یکی هم خارج شدیم MiniClip باب شد و بازی 8Pool. که سایت خراب شد و ما به سان آواره ها مشغول یادگیری Warcraft شدیم. xD

 آیا کودک درون ما بیش از حد فعال است؟ :| 

آیا هنوز بچه ایم؟ :|| 

به هر حال از این مسئله خیلی راضی یم. لااقل این یکی ویژگی ما چفت و جور همدیگر است.

دو. یکی از دیگر سرگرمی های دونفرۀ من و الف تست های روانشناسی است. که البته یادم نمی آید چه کَسی آن را باب کرد ولی از آن جا که هردوی ما به مقولۀ روانشناسی علاقه مندیم معمولاً وقتی حوصلۀ الف کــــش بیاید می نشینیم و تست های درست حسابی می زنیم. 

دیروز که تست "آیا به پایان رابطه تان نزدیک هستید؟" را می زدیم. طبق معمول الف با خوش بینی افراطی که وقتی با هم همدیگر مشکلی نداریم، اوج می گیرد ، تند تند به سوالات جواب می داد. من هم جداگانه می زدم و از پاسخ های یکی در میان متفاوت مان مبهوت می شدم. 

مثلاً یکی از سوال های تست این بود که چند بار در روز با هم دعوا می کنید؛ من جواب داده بودم: روزی یکبار و الف جواب داده بود: چند روز یکبار. که من به حالت اعتراض گفتم: " تستُ به مسخره گرفتی؟ خب صادقانه جواب بده!" و الف در عین خونسردی گفت: "خب به نظر من اینطوری میاد!"

که نهایتاً نتیجۀ تست این شد که از نظر من باید به مشاوره [البته اگر زن و شوهر باشید] مراجعه کنید و از نظر الف تبریک می گوییم. رابطۀ شما هیچ مشکلی ندارد!!!!! :|

سمفونی پنجاه و نهم: Keep Calm & Shoot People

یک انسان به ظاهر بالغ ولی در باطن نابالغ با یک انسان بالغ دیگر که در طول رابطه اش با سایرین تماماً حواس َش به اعمال و رفتار خودش بوده، داستان کودکانه ای خلق می کند. عده ای ناشی زور می زنند تا آدمی را که نمی شناسند قضاوت کنند. 

بیشتر از این که تراژدی باشد، شوخی تلخ گریستن به حال انسان نماهاست.

یک آدم بلاتکلیف به ناکجاباد می رود. گًله ای که دنباله اش را گرفته اید... شما به کجا می روید؟

سمفونی پنجاه و هشتم

یک. دکتر مستوفی از طب رایج که گفت بلافاصله به طب همیوپاتی پرداخت. از آن جا که علاج درد زنانه قرص های ضدبارداری آن هم تا آخر عمر و حتی بدون درمان است، طب همیوپاتی را پیشنهاد کرد و طبیعتاً چون از عوارض های LD مطلع بودم، پذیرفتم. 

همیوپاتی [همسان درمانی] یک شعار دارد: "همانند، همانند را شفا می دهد." جدا از این که جلسۀ مشاوره اش برای من که عاشق روانشناسی ام، جذّاب و عجیب غریب بود می توانست علاوه بر دردهای جسمی دردهای روحی ات را هم شامل شود. 

مثلاً کدام یک از درمان های طب رایج نگاه می کند اگر تو معده دردت عود کرده شاید از نظر روحی مساعد نبوده ای؟ معمولاً با یکی دوتا قرص رانیتیدن و دایمتیکون سر و ته دردت را هم می آورند. 

دو. مشکلات مردان مریخی ، زنان ونوسی - این داستان: تَلـۀ زن و فریب خوردن مرد =))

- دو سال پیش خوشحال بودی؟

- نسبتاً

- چرا؟

- راحت تر بود.

- چی؟ 

- همه چی

- بیشتر از وقتی که با من بودی و هستی؟

- فکر کنم.

- یعنی تو قبل تر که من نبودم خوشحال تر بودی؟ [اعصاب کنترل شده] یعنی داری میگی با یک آدم دپرس [!] خوشحال تر بودی؟ [فریاد] واقعا که! با بعضی از حرف هات آدمو بدجور خورد میکنی. [بغض]

- من فقط جواب سوالتو دادم. 

- این جواب سوال بود؟ عین این بود که من بگم با "ع" بیشتر از تو خوشحال بودم. خب اگر اینطوری بوده غلط کردم با تو رابطه برقرار کردم! دل آدمو می شکنی اصلا. انگار نه انگار که یک سال و نیم باهامی و هنوزم باهام تو ارتباطی. [گریه]

- من یک چیز کلیو گفتم. [عجز]

- نچ، من جزئی پرسیدم توام گفتی فکر کنم! 

- خب قبل تر خودم OKتر بودم. اکتیوتر و... 

- یعنی نقش من کمرنگ تر بوده؟

- نمی خوام راجع به این موضوع حرف بزنم.

- یعنی چی؟

- فقط گفتم شادتر بودم. همین! [خسته] تلگرام... [لبخند مایل به خنده]

- داری می خندی؟! [اعتراض] خب چرا رُک نمیگی هیچوقت علاقه نداشتی و نداری؟ [تَله]

- همین کارا رو میکنی نمیخوام باشم حرف بزنم.

- شَکَمو بیشتر میکنی. من حسودم... حساسم... ناراحت میشم اینطوری میگی. بهم برمیخوره. 

- OK، بگذریم! 

گفتی فردا برنامه ات چی بود؟ 

سه. "باید امیر ُ بشناسی؛ رُکه... خودشه... همینه دیگه... راحت حرف می زنه." یکم مکث می کند. انگار که ناخودآگاه متوجه مسئله ای بزرگ شده باشد ادامه می دهد: "وای مَهگُل تو چطوری باهاشی؟ خیلی سرده. والا به خدا تو صبر ایوب داری. کی اندازۀ تو حاضره اخلاقشو تحمل کنه؟ خدا شانس بده!"

"خب تو یا خیلیا روی گرمشو ندیدید. شاید برای همینه. خودمم نمی دونم. باور می کنی خودشم نمی دونه؟ ما هنوز از احساس واقعی خودمون نسبت به همدیگه چیزی نمی دونیم!"

با تعجب نگاهم می کند. انگار که در نگاه َش می خوانم می گوید: "اعجوبه ها!!!!..."

چهار. 

Polly: باهات ازدواج میکنه؟

Aida: نمی دونم... نمی دونم کجاست.

Polly: خدای من!

Aida: اون رفته ولی گفته برمیگرده

Polly: آره ولی همۀ مردا میگن برمیگردن هرچی دیرتر فراموشش کنی تحملش سختتر میشه. باور کن میدونم چطوریه. من شونزده سالم بود و جراتشو نداشتم به کسی بگم...

Aida: پالی اون برمیگرده!...

Polly: سرانجام خودم انجامش دادم. با خودم اون کارو [سقط جنین] کردم و تقریبا جونمو از دست دادم و اون برنگشت. هیچوقت برنمیگردن. چرا باید برگردن؟

خودت که کلماتو میشناسی. تو میشی "فاحشه" بچه هم میشه "حرومزاده" ولی هیچ کلمه ای برای مردی که برنگرده نیست. یه روز تو روز عروسیت یه مرد خوب تو آغوشته و بهم میگی: "پالی! مرسی به خاطر عقل سلیم..."

[Peaky Blinders - Season 1 Episode 2]

سمفونی پنجاه و هفتم

sms دادم: "رو چه سجاده ای نماز می خونی؟ اصلاً با اعتقاد به کی سر سجاده می شینی؟" جواب داد: "نگو! خندم میگیره..."

سمفونی پنجاه و ششم: خُماری

یک. اصلاً حوصلۀ آدم ها را ندارم. در واقع فکر می کنم اجتماعی بودن ارتباط خیلی زیادی با حوصله داشتن دارد و اگر کسی اجتماعی نیست، الزاماً افسرده نیست. شاید کمی بی حوصله باشد. 

آخر فکر می کنم مثلاً آدم های جدید را وارد زندگی ات کنی... که چی؟ که بیایند و ندانی بعدها با تو چه خواهند کرد؟ حقیقتاً محتاط هستم. آن هم کم نه. نشده آدمی را که خودش خواسته و من نخواستم به زندگی ام راه دهم. البته شده... ولی در حد یک ماه. شاید هم کمتر. طوری شده که عین "ب" خودش فهمیده فقط برای وقت گذرانی است و راه َش را کشیده رفته. حتی وقتی سوال کرده: "مرا برای تفریح می خواهی؟" خیلی واضح جواب گرفته: "بله!" و بی هیچ حرفی رفته. بدون آن که حاضر باشد پشت سرش را نگاه کند مبادا چیزی جا گذاشته.

وقتی از "ب" به نیلوفر گفتم، گفت: "خوب است. ولی نه برای همیشه... فقط کوتاه. آنقدر که با او سرت گرم باشد تا فکر الف از سرت بپرد." و من هرگز معنی این حرف َ ش را نفهمیدم. دروغ چرا؟ فهمیدم ولی خودم را به آن راه زدم چون شدیداً احساس بدی داشتم. از این که یک دوست، آن هم دوستی که برای من مریم مقدس می نمود اینطور بی رحمانه راجع به کسی نظر صادر می کرد. 

آن موقع که نیلوفر داشت این ها را بلغور می کرد، "ب" پشت خط بود. انگار که فهمیده باشد چه خبر است یا من اینطور حس کردم. عیناً آدمی شده بودم که کار خلاف می کند اما چون خودش می داند، تصور می کند همه می دانند و شک دارد کسی بویی نبرده باشد. دست و پایم را گم کرده بودم ولی بی خیال نشان می دادم.

از آن جا که "ب" اصولاً مهربان است، بی مقدمه پرسید: "من برایت چه ارزشی دارم؟ اصلاً دارم؟" و من مانده بودم چه جوابی بدهم. حدس می زدم آدم احساساتی ای است. شاید هم نه، به هر حال تجربه اش در ارتباط از من بیشتر بوده ولی خب دلیل نمی شود. شاید به خاطر چهارتا شوخی روی من حساب دیگری باز کرده بود.

آن شب خیلی رُک جواب دادم: "نه!" 

"ب" انتظار نداشت. خندۀ عصبی کرد. می خواست با غرور شکسته اش ظاهرش را حفظ کند: "به هر حال فکر می کنم برایت جذابیتی داشته ام. آخر من همه چیز را می فهمم." و من خندیدم. پاسخ من همان بود. فکر می کردم به این که اگر احمق بودم و یک ماه تمام به خاطر موقعیت خودم "ب" را بازی می دادم چه می شد؟ 

نیلوفر سفت برخورد کرد. گفت: "چرا این ها را به "ب" گفتی؟ نباید می گفتی... حالا می رود." 

خون خونم را می خورد. می خواستم برخورد تندی داشته باشم ولی نمی شد. می خواستم فریاد بزنم: "من عین تو مریم مقدس نما نیستم. آدم آب زیر کاهی نیستم. در شان من نیست که کسی را به خاطر این که در رابطۀ قبلی ام موفق نبودم، بازی بدهم. اصلاً تقصیر "ب" یا امثال او چیست؟ مگر "ب" یا آدم های شبیه به او باید تقاص الف و الف ها را پس بدهند تا من اشتباهم را فراموش کنم؟" البته امثال نیلوفر کم نیست؛ کسانی که این دیدگاه را دارند. ولی من فهمیدم ذات هیچکس در موقعیت های مشابه تغییر نمی کند. حتی اگر خودشان به F.ck بروند حاضر نیستند کَس دیگری را غرق خودخواهی های خودشان کنند. 

دو. روژین درگیر بود. 

اصلاً روژین و روژین ها که شبیه من هستند وقتی درگیرند از دور داد می زنند.

امروز روژین در حال خودش نبود. اول کلاس بی دلیل و راحت می خندید در حالی که کمی بعدتر بی حوصله می شد و با شانه های آویزان نگاهت می کرد. آخر کلاس گوشۀ استخر ایستاد و من می دانستم این حالت یعنی چه. یعنی کم آورده و می خواهد حرف بزند.

روژین ها معمولاً ساده درددل می کنند. عین من. گرچه خوب نیست چون هرکسی قابل درددل کردن نیست.

تنهایی به روژین فشار آورده بود و حداقل َش این بود انقدر شهامت داشت تا اعتراف کند همینطور است. 

از تجربۀ تلخ چهار سال پیش َش می گفت و اشک در چشمان َش غرق می شد. 

متاسف می شدم که حال ِ حال او بند یک آدم ناتو است که با ذهنی بیمار به قصد بالا کشیدن ثروت عده ای پا پیش گذاشته و همین که به دست آورده بار سفر بسته و برای همیشه رفته. 

از همه تلخ تر این که یک تشکر نا قابل هم نزده. چه بسا هنوز هم با حالت تمسخر سبز می شود تا یادآور شود چه کرده.

و چه سخت است گیر اینچنین آدم های بیمار افتادن که حاضر نیستند تو و وابستگان به تو را شاد ببینند.

عقده لحظه به لحظه روح شان را می جوَد تا زندگی سالم بقیه را به هم بریزند.

درد این جاست که اینگونه آدم ها به ظاهر موفق هستند و دنیا محل تقاص دادن شان نیست.

سمفونی پنجاه و پنجم

یک. فرضاً شما عاشق یک عوضی تر از عوضی شده بودید، حتی اگر حالا با او [لاشی Or بدکاره] رابطه ندارید حتماً در موقعیت های پیشین ویژگی هایی از ایشان دیده بودید که مجوز ورود به زندگی تان را گرفته بودند. پس ننشینید از "او"های زندگی تان بد بگویید. چه بسا خودتان به خاطر انتخابتان زیر سوال می روید. با تشکر. 

دو. Copenhagen را دیدم. آنطور که می گفتند: "آی، های و..." نبود. از نظر من یک فیلم سینمایی ِ ساده بود. با دیالوگ های یکی در میان خوب. از کل یک ساعت و سی و هفت دقیقه اش می شد عاشق این دیالوگ شد. به علاوه آهنگ Agatha Kasper - Stay With Me

+ ترجمۀ دیالوگ [کامل تر] : در شمال کشور جایی هست که دو اقیانوس به هم می رسند. [...] مادرم مرا برد به جایی که ساحل تمام می شد. به سمت راست اشاره کرد؛ جایی که دریای بالتیک جریان آب به سوی غرب حرکت می کرد. و به سمت راست اشاره کرد؛ جایی که دریای شمال جریان آب به سوی شرق حرکت می کرد. سپس به وسط اشاره کرد و گفت: "رابطۀ بی نقص همین است. می توانی به سمت راست و چپ نگاه کنی در حالی که دو دریا سر جایشان هستند و می توانند در وسط به هم بپیوندند ولی هیچوقت خودشان را در آن یکی دیگر گم نمی کنند. هر اتفاقی بیافتد آن ها خودشان هستند."

سه. این که می گویند رویا می میرد، حقیقت است. گاه شیرین. 

سمفونی پنجاه و چهارم: Thanks for Messing Up My Life

یک. در استخر با یک زن آشنا شدم. از نوع حرّاف. یکی از آن ها که مدام دلشان می خواهد حرف بزنند. اجتماعی و خونگرم بود. ظاهری جذّاب هم داشت. با ابروهای کشیده و موهای بلوند تیره. 

کاملاً معلوم بود از تنهایی فرار می کند، هر کجا که می رفتم پیدایم می کرد و خاطرات پنج سال پیش َش را برایم بازسازی می کرد: "این استخر پاتوق من و همکارانم بود. روی هم پنجاه نفر می شدیم. اینجا از شدت ولووم موزیک رو هوا معلق بود. مدام در آب بازی می کردیم. بینی گیرم را می انداختم تا بچه ها بروند بیاورند..." 
شیرین حرف می زد ولی خب یکم وقت گیر بود. 
مرا یاد زیبای دوست داشتنی دوران کودکی ام می انداخت.
از آن سال های خاطره انگیزم چند وقت است که می گذرد؟ شش یا هفت ساله بودم و تمام تصورم از "فریبا" یک اسطورۀ آغشته به رویاهای آبکی ام بود. پوست روشن، چشم های عسلی، موهای به قول الف بینگول بینگول تا کمر به رنگ طلا. فریبا همه شان را با هم داشت و من عاشق این زن فریبنده شده بودم که با ظاهر جذب و با اخلاق شیفته ات می کرد. 
پائیز همان سال ِ آشنایی با "فریبا" بود به نزدیک ترین استخر ویلای فرشته این ها در کلاردشت رفتیم. چندتا بچه بودیم و چندتا بزرگ. قد و نیم قد استخر کوچک را پر کرده بودیم. فریبا پری دریایی شده بود و هر بچه ای که پشت او می نشست تا به آن سوی استخر برود خوش اقبال ترین بود. 
کمی بعد فرشته به میم گفت: "فریبا به ک [دایی ام] می آید." و من در پوست خودم نمی گنجیدم از این که قرار است فامیل بشویم. نقشه می کشیدم کِی می توانم پُز فریبا را به دوستان نیم وجبی ام در مدرسه بدهم و من دوصد برابرتر از بقیه خوش اقبال تر می بودم! 
سال ها گذشت و... نشد!
سرنوشت طور دیگری رقم خورد. "ک" هرگز فریبا را ندید و او با مرد دیگری ازدواج کرد. بعدترها در جشن تولد یک سالگی بچۀ فرشته این ها که شرکت کردیم، فریبا را با یک شکم برجسته دیدیم. دیگر به نظرم آنقدرها هم خوشگل نمی آمد.
پارسال آقای الف خبر داد که فرشته بر اثر خطای دکتر در عمل جراحی بای پس معده فوت کرد. آنقدر بغض تا سرسرای گلویم آمده بود، به شوخی گفت: "راستی فریبا را یادت می آید؟" و من لبخند زدم.
یاد آن شب که بادمجان ها را برای یک میزاقاسمی ِ درست حسابی پوست می کندیم افتادم. من کنار میم، روبرویم فرشته و فریبا نشسته بودند در حالی که داستان های خوف آور تعریف می کردند، از خنده ریسه می رفتیم. 
+ از پیش نوشته شده

دو. امروز بی آرایش به خیابان زدم. البته عجیب نیست. من از همان روزهای نخست که استخر می رفتم، بی این که جلوی آینه بایستم صورتم را غرق پودر و رنگ کنم خانه را ترک می کردم.
امروز ولی حس خوبی نداشتم. از همان ابتدای رفتن... صورتک ها جلوی چشم هایم رژه می رفتند.
صورتک های پلاستیکی به سان دلقک با ابروهای پوست بادمجانی، چشم های سبز و آبی، دو سوراخ به حکم تنفس و یک دایرۀ زُل که نقش حرف زدن بر عهده داشت.
صورتک ها شبیه هم می نمود. گاهاً فریبنده و دلربا هم بود. در عین این که سعی می کردم دلم نخواهد این شکلی باشم، حرف های الف در سرم می پیچید. 

سه. مثلاً خوبی اش این است یاد می گیری "بد" باشی. 
بدها بد نبودند. بدها را بدترها بد کردند. 
اینطوری که با کارهای بد از همه چی زده شان کردند. رَدِشان کردند و گفتند هِـری!
خوب ها از خوب بودنشان پشیمان شدند. برای این که رو دست نخورند گفتند بگذار این بار را بد باشیم. برای محافظت از خودشان دیگر به بقیه اهمیت ندادند. فقط بد شدند و دیدند بدترها را جذب کردند. حتی خوب ها هم دوستشان داشتند و بدها دیگر ندیدند چه صدمه ای به خوب ها می زنند. فقط خودشان را می دیدند که اینطوری جلوتر هستند و به راهشان ادامه دادند. چه بسا اینطوری نازکِـش های بیشتری هم داشتند.
مرسی که نابودم کردی و گند زدی به همه چیز. لااقل اینطوری راه ادامۀ بقا رُ یادم دادی. =)

چهار. گوش کنید به:
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...