سمفونی هفتاد و سوم: Dear Myself

به خود ِ عزیزم...

من ِ عزیزم! مهگل خانم عزیزتر از هرکَس ِ  من!

این روزهایت سخت می گذرند... 

من که می دانم... بیشتر از هرکَس ِ دیگر. بالاخره من تو هستم. در دل ِ تو نهفته ام. ماورای ذهن پُر از دردت را زیر و رو کرده و با همان محتویات زقنبوتی َش سرجا می گذارم. 

دارم برای تو می نویسم.

برای خود ِ تو. برای من.

عزیزم، قرار است تا یک ماه دیگرت سخت بگذرد.

این ها را می گویم که به امید این و آن و دیگری ها ننشینی تا خوشحالت کنند.

گرچه تو هنوز خیلی ها را داری که بی دریغ به تو، شخص شخیص تو، بها می دهند ولی تو باز ته ِ تنهایی های شبانه ات با لب و لوچه های آویزان منتظری...

 مهگل، 

می نویسم تا از یاد نبری [نبرم].

این روزهایت را فراموش نکن!

این روزهای لعنتی َت را از یاد نبر و به پشت سرت هم نگاه نکن.

می دانم پیش آمده... تحت شرایط بهتر خواسته ای برگردی. به آن دوران تلخ که با برگشت تو تلخ تر هم خواهد شد. 

نمی توانی مرا فریب بدهی. 

من توام! و مطمئن هستم بارها شده...

پیش ترها این کار را کرده ای. گرچه جز احساس تحقیر نامرئی َش چیزی نصیبت نشد. 

این بار از تو می خواهم برنگردی.

جدی [!] می خواهم حتی به بازگشت فکر نکنی.

به روبرویت نگاه کن! 

به هر طریق... بهانه... حتی با آینده ای تاریک... بد... مزخرف...

فکر کن 

به امشب.

به آدم دیگر [حتی].

و دیگر برنگرد!

ولی هنوز می توانی در دلت کَنکاش کنی برگردد. 

این یکی را می توانی...

تا یک ماه تو را آزاد می گذارم آرزو کنی. :) 

[اینطور فکر کن که نگرانت هستم.]

با عشق فراوان و احترام مفرط.

+ حذف عکس به دلیل تنفر از صاحب عکس. 

سمفونی هفتاد و دوم: Forbidden Euphoria

یک.
- پس بی تفاوت نیستی...
خسته ای.

خسته ام؟ اوم... بله، خیلی زیاد. در واقع این روزها عصر که می شود، ناخودآگاه به دو سه روز پیش پَرت می شوم. به آن جا که شوخی شوخی از بحث ِ به آن گُندگی رَد شدیم. باید بگویم درست است آن لحظه در برابر حرف هایت قاه قاه می خندیدم و لب به شکوه باز نمی کردم ولی تا خود ِ امشب از ناراحتی دَم نزدم.
فکر کنم خودت پِی برده ای...
چون این روزها بیشتر مراعات می کنی. بیشتر حرف می زنی. بیشتر شوخی می کنی. هوای مرا بیشتر داری.
شاید که راضی ای. 
برعکس ِ من. 
که حرف نمی زنم. شوخی نمی کنم. 
بیشتر می گذرد و همچنان که تو خودَم فرو می روم، انگار ترس تو بیشتر می شود چون حرف هایت بیشتر و شوخی هایت رنگ دارتر می شود.
من این تغییر را دوست ندارم.
چون این من نیستم. یکی دیگر است که از ترس پیشامد بد سکوت کرده. برای این که بدتر از بد اتفاق بیافتد ترجیح داده در بد باقی بماند.
برای تو شاید این نیز بـد باشد ولی هرچه باشد ار بدتر بهتر است بدون این که خیال کنی این من هستم که در بدترین راکد شدم.
البته شاید هم فهمیده باشی. گاهی به روی خود نیاوردن بهتر از آوردن است.
می دانم نمی توانم تا ابد ساکت بمانم. من از انفجارم می ترسم...
+ از پیش نوشته شده

دو. منفجر شدم. 

وقت انفجار میان داد و فریادهای به آسمان نرسیده ام، اعضا و جوراح َم هرکدام به گوشه ای پَرت می شد و من به هیچ کدام از این ها اهمیت نمی دادم. فقط غرورم را دست گرفته بودم و منتظر یک اشاره بودم تا چمدان به دست بروم. 

تحمل ِ هیچ چیز را نداشتم. می فهمید؟ هیچ چیز! این هیچ چیز لعنتی پای سنگین َش را روی گلویم فشار می داد و هر لحظه  بیشتر احساس خفگی می کردم. 

شاید بگویید اه، حالمان را به هم زدی بَس که از این حرف ها زدی... 

حق با شماست. حقیقتاً من حال خودم را هم به هم زده ام. از بَس که قرار بوده تغییر کنم، تصمیم بگیرم و کمی جسور باشم که همه اش از سه چهار روز بیشتر دوام نداشته.

خودخواهانه دوست دارم وانمود کنید برای اولین بار است این حرف ها را خوانده اید. 

سه. از تو » عشق « یاد گرفت

تو ازش یاد گرفتی » عشق ِ چی؟ کشک ِ چی؟ «

سمفونی هفتاد و یکم: 2/1

I. قید استخر را زدم. دو  ِ آذر نود و چهار تصمیم گرفتم استخر را با روژین ِ متوقع و آرزوی فیس و افاده ای روی هم دور بزنم و راستای خیابان بی سر و ته َش را پیاده راه بروم. 

بروم که نرسم.

ساده نبود. صبح از همه کارَم زدم تا باز به رویاهایم پا بدهم. ولی... به قیافه های چپندرچلاق شان که رسیدم پشیمان شدم. 

روژین دیگر روژین نبود. آرزو هم که ناراحتی های اخیر مربوط به زندگی َش امان تظاهر به خوش برخوردی را گرفته بود. 

چند وقتی بود که روژین می نالید و انتظار داشت بتوانم از لحاظ مالی دست َش را بگیرم. آن هم نه کم و موقت. طی ِ آشنایی یک ماهه مان می خواست با پارتی بازی وام جور کنم. وقتی دید پارتی ای در کار نیست، می گفت: "گوشی َ م را زده اند و کار نمی کند. آشنا داری؟" و من مفهوم دقیق دوستی خاله خرسه اش را نمی فهمیدم.

رابطه ساختگی اش از معنویات بوی تند مادیات گرفته بود. کم کم که دید خبری نیست، دیگر هردویمان در برخورد با آن دیگری خود واقعی مان نبودیم.

امروز پس از این که پول ترم بعد را واریز کردم، پشیمان شدم. تماس گرفتم و گفتم فردا برای تصفیه حساب می آیم. روژین هم مخالفت نکرد ولی برای بار دوم تماس گرفت که چرا؟ یک ترم شنا با این پشت ِ کار! حالا می خواهی بروی؟ گفتم برنامه هایم پُر شده. دیگر مثل سابق نمی توانم بروم و بیایم. گفت حیف است. چرا؟ لااقل یک جلسه! گفتم نه! شاید با دوستم استخر دیگری انتخاب کردیم و رفتیم. گفت اِ...!!!!! همۀ زحمت ها را من کشیده بودم حالا برای مربی دیگر آسان ترهایش را می بَری... 

بی مکث خداحافظی کِش داری کردم و گوشی را قطع کردم. کاش اصلاً هیچوقت دوباره با هم روبرو نمی شدیم. 

دلم تنگ می شود. 

دلم استخر جدید با آن محیط خَف را نمی خواهد. البته که دوست م در استخر دیگر انتظار ما را می کشد ولی من به همان استخر آبی نیم وجبی عادت کرده بودم. گرچه برای مربی گری باید همان جا بروم که فردا قرار است بروم. 

II. دارم خواب می بینم. 

یک رویای تَنگ. شاید تحت تاثیر حرف های م. 

آخر دیشب م با فــ قرار گذاشت. فــ استقبال کرد ولی م راضی نبود. من هم... ولی چه می شد کرد؟ حتی نمی خواستم نشان بدهم چقدر از درون دپرس وار فلجَم. 

انتظار نقل مکان را نداشتیم. انگار که به گَند بودن اخلاق هایمان پِی برده باشیم. هم روژین، هم من. توقع نداشتیم نتوانیم با اخلاق های کاملاً مشابه با هم کنار نیاییم و منتظر خبر دادن آن یکی دیگر بمانیم.

در خواب یک استخر می بینم. استخر دراز که بی عرض است. فقط طول دارد. 

فکر می کنم چطور می توانم این طول ِ دراز را شنا کنم؟ یکم ترسیده ام.

یاد حرف فــ می افتم. می گفت: "اینجا از بَس استخره درازه که نفس کم می آوریم شنا کنیم." م با لب و لوچه های آویزان به من نگاه می کرد و من می گفتم: "خب که چی؟ بالاخره باید از این خراب شده برویم." 

روژین را می بینم که به طور افراطی آرایش کرده. به قول غ تَخت ِ آرایش! 

دو تا مایو آورده معلوم نیست صاحبشان کی هست. یکی ش نوتر دیگری کهنه تر. 

همین که این ها را به دستم می دهد انگار که ماموری از دور او را نشانه بگیرد یا من این احساس را کردم، غش می کند. می افتد. روژین را گرفته ام. بیشتر از کل ِ صورت َش مژه هایش به چشم می آید. 

III. صبح بیدار شدم. م گفت روژین زنگ زده. گفتم که ناراحت شدی... 

گفته به تو هم زنگ می زند.

گفته یا می آیی یا می روم.

گفته ما قبل از هر چیز با هم دوست هستیم.

گفته...

سرم می چرخد. 

منتظرم... 

منتظر یک اتفاق بهتر.

روژین زنگ می زند. هردو مشتاق هستیم. انگار که فراموش کرده ایم چه شده. فرصت پیش آمده... 

فکر این که باز از فردا در خانۀ دوم پِلاس می شوم...! 

خوشحالم. 

:)

+ از پیش نوشته شده

سمفونی هفتادم: ب ا ز ی با دُم شیر

- یک ساله که وضع همینه. بیشتر از این نمی کِشم. 

- می شه هی اینُ نگی؟

- نه، چون دیگه نمی شه. اون صبر لعنتی مُ دیگه از دست دادم. حالا بشین با دیوار بحث کن!

- چشـــــم. [خنده]

- کاری نداری؟

- نه عزیزم. [خنده بلندتر حین بوسیدن]

- عصبانیت من خنده داره؟

- اوهوم. آخه از این بحث ـا هزاربار داشتیم. 

- دیگه نداریم، خانوم.

- باشه آقا. [شوخی]

- شُل مغز! [لبخند]

- قربونت برم. چه جوشی آوردی. ریلکس هانی. [خنده]

- بای مهگل

- بای. بعداً بهت زنگ می زنم. 

- [مکث]

- خب آخه دلم نمی آد بهم بزنیم. [خنده]

- منم نمیومد ولی نمی کِشم. یه کاری کردی که خودم دیگه گند زدم 

به همه چی...

- می کِشی... [بی تفاوت] 

منم انقدر حس کردم دیگه نمی کِشم. عادیه!

- مشکل داری به خدا [هاج و واج]

- از این خندم گرفت که من اومدم قاطی کنم دیدم تو از من قاطی تری... [خنده]

- یه بار دیگه بخندی...!

- خب دست خودم نیست... باشه، آروم می خندم. 

- بیا! سرمم درد گرفت. خوشحالی الان؟ بخند...

- نچ 

- شبیه مَشَنگام الان؟ 

- نچ [حق به جانب] 

شبیه چیزایی [شیطنت] 

چی بود؟!!!!! آها... چیزا! [لبخند]

سمفونی شصت و نهم: تهوع

I. من ِ یخ زده از فرار متنفر بودم که این روزها فراری تر از همیشه  َ م؟

II. این روزها به قول ِ تو آدم تر شده ایم. کم تر بحث می کنیم. کم تر به هم گیر می دهیم. کم تر پی ِ ماجراهای کهنه را می گیریم. کم تر عصبی می شویم و به همه چیز گند می زنیم. البته بیشتر من. تا فکر می کنی قرار است شروع شود می گویی: "آ آ... هیس! دیگر راجع به این موضوع حرف نزن!" چرا هروقت این حرف ها پیش آمده احساس کردم در رابطه ای که باید دو نفره باشد، تنها بودم؟ همۀ این ها را به تو گفتم. آن هم وقتیکه یک روز ِ کامل غیب شدم. با این که از پیش گفته بودم قرار است نباشم، جدی نگرفتی. گفتی: "تا شب. با هم حرف می زنیم." رفتی و من شب نیامدم. آمدم ولی نه برای تو. رُک بگویم اگر به خودم بود و وز وزهای "م" نبود شاید فردا یا پس فردا هم به زور حاضر می شدم. Pmهای یکی در میانت را که مبنی بر سراغ گرفتن بود، می دیدم ولی مطمئن بودم حداقل تا یک روز Seen نخواهد خورد. دلم گرم شده بود به این که هنوز یادت نرفته که هستم. 
فردای آن روز آمدم. باز همان آش و همان کاسه...
سوال کردی، سکوت کردم. بی خیال بودم. بی خیال شدی. حرف های من زیاد بود. تو هم که طبق معمول حرف هایت را می خوردی. سرت را گرم کرده بودی تا مبادا نَم پس بدهی. 
برای من کافی نبود. با یک حرف من جوش آوردی. انگار که حرف های نگفتۀ یک سالَت را بالا آوردی. از یک روز غیبت بی دلیل َم گرفته تا آن دُرُشت های حل نشده. 
عمل تو داد و عکس العمل من رعشه بود. دلمان از همدیگر پُر بود. مهم نبود چه به روز یکدیگر آورده ایم. مهم این بود هردو پس از یک ساعت بی رمق افتادیم و به یک نقطه خیره شدیم.

III. صبح به صبح که بیدار می شوم به "رفتن" گفت های هر روزت فکر می کنم. تا کِی استرس؟

سمفونی شصت و هشتم: ع

ع خوش نما بود. گرگ در لباس میش [شاید]. لااقل وقت ِ پیشنهاد با چند ماه بعد یکی نبود. از آن آدم ها که برای رسیدن به چیزی تا مرز هلاک شدن عطش دارند و سپس با دیدن دو سه قطره آب تشنگی شان را هم انکار می کنند. 
ع یک ماه نبود که مرا شناخته بود ولی آنقدر آمد و رفت و گفت و گفت که جز خودم یک دنیا فهمیده بودند چه خبر است. آنقدر جـار زد که علناً برای یک رابطۀ پیش پا افتاده هم شک نکردم دارم اشتباه می کنم. 
این شد که در عرض یک ماه ع برایم اولین شد. اولین مرد [!]. اولین آیده آل بی نزاکت من. اولین عشق بی سر و ته حتی. 
ع آنقدر برای من خوب بود و این خوب بودن ها را جـار می زد که باورم شده بود اگر آدم و حوا نبودند، قطعاً ما می شدیم. 
ع اگر هم بد بود حتماً من بدتر از او می بودم چون تحت تاثیر تظاهرهای او اگر اختلاف پیش می آمد و خودم را هم مقصر نمی دانستم، کسی از خارج ِ رابطه در می زد و می گفت: "خجالت نمی کشی ع را اذیت می کنی؟ ع عاشق است! تو چه؟" و من می گفتم: "کدام عشق؟" آن وقت بود که خودم را متهم به دیوانگی کرده بودم.
پیش نمی رفت دیگر...
ع مرا جلوی همه خراب کرد. نرم نرم اما زیرکانه. به قدری که اگر به عقب برمی گشت نگرانی نداشت. تصویر خوب او... یاد عزیز او... تا مدت ها در ذهن نزدیک ترین های من ماند.
رابطۀ ما از ماه دوم افت کرد. 
و تلاش های من برای نشکستن بی فایده بود.
هنوز عاشق َش بودم. عاشق تصویر خوب ع؛ همان که تا جلوی دیگران می رسید مهگل جانم، خانم قشنگ من، لیدی زیبا می گفت و تا کسی برای Queen خوش رنگ ساختگی اش چشم و ابرو می آمد می زد از وسط نصف َش می کرد. من در ذهن خنگ و خیالی ام از او یک قهرمان ساختم.
ریشۀ اختلاف ما درست وقتی شروع شد که تصور می کردم پس از یک کدورت به دنبال بحث علیه مهسا، ع هنوز از من دلگیر است. ولی نبود. فردای آن بحث از خواب بیدار شد و هیچ چیز از دیشب به خاطر نداشت. تازه فهمیده بودم بدمستی های ع یک اتفاق عادی است که باید با آن کنار بیایم. واکنش های تند من چیزی جز سرکوب شدن به دنبال نداشت.
زمان از رابطۀ در جا زدۀ ما جلو می زد. 
اواخر زمستان دلگیر و تاریک من، ع با یک داستان مسخرۀ سر هم بندی کرده خواست تمام شود.
راحت اما سخت. خیلی سخت. البته برای من ِ عاطفی که به غیبت های پشت سر هم او شک هم نکرده بودم چه برسد به عادت که فقط از شنیدن آن حرف جا نخورم.
ع ساده رفت. غیب شد. تا مدت ها...
ولی تصویر خوب َش هنوز مانده بود. 
زیاد بودند کسانی که همچنان از ع می پرسیدند. انگار که ع همه را با هم جا گذاشت و رفت. 
دنیایی هم به دنبال َش بودند که بی نتیجه بود.
آن روزها که پی یک پاسخ سنگین برای ترک شدن بودم، ت شاید تنها دوست مشترک ما بود که بعدها لو داد همان وقت ها با ع در ارتباط بوده ولی نگفته.
رابطه ای اشتباه که حاصل َش از دست دادن چند نفر با هم بود: ع، ت، دیگران و خودم. 

سمفونی شصت و هفتم: برای پ

پ عزیز

هفت روز اخیر را سخت گذراندم. شاید اگر بودی، هوس می کردم چون سابق موزیک های مشترک مان را Play کنی تا دچار آلزایمر خفیف از حال خراب َم هی ریسه بروم و توام به خنده های مضحک من دچار شوی. 
به قول خودت چِنج فـــاز بدهیم. از جاده و تو  ِ آرمس به شب عشق هایده بپریم و با آهنگ های رپ ِ زدبازی همخوانی کنیم. البته که من عاشق اجراهای زنده ات از پشت Mic لعنتی  Skype بودم که دو سه دقیقه پیش از این که سرکار بروی، سر ِ کارت می گذاشتم تا برایم بخوانی. 
به راستی چه روزهایی بود...
روزهای غریب تو در غُربت و روزهای چرت ِ محض من در مام وطن. 

پ

از کِی می خواستم برایت بنویسم؟ حداقل بابت خوبی های موقت روا داشته ات نسبت به من باید یک پُست خشک و خالی را به تو اختصاص می دادم. گرچه می دانم نمی خوانی. حتی دیگر نمی دانم کجای این دنیا هستی و تقریبا از آن Pm تیکه پارۀ یک ماه پیشت روزها گذشته... 

دوست عزیز رها شده ام

دلم برایت تنگ شده. نه برای تو  ِ الان؛ برای آن جدی ترین که حاضر بود برای هَپی بودن های هرچند گذرایمان به دلقک ترین آدم روی زمین تبدیل شود.
بدترین روزهای من گذشت ولی فراموش نمی کنم آن بدترین ها با تو گذشت. 

سمفونی شصت و ششم: آنجا کسی نبود

راه های رفته را برگشتم.
انگار که تازه...
به دو سال ِ پیش دیپورت شدم.

سمفونی شصت و پنجم

  • وقایع نگار
  • جمعه ۲۲ آبان ۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سمفونی شصت و چهارم: I miss the old us

پارسال پائیز رو به تابستان ما هر دو بر سر مسائل مشترک کاری [موقت] رقابت داشتیم. به تور هردویمان شاگردهای آشنا خورده بود تا مشغول تدریس باشیم. من ریاضی به خورد شاگرد هشت نه ساله ام می دادم و او اصول گیتار را به شاگرد خنگ خرس گندۀ مونث َ ش. 
اوایل رابطه از این که الف به یک دختر آن هم حدود رنج سنی خودم ساز یاد بدهد، حساس و تا حد زیادی شکاک بودم. شاید چون وقتی خودم پیشنهاد داده بودم به من یاد بدهد و گفته بود: "نه! نمی شود. نمی توانم به کسی که می شناسم تدریس کنم. به خصوص تو. شیطنت هایت زیاد است و Time کلاس از دستم در می رود. به علاوه که خودم خودم را می شناسم. دلم نمی خواهد با عصبی شدن هایم اذیت بشوی." 
فامیلی شاگرد الف عرب داشت ولی ادامه اش یادم نیست. Break Timeهای کلاس مان موبایل به دست sms بازی می کردیم و من پلیس راه شب می شدم که مبادا از کسی خلافی سر بزند.
کم کم گذشت. شاگرد من در ریاضی نمرۀ خوبی آورده بود و درخواست تدریس در باب دیگری داشت ولی رد کردم. با این حال برای الف کُری می خواندم. بیشتر نگذشت که الف هم قید کلاس و تدریس را زد. گفت: "من اعصابم نمی کشد با یک مشت آدم خنگ سر و کله بزنم. تو پُر حوصله ای. من اگر جای تو بودم تیر تو مغز شاگردم خالی می کردم اگر با یکبار یاد دادن یاد نمی گرفت." 
عرب چی چی برای همیشه رفت. یکم پیگیر شد ولی بی فایده بود. با الف کَل کَل می کردم که نکند تو نتوانسته ای خوب درس بدهی. با خونسردی جواب می داد: "هرچه را که لازم بود گفتم. می خواست یاد بگیرد یا نگیرد. هرچه می گفتم جلسۀ بعد بدون تمرین می آمد. حتی نمی توانست با گیتار ژست بگیرد. بلد نبود حتی بنشیند!" الف اوج می گرفت و من خنده ام می گرفت. 
روزهای شیرین ِ سرد گذشت... 
هر چه می گذرد تازه می فهمی شیرین ترهایش گذشته اند و تو احمقانه انتظار شیرین ترین ها را می کشی.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...