سمفونی نود و سوم: یک سکانس زندگی ام با تو

1. دیروز از آن روزها بود. 

از آن روزها که از ابتدا پُر از حس است. پُر از حس های فرق دار ِ دخترانه با دغدغه های بیست و دو سالگی. دیروز واقعاً یک لحظه... برای یک لحظه [!] در آن محیط مزدحم دانشگاه احساس کردم بیست و دو ساله ام. 

یک بیست و دو سالۀ فارغ.

ای کاش در آن سن می ماندم. در آن شـور، شـوق، حس و حال...


2. پیش از اینکه به دانشگاه بروم، رژلب بنفش - صورتی [کادوی پریروزی ِ م] که با یک لاک خوشرنگ ست ِ هم خریده بود را با عشق روی لب هایم کشیدم. 

از Face جدیدم جا خورده بودم. من که همیشه با رژلب های تند ِ تیره در معرض دید بودم، واقعاً انگار کس ِ دیگری شده بودم.


3. اینجا... ساعت 12:45 دقیقه ظهر به وقت دانشگاه است.

یک عدد من ِ سرگردان در جستجوی شمارۀ صندلی اَم دارم خودم را هلاک می کنم و وقتیکه شماره اَم را نمی بینم با دست و پای گُم شده به اولین مراقب ِ در حال گذر می گویم: "خانم اگر شمارۀ من اینجا نباشد، تکلیف من چیست؟" 

لبخند می زند. دارد می رود. بی خیال و خونسرد. ولی می گوید: "حتماً هست. بگرد!" و من زیرلب زمزمه می کنم: "اگر بود که تا حالا دیده بودم." هنوز جمله اَم تمام نشده که اسم َم را همراه با شماره اَم در ردیف های زیرزمین پیدا می کنم.

به شدت استرس دارم.

انگار اتفاقی در حال وقوع است.


4. از پله ها بالا می روم. 

روی آخرین پله می ایستم. پسری با دو دختر مشغول حرف زدن راجع به امتحان من است.

خنده شان مرا به وجد آورده. لبخند می زنم. 

ظاهر پسرانه اش با آن نقش ِ ریز، قد نسبتاً متوسط و کفش های کتانی سه خطۀ آدیداس او را به سان پسر  ِ مُدرن دانشگاه مبدل کرده که دخترها دوره اَش کرده اند.

دارم فکر می کنم بایستم یا بروم. دست َم از فکرم جلوتر رفته. دستگیرۀ در را خم می کند.

نمی دانم کجا بروم اصلاً. اولین باری است که من در محیط داخل این دانشگاه قدم گذاشته اَم و با تمام ایما و اشاره های زده شده بیگانه برخورد می کنم. 

حتی با وجود این که جهت پائین به سوی زیرزمین را می بینم، شک دارم آنجا باشد یا نه. 

پس صبر می کنم!

روی اولین صندلی خالی ای می نشینم که کنارتر ِ آن زنی نشسته و به جزوه های باز شده اَش خیره شده و تند تند مُدام جمله ها را خط کشی می کند.

با نشستن من انگار توجه َش جلب شده چون با نگاه های گِرد شده از زیر عینک مرا بررسی می کند: "خانم چقدر خوش رنگی!" 

از تعریف َش خنده ام می گیرد. تشکر می کنم. نه کمتر نه بیشتر. هنوز برای اُخت شدن َم با آدم های جدید باید سه سال بگذرد! 

شروع می کند از خودش گفتن. شنوندۀ حرف هایش می شوم. گاهاً تاییدشان می کنم.

"بار سوم است که برای امتحان دادن ِ این درس احمقانه می آیم. عین ِ هر سه بار به غش و ضعف افتاده ام از استرس. بار اول که زیر سرم رفتم. این بار استاد شخصاً زنگ زد گفت غلط می کنی نروی!" 

سر تکان می دهم و آرزو می کنم که ای کاش قبول بشود.

سرم را برمی گردانم...


5. باور ِ اینکه از چارچوب در دانشگاه بیایی سخت است.

آنقدر سخت که برای ثانیه های زیادی چشم در چشم یکدیگر خیره شده ایم.

بالاخره آمدی...

با آن موهای تیره و روشن ِ پُر یکم بلند، ابروهای هماهنگ با چشمان قهوه ای اَت...

دُرُست نفهمیده ام هنوز کی هستی. 

ولی در دل آرزو می کنم که ای کاش بفهمم. 

باورت می شود هنوز بر آنم که ای کاش فهمیده بودم؟

با پسرهای نسبتاً آشنا که در خارج از محوطه دیده بودم، گرم گرفته ای.

غرق ِ حس های خوب شده اَم وقتی می بینم همزمان با این که حواسم پَرت ِ تو شده حواست به من است. 

زن با خداحافظی از من بلند می شود و می رود. برای هم آرزوهای خوب می کنیم و امیدواریم که باز همدیگر را ببینیم.

تو همچنان نگاهت به من است. لبخند زده اَم و سرم را به ریشه های کیف پول َم گرم کرده اَم.

صدایت می پیچد: "خسته شده اَم. می روم بنشینم."

می آیی...

آوای قدم برداشتنت گوش هایم را پُر کرده. 

به فاصلۀ یک صندلی خالی کنارم جا می گیری.

توام انگار دست و پایت را گُم کرده ای. 

"امتحان چه درسیُ دارید؟"

"من... بازاریابی"

"چه جالب! پس باید هم رشته باشیم. شما کلاس های استاد سروشُ می آمدید؟"

"نه..."

"مهم نیست. من هم پنج جلسه آمدم."

سکوت افتاده... بینمان.

برای یک ثانیه بر می گردم تا ببینم.

داری با گوشی اَت وَر می روی. دُرُست به خاطر ندارم کـِی این حس خوب را تجربه کرده اَم!

کنار کسی بودن... کنار کسی که از میان این جماعت به روی تو یک نفر زوم کرده. 

در دلم آشوب است.

ناگاه همچنان که سرت را در گوشی بُرده ای، نگاه ِ کوتاهی می اَندازی: "استرس نداشته باش! چیزی نیست..."

"بار اول ِ که اینطوری [الکترونیکی] امتحان می دهم."

"آسان تر از بقیه است. می گویم چه کار کنی." 

در تمام ِ تمام ِ تمام ِ حرف هایت به دنبال یک لبخندم!

پیدا نمی کنم. 

عجیب نیست؟ در تمام ِ این حمایت هایت یک لبخند هم پیدا نمی کنم.

"شماره اَت چند است؟"

"نود و پنج"

"من نود و هفتم. پس باید در یک ردیف باشیم. سوال هایمان هم یکی است. بیا برویم."

بلند می شوم. پَس تر از تو قدم بر می دارم. 

صدایت...

داری زمزمه می کنی.

گوش هایم نمی شنود چه می خوانی ولی تو جلوتر از من می اُفتی. 

به فاصلۀ دو قدم.

در ِ محل آزمون را باز گذاشته ای، منتظر ایستاده ای تا من داخل بروم.

آنقدر گیج رفتار و حرکاتت شده اَم که شماره ها را نمی بینم.

بالاخره فهمیدیم آنقدرها هم که می گفتی... در یک ردیف نیستیم.

تو پشت اولین میز و من بینابین یک مرد مسن ِ چاق و دختری همسن و سال خودم گیر اُفتادم.

دختر از بَدو ورودم هیجان دارد. تُند تُند می گوید که چه کار کنم و من هم استقبال می کنم.

اسم هیچ کدامتان را نمی دانم ولی عمیقاً احساس خوبی با هردویتان دارم.

حالا که با زدن ِ شناسه کاربری و کلمۀ عبور وارد سیستم شده ایم و امتحان شروع شده، نگاه های سنگینت را روی خودم حس می کنم.

ای کاش...

ای کاش... 

لااقل اسمت را فهمیده بودم. دست َم از شدت هیجان می لرزد. مراقب بالای سَرَم ایستاده، وقتیکه می آید تا صورت جلسه را امضا کنم، می گوید: "مَهگُل عجب عطر شیرینی زده ای!" و می خندد. آن زن ِ جدی می خندد! و من تشکر می کنم.

امروز چندبار مورد تعریف و تمجید قرار گرفته ام؟ نمی دانم. شاید که معجزۀ همین عطر است... 

امتحان َم را تمام می کنم. بدون آنکه یک لحظه به وجودت فکر کنم... نگاهت کنم... محل را تَرک می کنم.

فراموشت کرده اَم.

به محض خارج شدن...

ولی همین که پا در ماشین می گذارم به یاد می آورم چه احساس های خوبی را در چند دقیقه کنار تو بودن تجربه کردم.

آرزو می کنم تو به دنبال اسم َم رفته باشی!

سمفونی نود و دوم: محض ِ بیخودی

این که خودتُ کامل برای کَسی معرفی کنی و سعی کنی که بشناسَتِت، گاهی تاوان سنگین تری برای خودت داره.
وقتی نقاط ضعف و قوتتُ فهمیده یعنی تو رُ تو مشت گرفته!
طوریکه تو انجام هر غلطی هم نسبت به تو آزاده. 

+ تصور ِ اینکه یکی خیلی رُک از آیندۀ سیاهت پرده برداری کنـہ چه حسی داره؟


 اولین درسی که امتحان ِشُ پَس پریروز این ها داده بودم و انقدر سخت بود که اصلاً فکر نمی کردم پاس کنم، قبول شدم! گرچه بعد این خوشحالی م اتفاقاتی افتاد که دُرُست خورد تو برجکم و آخر شب با داستان و گریه به پایان رسید. 
همیشه فکر می کنم عمر یک خبر خوب چقدره...! 


پیشنهاد اول/ گوش کنید به Clint Mansell - Wind Chill

پیشنهاد دوم/ قرار بود قبلترها راجع به فیلم گَردی های اخیرمـ پُست بذارم [الهام گرفته از پُست یوسف] اما از جاییکه قصد تجزیه و تحلیل ندارم همین جا از دیده هام می نویسم. 
تو یک هفتۀ اخیر از The Conjuring، Evil Dead، Wind Chill، The Green Inferno، Crimson Peak تا Hotel Transylvania 2 و Blended رُ دیدم. که پیشنهاد می کنم از بین این فیلم ها اگر به ژانر ترسناک علاقه دارید The Conjuring  رُ ببینید. اگر برای Fun و وقت گذشتن می بینید Hotel Transylvania 2 و Blended و Wind Chill و The Green Inferno رُ ببینید. البته دوتا آخری تو ژانر هیجان انگیزه [جز Wind Chill که یکم هم ترسناک ِ ]. دور بقیه رُ هم خط قرمز بکشید! 

سمفونی نود و یکم: و خاص می خندید

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۱۷ دی ۹۴
  • Like ۳

اصلاً تقصیر من ِ به هر وَر سر می زنم بدجور یادم می آی؛ 

:|

مثلاً وقتی صداتُ واسم صاف می کردی تا نخندی... 

"گُل های غُربت با صدای ِ [دینگ دینگ]"

=))

+ دلم واست تنگ شد یهو! :)

امیدوارمـــــ زودتر پیدات شـہ خاص ترین. روزهای بهتری انتظار ما رُ می کشنــ به هر حال...

سمفونی نودم: مَخروبه

"هیچ وقت نخواستم [من] خراب کننده باشم؛ در واقع اولین نفری که زندگی ایُ به هم می ریزه..."
 
 از مجموعه سخنان گُهَربار یک بیوه زن / پارت دوم

سمفونی هشتاد و نهم: به حال جفتمان گریستم

امشب انگشت َم به طرز رقت برانگیزی زیر در اتاق ماند و من به بهانۀ درد سه دقیقه ای ِ [در لحظه] فاجعه بارَش به گریه افتادم.

تا حالا اِنقدر یکدفعه احساس بدبختی کرده اید که به حال تَرَک ِ دیوار گریه کنید؟

برای من دقیقاً همین اتفاق رُخ داد. 

اعتراف می کنم درد ِ چند دقیقه ای اش می ارزید تا به حال بیچاره ام سی دقیقه بلند بلند هق هق بزنم.

این اخیر آنقدر بار بدبختی روی دوش هایم سنگین می زد که ترجیح می دادم در جِلد ِ یک بچۀ چهار ساله فرو بروم و با صدای جیغ جیغو گریه کنم تا این که در قالب خانمانه اَم بمانم و بی صدا اشک بریزم.

بحث های جدید، داستان های ختم شده به اعصاب های به هم ریخته، استرس امتحانات و از همه مهم تر صحبت کردن با امیر آن هم سر  ِ شب به همه احساس های بدَم دامن می زد انگار.

آن حال ِ به هم ریخته اَش... باعث ِ به هم ریختگی من هم شده بود ناخواسته. 

+ به اتفاق های اَنگشتی تان بی اعتنا نباشید! چه بسا به بهانه شان یک دل ِ سیر تخلیه شوید.

سمفونی هشتاد و هشتم: از مَـرد مَـردتر

حـسادت زن به زن خیلی صادقانه تر از حسادت مرد به مرد ِ ...

+ نه؟ :|

سمفونی هشتاد و هفتم: شَک

اینکه بعضاً گاه و بی گاه بخوای خودتُ اثبات کنی به کسیکه به اندازۀ کافی می شناسَتِت، انرژی بَر و کسالت آوره. 
باور اینکه دیشب همه چیُ سر یک اسم از دست دادیم، سنگین بود.
کنترلی که بایدُ نداشتیم. به سرعت برق و باد نسبت به حرف ها و کارهای هم عکس العمل پرتاب می کردیم و آخرم تو ناکجاآباد گم شدیم.
حس ِ اینکه بابت هر حرف و کاری ازم سَنَد می خواد، غیر قابل تحمل ِ . 
همیشه شنیده بودم آدم های شکّاک همه رُ به خاطر کرده های خود تو گذشته شک برانگیز می بینند. 
مطمئن نیستم درست ِ یا نه...! حتی مطمئن نیستم کار کی درست بوده، در حال حاضر تنها اعتمادی که می تونم داشته باشم نسبت به خودمـہ. 


سمفونی هشتاد و ششم: زن ِ بدموقع

وقتی فکر می کنم هر مردی [هر چقـــدررررر سِفت ُ سخت ُ بی اعتنا] بالاخره قراره یـہ روزی دلش برای یکی بلرزه و

فقط و فقط قربون صدقـہ اون بره طوریکه هیچکس حتی فکرشُ هم نمی کرده تا قبل از اون از این کارا بلد باشـہ،

قلبم درد می گیره برای زنی که تو گذشته خودشُ برای اون مرد به آب و آتیش زده.

سمفونی هشتاد و پنجم

"از مهمونی که برگشتیم، نشستم وسط گل قالی. خودمُ از دست مادرشوهرم و خواهرشوهرم به خاطر همه حرفاشون می زدم. شوهرم منُ تو این وضع که دید گفت: تو که داری خودتُ می زنی پس منم می زنمت. فهمید خودم به خودم اهمیت نمی دم اونم دیگه نداد..."

 از مجموعه سخنان گُهَربار یک بیوه زن / پارت اول

سمفونی هشتاد و چهارم: Mature In Pink Swimwear

امروز استخر سه چهارتا زن ِ مُسِن که دو جلسه پیش هم آمده بودند را دیدم. 

سه چهارتا زن ِ مُسِن ِ شاد یا به ظاهر شاد؟ واقعاً نمی دانم. ولی به نظر من همین که هِمّت کرده و آمده بودند خیلی بود.

یادم نیست تینیجِر بازی های آن ها را کِی خودم برای خودم انجام دادم. در استخر ستاره ای شکل ایستاده بودند، بلند بلند می خندیدند. کیک ِ تولد را که از یخچال هتل آوردند روی میز گذاشتند، دیگری میوه ها را خُرد می کرد. آنقدر غرق کارهایشان شده بودند که انگار نه انگار شیر حمام را باز گذاشته بودند و آب به صورت فواره ای این ور و آن ور را خیس می کرد. 

با اوج ِ موزیک می رقصیدند و پایکوبی می کردند. 

من هیچ وقت تصوری از آینده اَم [چهل سالگی حتی کمتر] نداشته ام ولی اگر قرار بود یک زن ِ مُسِن شوم قطعاً دلم می خواست آن زن پوشیده در مایوی سُرخابی با کلاه نقره ای که با استایل و پِرِستیژ ِ خاص در آب کِش و قوس می آمد، می شدم.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...