۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بنفش تلخ» ثبت شده است

سمفونی صد و شصت و چهارم: باریدم

 انقدر ببارے کـہ تمام شوے... 

سمفونی صد و شصت و سوم

 با هر بار رفتن، مے کَنے جزیے از من رُ  

 با هر بار رفتن، محو میشـہ هرچے موندہ از من 

 این تیکـہ هاے موندہ دیگـہ جمع نمیشـہ مثل قبل  

 من مے مونمُ سیر روزهایے کـہ منُ گم کردن  

 نصفـہ نیمـہ هامون باز نمے رسن بـہ آخر  

 جاے ردپامون هنوزم موندہ تو نگاهم  

 تو مے گذرے این اولین بار نیست  

 مے شنوے آخرینِ من رُ  

 این آخرین تیکـہ جاے خالیش، میندازتم از پا  

 منُ نسپار اینبار بـہ من  

 نرو یکبار دیگـہ  

 منُ نسپار بـہ من  

 این تیکـہ ها دیگـہ جمع نمیشن 


+ Kian PourTorab - Pieces

سمفونی صد و شصتم: خون به جگر [مغرورها بدترند!]

 احساسِ گناهِ من پس از اتمامِ رابطـہ هاے [هرچند] معمولے اَم هیچگاه بـہ حق نبوده؛ 

 گاه در پایانِ رابطـہ آنچنان خودم را پیشِ خودم بـہ خِفَت و خوارے رساندہ اَم کـہ هرگز توے رابطـہ بـہ هیچ چیز آنچنان اهمیت ندادہ بودم.  

 این ناخودآگاه حسِ دائمے از آن دستـہ احساساتِ پَراندنے نیست.  

 انگار کـہ با مَتّـہ بـہ مغزت بکوبے، ذهنت با خاطراتِ بـہ هم خوردگے هاے اسبقِ دیگر خراش دادہ شود. 

 دیوانگے مگر چیست؟ 

 دیوانگے یعنے همین کـہ تقصیرِ هزاران مقصر باشد و تو بدانے اما تَهِ دلت راضے نباشد بپذیرے خودت مقصر نبودہ اے. 

 دیوانگے یعنے همین کـہ لایقانِ عذاب وجدان صاف صاف راه بروند و تو بے دلیل بنشینے فکر کنے مبادا یک درصد پایت را بـہ خطا روے دلِ کسے گذاشتے. 

 اگر بخواهم از مفاهیم دیوانگے برایتان بگویم، مے توانم تا صبح خط بـہ خط بنویسم. 

 اصلاً دیوانگے یعنے همین کـہ در این حالِ رو بـہ گذر دارم فکر مے کنم کـہ از دیوانگے ها بنویسم.

سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم

 هرروز...  
 صبح بیدار مے شوم، ماگِ قهوہ اَم را لمس مے کنم. قهوۀ داغِ جوش آمدہ را سرازیر مے کنم. بخارِ عطرآگین را بو مے کشم و ذَرّات ِ قهوہ را جُرعـہ جُرعـہ سَر مے کشم در حالے کـہ تمامِ مناظرِ تکرارے روزمرہ را یکبار از چشم مے گذرانم...  
احتمالاً چندین روزِ دیگر از یاد ببرم بـہ همۀ تکرارهایے خیرہ شدہ اَم کـہ از این پس حسرتِ تو خواهند شد. 
  
 خداحافظ جنابِ پدربزرگ...!  
  
 + دُرُست وقتے کـہ فکر مے کنے مادربزرگِ بهترین دوستت از بندِ کُما نجات پیدا کرد و جراحے مادربزرگت بـہ بهترین نحو انجام شد، خبرِ فوتِ پدربزرگتُ مے دنـ ... و بارِ همـہ این ها تو یک شب! 

سمفونی صد و چهل و ششم

آخ، بانوی جسورِ ایران...

سمفونی صد و چهلم: بزرگ مرد بزرگ

چقدر بد به هم ریختیم

با خبر رفتن "هادی پاکزاد"...

سمفونی صد و سی و سوم: بَرفرض من بد!

دوازده ساعت از حالِ سگی ـمان گذشته...
اَما هنوز ختمِ فکر و خیال نگرفته اَم.
این حالِ بدمان را مدیون ت-نون شدیم که حالِ بدشان را مدیون یکی بدو کردن مان بودند و چقـــــدرررر حال ـمان گرفته شد از اینـکه به هم نرسیدیم و میانِ دو نفر دیگر را هم آشوب کردیم. 
خودمان به کنار، عذاب وجدان ـمان پایان نداشت. هردو خُرد، مطرود و شکسته به گوشه ای اُفتاده بودیم و منتظرِ آه گرفتگیِ دو نفر دیگر هم بودیم. 
مـودِ پَلیدِ دیشب ـمان رگۀ حسادت داشت. بی ربط به حالِ خوش دو نفر دیگر نبود. لجِ اینـکه ت-ن را به هم رساندیم تا خودمان به هم نرسیم، آزارمان می داد.
خوشحال شده بودیم. بار اضافی از دوش ـمان برداشته شد اما زود فهمیدیم هرکَس بیشتر از آنـکه به فکر دیگران باشد، به فکر خودش است. ت-ن بدونِ اینـکه اهمیت بدهند و یک ذَرّه تلاش ما را کنند، راهیِ راهِ خودشان شدند و باز ما خودمان ماندیم و خودمان درگیرِ خودِ جدا اُفتاده مان.
دوست ندارم ببینمت. رویارویی با تو مُضحِک است دیگر. اصلاً رویارویی با همۀ دنیا مُضحِک است دیگر. 

+ "معرفت" دُرّ ِ گرانی ست، به هرکَس ندهیدَش! :)

سمفونی صد و بیستم: یکِ مقدس

  • وقایع نگار
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سمفونی صد و نوزدهم: وجودم را ببخش


من مُضطَرِب م. 
من مُلتَهِب م.
من پُر از حسِ سرد شدم. اِنگار که همین حالا درَِ کاسۀ سَرَم را برداشته و یک کیسه آب و یخ روی مغزم خالی کرده باشند. اِنگار که قفسه سینه اَم را شکسته و با دست های سردشان قلب م را نوازش کرده باشند.
منِ داغ داغ حالا منجمد شدم. 
دوست داشتم... در لحظه ای نامتعارف عُق بزنم و ذرات خودم را تَک به تَک بالا بیاورم. و ببینم شان که چطور خُرد و از کار اُفتاده به نظر می رسند.
دوست دارم... خودم را بالا بیاورم از بَس که حرف م دررو ندارد. موجودی بَس دل زده که دلِ خیلی ها را هم از دَم زده...
ای کاش می شد خودت را بگذاری و از این خراب شدۀ جسمَت بروی. 
جایی دور... تا که جسمِ بهتری با عقلِ رو به رشدتری پیدا کنی.
فایده ای ندارد. 
خود گُم کرده را نمی شود یافت.
نیست هم شوی، پس از یک خواب ِ طولانی باز به خودت می آیی و می بینی در همین جسمِ مُضحکت لَق لَق می خوری.
کاش می شد رو به آفتابِ چشم زننده ای جسمَت را دراز کنی و بخوابانی.
بَس ابدی. 
آنقَدری که تا زندگی همین گَندی است که هست، بیدار نشوی.
من عصبانی اَم.
من به تـه رسیده اَم.
وقتی آقای الفــــ آنطور که باید، وقت نگذاشت. [حرف های خصوصی مان نقلِ محفل عموم شد و غایتاً پاسُخ نماند] وقتی انرژی اَم را برای هرکَس و ناکَسی تلف کردم، فهمیدم خودم ماندم و خودم. این من بودم که باختم و این آن ها بودند که بُردند. 
هر باخت خَط و خَش بود بر جوارِح َم. هنوز که هنوز است دست بر جایشان می گذاری تیـــر می کِشند.
از میانِ این همه، من از ترک کردنِ تو بیشتر از خودم می ترسم. 
دوست داشتم فقط برای تو بگویم...
که چقدر درد داشت. خراب شدن م. تحلیل رفتن م.
دوست داشتم فقط تو ببینی شان...
دست بکِشی روی تک تک زخم های ترک کردگی شان و فحش نثار همه شان کنی.
دوست داشتم از میانِ این همه، تو دست هایم را نگاه می کردی تا نکند بر هم خورده باشد تعادل شان. نکند بلرزند. نکند یخ زده باشند. 
بترسی... فکر کنی... نکند این همان دخترِ قوی ای نباشد که نشان می دهد. 
نکند قطره ای اَشکی فرو بریزد در شب. در خلوتِ تنهایی اَش. احساسِ مضخرفِ رخوت کند. احساسِ تلخِ شکست کند.
که به من نگویی: "بچه... بی منطق... زودرنجِ حساس" و اَنگ بزنی بدتر از همه شان. خط و خَش اضافه کنی بر سایرشان. که تو هم بشوی یکی از خودشان.
حق داشتم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
هنوز هم حق می دهم به خاطر همه چیــــــــز ناراحت باشم.
آنقدر که دندان هایم را بر گوشت تن شان بگذرام و صدای خُرد شدن گوشت و استخوان شان زیر دندان هایم خِرت خِرت گوش هایمان را بخراشد و خنده های مستانه مان فضا را پُر کند.
باید می فهمیدی که از میانِ این همه، من تو را خودم دانستم. اِنگار که من تو باشم. تو من... هردویمان را یک نفر کردم.
باورت شود یا نشود...
خودم را گُم کرده اَم. نمی دانم در این لحظه باید نقابِ Virginia Woolf بزنم و فقط بنویسم یا Myrtle Tilly Dunnage شوم و انتقام بگیرم. 
آه... که اگر Myrtle بودم. می شدم. دنیا دیگر جای آقای الفــ ها نبود. جای هیچکس نبود. جراتِ Tilly Dunnage را کم دارم. نه به لفظ. در عمل. 
پوشیدن، زنانگی کردن،... Tilly همه شان را داشت با قدری جسارتِ انتقام گرفتن.
زندگی می بخشید و به اتفاق اگر می دید لیاقت ندارند، می گرفت. همه آن چیز را که داده بود.
پس از این کثیر نوشتن ها، نه من Tilly شدم. نه تو همان شدی که انتظار داشتم بگیری اَم، بچِلانی اَم، در آغوشت مرا سِفت بچسبانی و بگویی: "آرام... عزیز من! قدری آرام بگیر..." 
"مـــــن"، این من هستم که هنوز مانده اَم. در ناکجابادترین نقطه دنیا. بی کَس و تنها. زیر زبان م طعمِ گَسِ شکست. دست هایم اَما هنوز جان دارند. برای نوشتن. برای اینطور اِنتقام گرفتن. نَرم اِنتقام گرفتن. بی فایده اَما پُر عجز.
فقط برای خودم آرامش دعا می کنم و ته تغییری دلنشین که با جمله ای ختم می شود: "به یک جایَم."

سمفونی صد و هجدهم: لوسِ پوچگرا

1. روزِ بدیِ؛ 

اگر از من بپرسید روز بد یعنی زندگیِ بد. و زندگیِ بد حاصل فکر زیاد به جاده ایِ که هیچکس تَه ِ آنرا ندیده. 

شنیده اید که زندگی جاده است؟ همۀ ما ماشین های کوچک ِ اسباب بازی ای هستیم که در آن [جاده] انداخته شده. من اَما همان ماشین ِ کوچکی اَم که به حال خود رها شده. بنزین تمام کرده و امیدی به بُکسل ندارد. 

حس ِ رِخوَت بارِ به کف نشسته شدگی اَم دل خودم را هم زده.

حُناقِ یک روزه اَم تکانی به خودش داده، گفته: "همچین  بد هم نیستا... روز بعد و بعدتر هم به همین گَند ادامه می دهم!" 

از عُمق به ته رسوب کرده ام. هرچه بدو بدو می کنم، به چیز جدیدی نمی رسم. 

روزۀ سکوت م ادامه دار شده و به همه اعضا و جَوارِح م نفوذ کرده. 

مغزِ وِراج من که افتخار نمی داد از منبر پائین بیاید حالا خواب ِ خواب است. که اگر تَق تَق ِ حرفتان باعث ِ بیداری اَش شود با واکنش ِ عصبی اَش از طریق ِ چشم های گِرد شده و دندان قروچه های مُمتدم مواجه می شوید.

درک ِ خُنثی شدگی اَم از تصورِ غُرغُر و نِق زدن های روزمره اَم ترسناک تر است. 

دوست دارم نیست شوم وقتیکه دوست ندارم و دوست داشته نمی شوم.


2. پریسا را دیدم.

به لُطف ِ Yahoo، به محض گیرِ سه پیچِ حوصله ام. پس از 10 ماه.

پریسا را به شِکلِ گُربه تصور می کنم.

آرام، ملوس و باظرافت.

با این خصوصیات عجیب نبود در اِکیپ سه نفره مان محبوب پسرها باشد. [همیشه] بر عکس ِ من و تینا که رفتارمان چشم را می زد از بَس که لوس و لَوَند نبودیم. [!]

لَوَند بود و Face ِ فوق العاده دخترانه ای داشت. حالا پس از مدت ها با دیدن قیافه اَش فکر می کردم پریسا آنطورها که آن وقت ها تصور می کردم، خوشگل نبوده. جذُاب بوده.

یاد آن وقت ها اُفتادم که تا پدرام زنگ می زد پریسا فیوزِ نشستن می پَراند و با یک پَرِش ِ قهرمانانه به سمت موبایل خیز بر می داشت. آن وقت من و تینـا یک طورِ خاص بدجنس می شدیم و هرهر می خندیدیم اما از صمیم قلب او را دوست داشتیم.

پریسا موجودِ بی آزاری است که بی آزارها را هم دوست دارد. 

برای همین هم هنوز که هنوز است گیاه خوار است.

چندین گربۀ خیابانیِ مریض را به سرپرستی گرفته و به شدت طرفدارِ رژیم و ورزش است.

تینـا معتقد بود پریسا حرص درآر است.

هرروز یک حیوان را به خانه می آورد و صبح های کَله سحر می رفت تا دور تا دور پارک را بدود. آن وقت ما در تختخواب با یک چشم خواب و با چشم دیگرمان خیره به موبایل بودیم.

با این حال دیشب همه چیز تغییر کرده بود.

پریسا دغدغه های پیش را هنوز داشت اَما برعکس ِ شق و رق بودن ِ همیشگی اَش خودش را وا داد: "با پدرام به هم زدم. سرد شدیم. من سرد شدم. او هم... دیگر کاری به کار هم نداشتیم."

وا رفتم. 

لبخندِ گَل و گشادم جمع شد و پلک م پرید. در مغزم Oh My Gosh ِ بزرگی نقش بسته بود.

"خب..."

"هیچی. با میلاد دوست شدم اما... نشد. یک ماه است که Cut کردیم. پسر فوق العاده ای بود اما نشد. خواست روابط م را محدود کنم، کردم اما جواب نداد. اذیت شد. اذیت شدم. هر دو رفتیم.

تو چی؟ هنوز با امیری؟"

"به هم نزدیم."

"Aw، پس خیلی رابطۀ..."

دوست نداشتم بشنوم. آواز دُهُل بود.

تو چه می دانی من به دوست داشته شدن اَم شک داشتم. دارم.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...