۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بنفش تلخ» ثبت شده است

سمفونی نود و هشتم: رو دُور ِ تکرار

ظهر جمعه - 

روانداز نازک تابستانه ام را برمی دارم فقط برای اینکه دم دست است، رویم می اندازم.

روانداز بالاتر از سطح بدنم ایستاده. نمی چسبد. 

چشم هایم را روی هم می گذارم تا اجبارا خودم را بخوابانم.

ذهن آشفته ام این بار مرا با خواب های پشت سر هم غافلگیر کرده.

خواب هایم به فیلم سینمایی هایی می ماند که دوست دارم ببینم ولی هرگز ندیده ام.

چیزی خلاف ِ جریانات اخیر را می بینم.

چیزی که دوست داشتم و دارم اتفاق بیافتد ولی نیافتاده. حداقل تا به حال.

خواب ها درهم و برهم بر مغزم طوری سلطه یافته که قادر به بیدار کردن َم نیستم.

بدن خشک شده ام انگار دو تن وزن دارد!

زور می زنم تا تکان َش دهم اما در نهایت بر روی زمین می کِشانم َش.

چشم هایم باز می شود. اشک چشم هایم را پُر کرده و رَد ِ خشکیده حاصل از اشک زیر پِلک هایم است.

فکر اینکه در اوج نتوانستن هایم چه بد که تو را هم نتوانستم، گلویم را سنگین کرده.

دِلگیر به ساعت خیره شده ام.

به گذر زمان یک ساعته ای که انگار یک قرن گذشته. 

باز چشم فرو می بندم.

این بار قرار است دنیا به کام چه کسی بچرخد؟


+ حالم هیچ خوب نبود. از جاییکه با تظاهر کاملاً بیگانه ام، گیج و دَوَنگ با رنگ و روی پریده و چشم های بی حالت راه افتاده بودم ولی بهتر شدم. 


+ شاید زیاد عکس ِ کنارُ دوست نداشته باشید، ولی برای من مفهوم  ِ زیادی داره. به هر حال اینکه... اگر دوست نداشتید، خُب نداشتید.


+ بعد اینکه... دیروز داشتم فکر می کردم چی می شد منم سرپرستی بچه ایُ به عهده می گرفتم؟ ولی از جاییکه کار سخت و طاقت فرسایی ِ با کُلی Search با طرح اکرام ایتام و محسنین کمیته امام خمینی (ره) [البته برای من محسنین بهتره] آشنا شدم. به نظر ایدۀ خوبی ِ . راحتم هست. لااقل اینکه با یکی از ویژگی های خوبم اشنا شدم دُرُست وقتیکه می تونم کار خِیر کنم، چرا نکنم؟ البته هنوز تحقیقات ادامه دارنــ ... 

کار شیرینی ِ به نظرم. 

سمفونی نود و هفتم: سِیل

دیشب وقتیکه حجم ناخواستۀ استرس هایم را از ژرفای وجودم عُق می زدم، 
نبودی...

امروز رَاس ِ نیازمندی اَم به خودت را نادیده گرفتی،
تصمیم گرفتی نباشی...

و من در بُهت میان ِ بودن، ماندن و رفتن هایت ایستاده بودم، 
درگیر شنیدن بهانه های صَدمَن یک غازت تصمیم گرفتم نیست شوم.

تصمیم گرفتم حتی اگر قرار است باشم، آنگونه که بودم هرگز نباشم.

فهمیدم همۀ آنطور بودن هایم برایت پَشیزی ارزش نداشتند. 

میخ شده بودم اِنگار تا در توی سنگ فرو بروم...

ندانستم که گاه کار نشد دارد و این "نشدن ها" دیرگاهی است با من عجین شده اند.

خودت را در خلوتت رها کرده ای، 
بی آنکه جلب ِ حضور همیشگی اَم باشی.

رو برگرداندی و
در سکوت تنها همراهت را آزردی.

همچنان که به آزارهایت افتخار می کنی، بی دغدغه های پیشین به زندگی ادامه می دهی...

چه صَد حیف... از مَهگُل ِ ساده و پُر مهر موجودی با وجودی یخ زده، دل زده و سراسر شَک و بی اعتماد نسبت به خودت ساختی تا دیگر هرگاه یاد تو کرد پُشت دست داغ کند دیگر "مَن ِسابق" نباشد.

+ با گَندآب ِ بهانه هایت چطور سَر کنم که سیل زد به ساخته هایمان؟

+ این سِیر حال خوش داشتن ما هی می گرده و می گرده تا یـہ جایی کـہ می رسـہ یهو وایمیسـہ. 
حال خوش داشتن تاریخ انقضا داره و حال خوش داشتن ما بعد از دو ماه پشت سر هم خوب بودن تموم شد.
انقدر کـہ پشت سر هم داره حالمون بد می شـہ حس فاسد شدن دارم. 
حس اینکـہ همـہ چیز داره از پایـہ فاسد می شـہ... و هیچی جلودارش نیست.
دلم نمی خواد دعا کنم. دعا کردن به زور خواستن چیزیـہ. چیزی شبیـہ ِ "فقط من باید بخوام همـہ چی خوب بشـہ!" 
خستـہ شدم... 
می شـہ شما جای من دعا کنید؟ 

+ اینکـہ همـہ داریم عین هم می شیم تقصیر Blog.ir ِ کـہ قالب های محدودی داره... 

سمفونی هشتاد و نهم: به حال جفتمان گریستم

امشب انگشت َم به طرز رقت برانگیزی زیر در اتاق ماند و من به بهانۀ درد سه دقیقه ای ِ [در لحظه] فاجعه بارَش به گریه افتادم.

تا حالا اِنقدر یکدفعه احساس بدبختی کرده اید که به حال تَرَک ِ دیوار گریه کنید؟

برای من دقیقاً همین اتفاق رُخ داد. 

اعتراف می کنم درد ِ چند دقیقه ای اش می ارزید تا به حال بیچاره ام سی دقیقه بلند بلند هق هق بزنم.

این اخیر آنقدر بار بدبختی روی دوش هایم سنگین می زد که ترجیح می دادم در جِلد ِ یک بچۀ چهار ساله فرو بروم و با صدای جیغ جیغو گریه کنم تا این که در قالب خانمانه اَم بمانم و بی صدا اشک بریزم.

بحث های جدید، داستان های ختم شده به اعصاب های به هم ریخته، استرس امتحانات و از همه مهم تر صحبت کردن با امیر آن هم سر  ِ شب به همه احساس های بدَم دامن می زد انگار.

آن حال ِ به هم ریخته اَش... باعث ِ به هم ریختگی من هم شده بود ناخواسته. 

+ به اتفاق های اَنگشتی تان بی اعتنا نباشید! چه بسا به بهانه شان یک دل ِ سیر تخلیه شوید.

سمفونی هشتاد و دوم: خاک خورده

گـآهـی انتهای راه چیزی نیست که از ابتدای آن سنجیده ای.
گـآهـی در کمال ِ ناباوری آخرین راه ِ به ذهن رسیده اَت اولین راه برای مسیری روشن در زندگی اَت می شود.
گـآهـی آدم های ابتدای راه به آدم های انتهای راهت شباهت ندارند، آنوقت باید برای مسیر روشن دیگر تَرک بگویی ـشان. 
دنیای آدم ها که فرق داشته باشد یعنی آسمان و زمین ـشان یکی است اما آن را یکی نمی دانند. فهم ِ هردو هم اگر تا به اوج رسد، نمی توانند همدیگر را تحمل کنند. یکــ جایی تعارف ها را جـِر می دهند و حرمت ها را می دَرَند تا از قفس با هم بودن ـشان رها شوند.
آدم ها که همدیگر را نفهمند، دنبال بهـانه می گردند. 

نون عزیزم
شاید نهایت ِ ناراحتی من از تو به خاطر حرف های نسنجیده و کار ِ عجولانه اَت یک روز طول کشید. ولی آخرهای همان روز تمام شد انگار. همه چیز... پـــرید! 
همۀ تاثیرت عیناً تمدید نکردن های پنی سیلین یکباره پرید.
راحت شدیم هر دو انگار.
گرچه گاهـاً از فکر کردن به تو که در گوشه ای از گذشته ام قرار است خاک بخوری، غمگین و افسرده می شوم ولی طولی نمی کشد که تمام می شود.
به قول امیـر مگر نه اینکه حرف زدن هایمان برای رفع بیکاری ـمان بوده؟ پس دیگر ناراحتی ندارد. 
با همۀ این هـا هنوز هم احساس می کنم جزئی از خاطرات شیرین گذشتۀ منـی... در قالب همان آدم ِ ساده، دوستت خواهم داشت. 

سمفونی هشتاد و یکم: I didn't say anything

پارسال این موقع ها گریه میـ کردم.

دچار یک حس ِ خود ضعف پنداری، تـو خودم مُچاله شده بودم. از اعتراف خوشم نمیـ اد ولی میـ خوام بگم به خاطر همین حس ِ لعنتی بود که با خیلی از بی لیاقت هایی که تو زندگیم بی نقش شده بودند، باز رابطه برقرار کردم. از جمله آقای الف. گرچه هم خون ولی از هفتصد پشت غریبه بدتر. کسیکه نمی فهمید حتی چی میـ خواستم بگم!

پارسال این موقع ها یکــ خوبی هایی َم داشت.

یکـسال بچه تر بودم. ت بود، پ بود، م بود و همه و همه دور هم جمع بودیم. و به وضوح از دیدن این شبه احساس ها در وجود آن ها احساس بهتری داشتم؛ انگار که تنها نبودم. گرچه باز حرف هام شنوندۀ خاص نداشت چون اصلاً گفته نمی شد. ولی یکـنفر از همه به من نزدیک تر بود آن هم م بود. م شاید هم جنس من نبود ولی می فهمید. بهتر از هم جنس های خودم. م هنوزم هست. ولی قبلترها اتفاقات کودکانه ای افتاد که از ادامۀ رابطه مان سرباز زدیم. سرباز ِ سرباز هم نه ولی خب دیگر شبیه قبل نشدیم. 

از جاییکه من در یک سایت همه دوست های واقعی و مجازی َم رُ جمع کرده بودم، امیر و م سر یک بازی کودکانه درگیری لفظی پیدا کردند و همه چیز از همان روز خراب شد.

ناخودآگاه یاد ح می افتم. می گفت: "تو هنوز یاد نگرفتی دوستاتُ با هم آشنا نکنی... میـ شی من! که همه دوستام با هم دوست شدند و من تنها شدم." 

البته این اتفاق هیچوقت نیافتاد. امیر آدم ِ جوش خوردن نبود. نیست. دوست های من شبیه من بودند و از نظرشان من تنها کسی بودم که حاضر به تحمل امیر است. خب... انسان ها دشمن یکدیگر نیستند؛ این تفاوت دیدهاست که شاید انسان ها رُ بد نشون بده. 

م به من علاقه مند شد و من خیلی رُک پَس زدم. از جاییکه امیر همان روزها فهمید، بیشتر و بیشتر پافشاری کرد که روابطم رُ محدود کنم. تازه این اول ِ ماجرا نبود. کم کم آدم هایی میـ آمدند و میـ رفتند که شاید بدتر از م... 

همان روزها با همان درگیری ها برام شد آرزو...! با همۀ اتفاق ها خوش میـ گذشت. 

دیشب از ت به امیر میـ گفتم. از استرس َم هم گفتم ولی انـقدر زوم نکردم که جدی بگیره. امیر بی تفاوت میـ گفت: "مثلاً ت چی شده؟ چی عوض شده؟..."

نگفتم دوست دارم هنوز با قبلیـ ها ارتباط بگیرم؛ 

چون از زمستـون بدم میـ آد! از اینکه باز عین پارسال بشم، میـ ترسم... بیزارم... 

واسه همینم پارسال تند تند برنامه میـ ریختم تا همه چی یادم بره.

نگفتم که از تاریکی بدم میـ آد. از اینکه احساس ِ تنهایی کنم و هی از فکر به آینده استرس بگیرم، فراری َم. 

سمفونی هفتاد و دوم: Forbidden Euphoria

یک.
- پس بی تفاوت نیستی...
خسته ای.

خسته ام؟ اوم... بله، خیلی زیاد. در واقع این روزها عصر که می شود، ناخودآگاه به دو سه روز پیش پَرت می شوم. به آن جا که شوخی شوخی از بحث ِ به آن گُندگی رَد شدیم. باید بگویم درست است آن لحظه در برابر حرف هایت قاه قاه می خندیدم و لب به شکوه باز نمی کردم ولی تا خود ِ امشب از ناراحتی دَم نزدم.
فکر کنم خودت پِی برده ای...
چون این روزها بیشتر مراعات می کنی. بیشتر حرف می زنی. بیشتر شوخی می کنی. هوای مرا بیشتر داری.
شاید که راضی ای. 
برعکس ِ من. 
که حرف نمی زنم. شوخی نمی کنم. 
بیشتر می گذرد و همچنان که تو خودَم فرو می روم، انگار ترس تو بیشتر می شود چون حرف هایت بیشتر و شوخی هایت رنگ دارتر می شود.
من این تغییر را دوست ندارم.
چون این من نیستم. یکی دیگر است که از ترس پیشامد بد سکوت کرده. برای این که بدتر از بد اتفاق بیافتد ترجیح داده در بد باقی بماند.
برای تو شاید این نیز بـد باشد ولی هرچه باشد ار بدتر بهتر است بدون این که خیال کنی این من هستم که در بدترین راکد شدم.
البته شاید هم فهمیده باشی. گاهی به روی خود نیاوردن بهتر از آوردن است.
می دانم نمی توانم تا ابد ساکت بمانم. من از انفجارم می ترسم...
+ از پیش نوشته شده

دو. منفجر شدم. 

وقت انفجار میان داد و فریادهای به آسمان نرسیده ام، اعضا و جوراح َم هرکدام به گوشه ای پَرت می شد و من به هیچ کدام از این ها اهمیت نمی دادم. فقط غرورم را دست گرفته بودم و منتظر یک اشاره بودم تا چمدان به دست بروم. 

تحمل ِ هیچ چیز را نداشتم. می فهمید؟ هیچ چیز! این هیچ چیز لعنتی پای سنگین َش را روی گلویم فشار می داد و هر لحظه  بیشتر احساس خفگی می کردم. 

شاید بگویید اه، حالمان را به هم زدی بَس که از این حرف ها زدی... 

حق با شماست. حقیقتاً من حال خودم را هم به هم زده ام. از بَس که قرار بوده تغییر کنم، تصمیم بگیرم و کمی جسور باشم که همه اش از سه چهار روز بیشتر دوام نداشته.

خودخواهانه دوست دارم وانمود کنید برای اولین بار است این حرف ها را خوانده اید. 

سه. از تو » عشق « یاد گرفت

تو ازش یاد گرفتی » عشق ِ چی؟ کشک ِ چی؟ «

سمفونی شصت و هشتم: ع

ع خوش نما بود. گرگ در لباس میش [شاید]. لااقل وقت ِ پیشنهاد با چند ماه بعد یکی نبود. از آن آدم ها که برای رسیدن به چیزی تا مرز هلاک شدن عطش دارند و سپس با دیدن دو سه قطره آب تشنگی شان را هم انکار می کنند. 
ع یک ماه نبود که مرا شناخته بود ولی آنقدر آمد و رفت و گفت و گفت که جز خودم یک دنیا فهمیده بودند چه خبر است. آنقدر جـار زد که علناً برای یک رابطۀ پیش پا افتاده هم شک نکردم دارم اشتباه می کنم. 
این شد که در عرض یک ماه ع برایم اولین شد. اولین مرد [!]. اولین آیده آل بی نزاکت من. اولین عشق بی سر و ته حتی. 
ع آنقدر برای من خوب بود و این خوب بودن ها را جـار می زد که باورم شده بود اگر آدم و حوا نبودند، قطعاً ما می شدیم. 
ع اگر هم بد بود حتماً من بدتر از او می بودم چون تحت تاثیر تظاهرهای او اگر اختلاف پیش می آمد و خودم را هم مقصر نمی دانستم، کسی از خارج ِ رابطه در می زد و می گفت: "خجالت نمی کشی ع را اذیت می کنی؟ ع عاشق است! تو چه؟" و من می گفتم: "کدام عشق؟" آن وقت بود که خودم را متهم به دیوانگی کرده بودم.
پیش نمی رفت دیگر...
ع مرا جلوی همه خراب کرد. نرم نرم اما زیرکانه. به قدری که اگر به عقب برمی گشت نگرانی نداشت. تصویر خوب او... یاد عزیز او... تا مدت ها در ذهن نزدیک ترین های من ماند.
رابطۀ ما از ماه دوم افت کرد. 
و تلاش های من برای نشکستن بی فایده بود.
هنوز عاشق َش بودم. عاشق تصویر خوب ع؛ همان که تا جلوی دیگران می رسید مهگل جانم، خانم قشنگ من، لیدی زیبا می گفت و تا کسی برای Queen خوش رنگ ساختگی اش چشم و ابرو می آمد می زد از وسط نصف َش می کرد. من در ذهن خنگ و خیالی ام از او یک قهرمان ساختم.
ریشۀ اختلاف ما درست وقتی شروع شد که تصور می کردم پس از یک کدورت به دنبال بحث علیه مهسا، ع هنوز از من دلگیر است. ولی نبود. فردای آن بحث از خواب بیدار شد و هیچ چیز از دیشب به خاطر نداشت. تازه فهمیده بودم بدمستی های ع یک اتفاق عادی است که باید با آن کنار بیایم. واکنش های تند من چیزی جز سرکوب شدن به دنبال نداشت.
زمان از رابطۀ در جا زدۀ ما جلو می زد. 
اواخر زمستان دلگیر و تاریک من، ع با یک داستان مسخرۀ سر هم بندی کرده خواست تمام شود.
راحت اما سخت. خیلی سخت. البته برای من ِ عاطفی که به غیبت های پشت سر هم او شک هم نکرده بودم چه برسد به عادت که فقط از شنیدن آن حرف جا نخورم.
ع ساده رفت. غیب شد. تا مدت ها...
ولی تصویر خوب َش هنوز مانده بود. 
زیاد بودند کسانی که همچنان از ع می پرسیدند. انگار که ع همه را با هم جا گذاشت و رفت. 
دنیایی هم به دنبال َش بودند که بی نتیجه بود.
آن روزها که پی یک پاسخ سنگین برای ترک شدن بودم، ت شاید تنها دوست مشترک ما بود که بعدها لو داد همان وقت ها با ع در ارتباط بوده ولی نگفته.
رابطه ای اشتباه که حاصل َش از دست دادن چند نفر با هم بود: ع، ت، دیگران و خودم. 

سمفونی شصت و هفتم: برای پ

پ عزیز

هفت روز اخیر را سخت گذراندم. شاید اگر بودی، هوس می کردم چون سابق موزیک های مشترک مان را Play کنی تا دچار آلزایمر خفیف از حال خراب َم هی ریسه بروم و توام به خنده های مضحک من دچار شوی. 
به قول خودت چِنج فـــاز بدهیم. از جاده و تو  ِ آرمس به شب عشق هایده بپریم و با آهنگ های رپ ِ زدبازی همخوانی کنیم. البته که من عاشق اجراهای زنده ات از پشت Mic لعنتی  Skype بودم که دو سه دقیقه پیش از این که سرکار بروی، سر ِ کارت می گذاشتم تا برایم بخوانی. 
به راستی چه روزهایی بود...
روزهای غریب تو در غُربت و روزهای چرت ِ محض من در مام وطن. 

پ

از کِی می خواستم برایت بنویسم؟ حداقل بابت خوبی های موقت روا داشته ات نسبت به من باید یک پُست خشک و خالی را به تو اختصاص می دادم. گرچه می دانم نمی خوانی. حتی دیگر نمی دانم کجای این دنیا هستی و تقریبا از آن Pm تیکه پارۀ یک ماه پیشت روزها گذشته... 

دوست عزیز رها شده ام

دلم برایت تنگ شده. نه برای تو  ِ الان؛ برای آن جدی ترین که حاضر بود برای هَپی بودن های هرچند گذرایمان به دلقک ترین آدم روی زمین تبدیل شود.
بدترین روزهای من گذشت ولی فراموش نمی کنم آن بدترین ها با تو گذشت. 

سمفونی شصت و چهارم: I miss the old us

پارسال پائیز رو به تابستان ما هر دو بر سر مسائل مشترک کاری [موقت] رقابت داشتیم. به تور هردویمان شاگردهای آشنا خورده بود تا مشغول تدریس باشیم. من ریاضی به خورد شاگرد هشت نه ساله ام می دادم و او اصول گیتار را به شاگرد خنگ خرس گندۀ مونث َ ش. 
اوایل رابطه از این که الف به یک دختر آن هم حدود رنج سنی خودم ساز یاد بدهد، حساس و تا حد زیادی شکاک بودم. شاید چون وقتی خودم پیشنهاد داده بودم به من یاد بدهد و گفته بود: "نه! نمی شود. نمی توانم به کسی که می شناسم تدریس کنم. به خصوص تو. شیطنت هایت زیاد است و Time کلاس از دستم در می رود. به علاوه که خودم خودم را می شناسم. دلم نمی خواهد با عصبی شدن هایم اذیت بشوی." 
فامیلی شاگرد الف عرب داشت ولی ادامه اش یادم نیست. Break Timeهای کلاس مان موبایل به دست sms بازی می کردیم و من پلیس راه شب می شدم که مبادا از کسی خلافی سر بزند.
کم کم گذشت. شاگرد من در ریاضی نمرۀ خوبی آورده بود و درخواست تدریس در باب دیگری داشت ولی رد کردم. با این حال برای الف کُری می خواندم. بیشتر نگذشت که الف هم قید کلاس و تدریس را زد. گفت: "من اعصابم نمی کشد با یک مشت آدم خنگ سر و کله بزنم. تو پُر حوصله ای. من اگر جای تو بودم تیر تو مغز شاگردم خالی می کردم اگر با یکبار یاد دادن یاد نمی گرفت." 
عرب چی چی برای همیشه رفت. یکم پیگیر شد ولی بی فایده بود. با الف کَل کَل می کردم که نکند تو نتوانسته ای خوب درس بدهی. با خونسردی جواب می داد: "هرچه را که لازم بود گفتم. می خواست یاد بگیرد یا نگیرد. هرچه می گفتم جلسۀ بعد بدون تمرین می آمد. حتی نمی توانست با گیتار ژست بگیرد. بلد نبود حتی بنشیند!" الف اوج می گرفت و من خنده ام می گرفت. 
روزهای شیرین ِ سرد گذشت... 
هر چه می گذرد تازه می فهمی شیرین ترهایش گذشته اند و تو احمقانه انتظار شیرین ترین ها را می کشی.

سمفونی پنجاه و ششم: خُماری

یک. اصلاً حوصلۀ آدم ها را ندارم. در واقع فکر می کنم اجتماعی بودن ارتباط خیلی زیادی با حوصله داشتن دارد و اگر کسی اجتماعی نیست، الزاماً افسرده نیست. شاید کمی بی حوصله باشد. 

آخر فکر می کنم مثلاً آدم های جدید را وارد زندگی ات کنی... که چی؟ که بیایند و ندانی بعدها با تو چه خواهند کرد؟ حقیقتاً محتاط هستم. آن هم کم نه. نشده آدمی را که خودش خواسته و من نخواستم به زندگی ام راه دهم. البته شده... ولی در حد یک ماه. شاید هم کمتر. طوری شده که عین "ب" خودش فهمیده فقط برای وقت گذرانی است و راه َش را کشیده رفته. حتی وقتی سوال کرده: "مرا برای تفریح می خواهی؟" خیلی واضح جواب گرفته: "بله!" و بی هیچ حرفی رفته. بدون آن که حاضر باشد پشت سرش را نگاه کند مبادا چیزی جا گذاشته.

وقتی از "ب" به نیلوفر گفتم، گفت: "خوب است. ولی نه برای همیشه... فقط کوتاه. آنقدر که با او سرت گرم باشد تا فکر الف از سرت بپرد." و من هرگز معنی این حرف َ ش را نفهمیدم. دروغ چرا؟ فهمیدم ولی خودم را به آن راه زدم چون شدیداً احساس بدی داشتم. از این که یک دوست، آن هم دوستی که برای من مریم مقدس می نمود اینطور بی رحمانه راجع به کسی نظر صادر می کرد. 

آن موقع که نیلوفر داشت این ها را بلغور می کرد، "ب" پشت خط بود. انگار که فهمیده باشد چه خبر است یا من اینطور حس کردم. عیناً آدمی شده بودم که کار خلاف می کند اما چون خودش می داند، تصور می کند همه می دانند و شک دارد کسی بویی نبرده باشد. دست و پایم را گم کرده بودم ولی بی خیال نشان می دادم.

از آن جا که "ب" اصولاً مهربان است، بی مقدمه پرسید: "من برایت چه ارزشی دارم؟ اصلاً دارم؟" و من مانده بودم چه جوابی بدهم. حدس می زدم آدم احساساتی ای است. شاید هم نه، به هر حال تجربه اش در ارتباط از من بیشتر بوده ولی خب دلیل نمی شود. شاید به خاطر چهارتا شوخی روی من حساب دیگری باز کرده بود.

آن شب خیلی رُک جواب دادم: "نه!" 

"ب" انتظار نداشت. خندۀ عصبی کرد. می خواست با غرور شکسته اش ظاهرش را حفظ کند: "به هر حال فکر می کنم برایت جذابیتی داشته ام. آخر من همه چیز را می فهمم." و من خندیدم. پاسخ من همان بود. فکر می کردم به این که اگر احمق بودم و یک ماه تمام به خاطر موقعیت خودم "ب" را بازی می دادم چه می شد؟ 

نیلوفر سفت برخورد کرد. گفت: "چرا این ها را به "ب" گفتی؟ نباید می گفتی... حالا می رود." 

خون خونم را می خورد. می خواستم برخورد تندی داشته باشم ولی نمی شد. می خواستم فریاد بزنم: "من عین تو مریم مقدس نما نیستم. آدم آب زیر کاهی نیستم. در شان من نیست که کسی را به خاطر این که در رابطۀ قبلی ام موفق نبودم، بازی بدهم. اصلاً تقصیر "ب" یا امثال او چیست؟ مگر "ب" یا آدم های شبیه به او باید تقاص الف و الف ها را پس بدهند تا من اشتباهم را فراموش کنم؟" البته امثال نیلوفر کم نیست؛ کسانی که این دیدگاه را دارند. ولی من فهمیدم ذات هیچکس در موقعیت های مشابه تغییر نمی کند. حتی اگر خودشان به F.ck بروند حاضر نیستند کَس دیگری را غرق خودخواهی های خودشان کنند. 

دو. روژین درگیر بود. 

اصلاً روژین و روژین ها که شبیه من هستند وقتی درگیرند از دور داد می زنند.

امروز روژین در حال خودش نبود. اول کلاس بی دلیل و راحت می خندید در حالی که کمی بعدتر بی حوصله می شد و با شانه های آویزان نگاهت می کرد. آخر کلاس گوشۀ استخر ایستاد و من می دانستم این حالت یعنی چه. یعنی کم آورده و می خواهد حرف بزند.

روژین ها معمولاً ساده درددل می کنند. عین من. گرچه خوب نیست چون هرکسی قابل درددل کردن نیست.

تنهایی به روژین فشار آورده بود و حداقل َش این بود انقدر شهامت داشت تا اعتراف کند همینطور است. 

از تجربۀ تلخ چهار سال پیش َش می گفت و اشک در چشمان َش غرق می شد. 

متاسف می شدم که حال ِ حال او بند یک آدم ناتو است که با ذهنی بیمار به قصد بالا کشیدن ثروت عده ای پا پیش گذاشته و همین که به دست آورده بار سفر بسته و برای همیشه رفته. 

از همه تلخ تر این که یک تشکر نا قابل هم نزده. چه بسا هنوز هم با حالت تمسخر سبز می شود تا یادآور شود چه کرده.

و چه سخت است گیر اینچنین آدم های بیمار افتادن که حاضر نیستند تو و وابستگان به تو را شاد ببینند.

عقده لحظه به لحظه روح شان را می جوَد تا زندگی سالم بقیه را به هم بریزند.

درد این جاست که اینگونه آدم ها به ظاهر موفق هستند و دنیا محل تقاص دادن شان نیست.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...