ظهر جمعه - 

روانداز نازک تابستانه ام را برمی دارم فقط برای اینکه دم دست است، رویم می اندازم.

روانداز بالاتر از سطح بدنم ایستاده. نمی چسبد. 

چشم هایم را روی هم می گذارم تا اجبارا خودم را بخوابانم.

ذهن آشفته ام این بار مرا با خواب های پشت سر هم غافلگیر کرده.

خواب هایم به فیلم سینمایی هایی می ماند که دوست دارم ببینم ولی هرگز ندیده ام.

چیزی خلاف ِ جریانات اخیر را می بینم.

چیزی که دوست داشتم و دارم اتفاق بیافتد ولی نیافتاده. حداقل تا به حال.

خواب ها درهم و برهم بر مغزم طوری سلطه یافته که قادر به بیدار کردن َم نیستم.

بدن خشک شده ام انگار دو تن وزن دارد!

زور می زنم تا تکان َش دهم اما در نهایت بر روی زمین می کِشانم َش.

چشم هایم باز می شود. اشک چشم هایم را پُر کرده و رَد ِ خشکیده حاصل از اشک زیر پِلک هایم است.

فکر اینکه در اوج نتوانستن هایم چه بد که تو را هم نتوانستم، گلویم را سنگین کرده.

دِلگیر به ساعت خیره شده ام.

به گذر زمان یک ساعته ای که انگار یک قرن گذشته. 

باز چشم فرو می بندم.

این بار قرار است دنیا به کام چه کسی بچرخد؟


+ حالم هیچ خوب نبود. از جاییکه با تظاهر کاملاً بیگانه ام، گیج و دَوَنگ با رنگ و روی پریده و چشم های بی حالت راه افتاده بودم ولی بهتر شدم. 


+ شاید زیاد عکس ِ کنارُ دوست نداشته باشید، ولی برای من مفهوم  ِ زیادی داره. به هر حال اینکه... اگر دوست نداشتید، خُب نداشتید.


+ بعد اینکه... دیروز داشتم فکر می کردم چی می شد منم سرپرستی بچه ایُ به عهده می گرفتم؟ ولی از جاییکه کار سخت و طاقت فرسایی ِ با کُلی Search با طرح اکرام ایتام و محسنین کمیته امام خمینی (ره) [البته برای من محسنین بهتره] آشنا شدم. به نظر ایدۀ خوبی ِ . راحتم هست. لااقل اینکه با یکی از ویژگی های خوبم اشنا شدم دُرُست وقتیکه می تونم کار خِیر کنم، چرا نکنم؟ البته هنوز تحقیقات ادامه دارنــ ... 

کار شیرینی ِ به نظرم.