۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

سمفونی بیست و ششم: HB

همیشه روزهای خاص احساس های خاص می طلبد و دقیقاً در همان روزهای خاص هیچ احساس خاصی نمی توانی داشته باشی چه بسا همۀ کائنات دست در دست همدیگر می دهند تا آن روز را به یک روز فوق العاده معمولی تبدیل کنند تا وقتی روزهایت را ورق زدی نیشت بسته شود. 

این ماه پر از اتفاقات تولدی است. دیروز که تولد دایی، امشب راس ساعت دوازده تولد الف و به فاصلۀ هشت روز تولد اینجانب است. 

و من بیشتر از این که به فکر بیست و هشتم باشم به امشب فکر می کنم. به این که قرار است اولین نفری باشم که به الف تبریک می گوید. همچون پارسال... که سیزده روز پس از آشنایی ـمان تولد الف می شد.

من مرداد را با این همه اتفاق بی دلیل دوست دارم. 

برعکس من که برای تولد الف از هفتۀ پیش تا الان هزاربار ذوق مرگ شده روزی شصت بار به خودش می گفتم "بیستم چه خبر است؟"، هیچ اشتیاقی ندارد. حتی وقتی صبح ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار شد، بعد از ناهار باز خوابید. 

الف نسبت به روزهای تولد حساسیت دارد. انگار که می خواهد فقط بگذرند. عیناً من که اصلا از روز تولد خودم خوشم نمی آید. فقط از عدد روزم خوشم می آید و این که بدانم چه کسی روز تولدم را یادش مانده... البته انقدر از روز قبل به بقیه گوشزد می کنم که محال است فراموش کنند.

دوست دارم بدانم چه کسی به الف تبریک می گوید و در ذهنم اولین کَس "آ" و "پ" می آیند. "پ" از قبل تر ها برای این روز برنامه ریخته بود و "آ" هم که محال است فراموش کند. از برادر به الف نزدیک تر است. به "نون" که فکر می کنم برق از سرم می پرد. اگر یادش باشد و پیام بدهد مو از سرش می کنم! 

بقیه هم که حتماً مثل پارسال... 

به تنها کسی که ذوقم را نشان می دهم نیلوفر است. با یک Pm می گویم: فردا تولد الف است! با کلی شکلک و... 

می گوید: فکری برای کادو کرده ای؟ 

شوخی می کنم و می گویم: من خودم کادوام. کادوی الهی. 

می خندد و کلی تبریک می گوید. می دانم خوشحال نیست. دعا می کنم کاش بشود خوشحال باشد. اینطوری...

می گوید: حالا جدی خودش کجاست؟

می گویم: خوابیده... امروز سرش یکم شلوغ است. زیاد به تولد فکر نمی کند.

می گوید: آدم بی ذوق باشد ولی پست و عوضی نباشد. 

می دانم از چی و کی حرف می زند. پیگیر نمی شوم. هنوز هم ناراحت است. از "آ". "آ"ی لعنتی! و این "آ"ها زیاد هستند. 

به الف فکر می کنم. به این که چقدر خوب که هست... و به امشب ساعت دوازده. باز پر از شوق می شوم. پر از ذوق. 

می دانم که این پست می توانست عاشقانه تر باشد.

رمانتیک تر.

پر از گل و بلبل ولی من به احساس درونی ام دلخوشم. در این لحظه ها نوشته زیاد اعتباری ندارد.


+ از پیش نوشته شده. 

سمفونی بیست و پنجم

1. این روزها خبری نیست. بود ولی ذهن من الان خالی ست و من متنفر از روزهاییم که فقط با حال خراب می آیم، می نویسم و شاید که حال دیگران را هم خراب تر کنم. 


2. مدام از این شاخ به آن شاخ می پرم. نمی دانم قرار است با چه چیز حوصلۀ سر رفته ام را سر نرفته کنم و از همه بدتر این که همۀ ملودی ها برایم تکراری شده... 

هرچه داشتم را دور ریختم و با سه چهارتا موزیک زوار در رفته سر می کنم. از آن موقع ها شده که ترجیح می دهم یکی برایم موزیک بگذارد و من فقط بشنوم. مهم نیست چه باشد. از شجریان گرفته تا موسیقی های آن ور آبی. 

کتاب هم جذبم نمی کند دیگر. حتی حوصلۀ فیلم و سریال هم ندارم. ترجیح می دهم بنشینم و ساعت ها با الف حرف بزنم. در سکوت صدای گیرا و گرفته اش را بشنوم و در دل ذوق مرگ شوم. آخر چقدر می تواند صدای خنده های یک مرد برایم جذّاب باشد؟ همین که می شنوم همه چیز را از یاد می برم. انگار که چندتا آرام بخش قورت داده ام آرام می شوم و بهانه هایم کمتر می شود. 


3. "نون" همان دوست دبیرستانی ام را یادتان هست؟ چند روزی است که مهربان تر شده و این مهربانی بی دلیل نیست. از وقتی فهمیده از "آ" خورده به من برگشته و روز و شب با پیام های جورواجور می خواهد بفهماند تو Best Friend من هستی. 

قضیه از این قرار است که "نون"، "آ" را دوست داشته. برای مدتی سعی می کنند همدیگر را بشناسند. صرف نظر از ارتباط های دست و پا شکسته به هر دلیلی احساس می کنند به درد هم نمی خورند. تا همین چند روز پیش که "آ" رسماً دختر رویاهایش را معرفی کرد.

حال "نون" خراب است و الف می گوید این رسم رفاقت نیست وقتی از کسی ضربه خورده یاد تو افتاده. قبول دارم و نمی توانم نامرد باشم.

امروز صبح "نون" برایم یک متن فرستاد. متنی که حس می کنم بی ربط به دوستی من و خودش نبوده. مدام می پرسید "این جمله را قبول داری؟" و من با لبخندی تلخ آن را بارها و بارها بازخوانی می کردم به یاد آن وقت ها که از فرط تنهایی و نیاز به یک هم صحبت دستم می رفت و نمی رفت که به او پیامی بدهم چرا که سرگرم دوست های رنگارنگی بود که الان هرکدام درگیر خودشان و دغدغه هایشان هستند. می دانم که این مشکل هم بگذرد همان چرخه ادامه دارد. به محض پیدا شدن آدم جدید به همه چیز را فراموش می کند و... عیناً بقیه می رود.


"بترس! 

از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی،

او تمام حرف هایش را جای تو به خدا زد.

خدا خوب گوش می کند و خوب تر یادش می ماند،

خواهد رسید روزی که خدا تمام حرف های او را سرت فریاد خواهد کشید.

و تو آن روز درک خواهی کرد

چرا گفتند دنیا دار مکافات است."


4. ارتباط با "ت" از همان اول هم بیهوده بود. کسی که خیلی رُک همه چیز را به یک نقطه از بدن َش می گیرد، فایده ای ندارد.


5. و دیگر هیچ. :)

سمفونی بیست و چهارم

1. این روزها مـود من از فیلم و سریال با مضمون های گاهاً تکراری [ریسک] به خواندن رفته و بیشتر جذب کتاب های خاطراتی می شوم. دیروز در لابلای کتاب ها خاطرات تاج السلطنه را پیدا کردم. هنوز در نخستین صفحه ها این پاراگراف در ذهنم Bold و Boldتـر می شد:

پاراگراف


2. دایی ِ الف از کرج به منزل الف این ها در تهران کوچ کرده. اگر بگویم با خبر آمدن مهمان به خانه ـشان ذوق کردم، بیراه نگفتم. روزهای اول چنان آسه آسه راه می رفتیم که مبادا خاطر دایی را مکدر کنیم. یکم که گذشت طاقت ـمان از مراعات کردن سر آمد. نمی شد شب ها بیشتر از Time خواب او حرف بزنیم. دیگر دغدغه ـمان رفتن او شده بود و من علناً  بروز می دادم که اذیت می شوم که نهایتاً راهکارهای الف مؤثر واقع شد و ما در حضور مهمان حتی به قبل بازگشتیم. 

نتیجۀ اخلاقی: مهمان باید مراعات سبک و سیاق میزبان را کند نه بالعکس. D:


3. از نظر الف من یک نوگرا و از نظر من الف یک سنّت گراست و جنگ میان ذهنیت هایمان تمامی ندارد. کمتر و بیشتر می شود و گاهی اوقات این تفاوت آنقدر به چشم می آید که ترس از عدم تفاهم در وجودم وول می خورد. 


4. اسم آقای الف که می آید خون در رگ هایم یخ می زند.

پس از آن همه احساس هم دردی از این که به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری شده بود، بیشتر از این که بی خبر به مسافرت رفت ناراحت شدم. 

روز سوم در حالی که مدام فکر می کردم باز اتفاق بدی افتاده زنگ زدم گوشی را برداشته با صدای کاملاً خوشحال می گوید در جاده هستم نگران نباش و دارم بر می گردم.

به خانه که رسیده می گوید دلم تنگ شده. یادم نمی آید چه گفتم فقط انگار محتویات مغزم را به یکباره Text کردم و روی Pm  َ ش بالا آوردم.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...