دوازده ساعت از حالِ سگی ـمان گذشته...
اَما هنوز ختمِ فکر و خیال نگرفته اَم.
این حالِ بدمان را مدیون ت-نون شدیم که حالِ بدشان را مدیون یکی بدو کردن مان بودند و چقـــــدرررر حال ـمان گرفته شد از اینـکه به هم نرسیدیم و میانِ دو نفر دیگر را هم آشوب کردیم. 
خودمان به کنار، عذاب وجدان ـمان پایان نداشت. هردو خُرد، مطرود و شکسته به گوشه ای اُفتاده بودیم و منتظرِ آه گرفتگیِ دو نفر دیگر هم بودیم. 
مـودِ پَلیدِ دیشب ـمان رگۀ حسادت داشت. بی ربط به حالِ خوش دو نفر دیگر نبود. لجِ اینـکه ت-ن را به هم رساندیم تا خودمان به هم نرسیم، آزارمان می داد.
خوشحال شده بودیم. بار اضافی از دوش ـمان برداشته شد اما زود فهمیدیم هرکَس بیشتر از آنـکه به فکر دیگران باشد، به فکر خودش است. ت-ن بدونِ اینـکه اهمیت بدهند و یک ذَرّه تلاش ما را کنند، راهیِ راهِ خودشان شدند و باز ما خودمان ماندیم و خودمان درگیرِ خودِ جدا اُفتاده مان.
دوست ندارم ببینمت. رویارویی با تو مُضحِک است دیگر. اصلاً رویارویی با همۀ دنیا مُضحِک است دیگر. 

+ "معرفت" دُرّ ِ گرانی ست، به هرکَس ندهیدَش! :)