سمفونی صد و سیزدهم: نود و پنجی شدنمان مبارک!

قسمت اول: وقتیــ موضوع کم آورده بودم، از تو پُرسیدم که دربارۀ چه بنویسم...
خندیدی، گفتی: "از من. از خوبی ها و وَجَناتم..."

راست گُفتی خُب.
باید از تو نوشت.
مَردترین ِ من که گاه تداعی گَر  ِ یک کوه یخ می شوی...
بی دلیل، با دلیل عاشقت شدم، ماندم و به حتم و قطع خواهم ماند.
فقط نوشتن از تو سخت است.
از تو نوشتن جسارت می خواهد. 
حسرت می آوَرَد انگار؛ من از خوش نوشتن ها واهمه دارم بَس که قلم ِ شیرین نویسی اَم شور است.
بیشتر از آنکه بخواهم جــــــار بزنم، دوست دارم در سکوت بودنت را به مشام بکشم تا پُر شود همه اَم از همان الف ِ همیشگی اَم. 

قسمت دوم: باید اعتراف کرد...
بالاخره باید اعتراف کرد تو بیشتر از آن که زیبای دست نیافتنی اَم باشی، همان ترس ِ ملموس ِ از دست دادنت برای من هستی.
از این که وقت و بی وقت گاه و بی گاه خوش و خُرَم می گُذرانیم بی آنکه جنگ و جَدَلی در کار باشد، می ترسانی اَم.
مگر تَه ِ یک رابطه چیست؟ خوب بودن... به خوبی ماندن... به خوبی ماندن های مُداوِم که آخرَش عصارۀ روحت را می کِشد، می کُشَدَت از این همه کِرِختی، بی رنگی و یک نواختی.
دیگر مگر خوب شدن، خوب بودن و خوب ماندن چقدر جوابگوی ِ نیازهای ماست؟ مگر این "خوب" ِ لعنتی تا چند دنیا قرار است پیروز شود؟
به راستی حتی اگر تو برایم The Best شوی [بمانی]، این من هستم که جنبه اَم به زیر صفر می رسد. 
آخر من به خوب ماندن های یکنواخت عادت ندارم. 
من هیجان را دوست دارم. هیجان های موقت. از جنس ِ تو سر و کَلِۀ هم زدن و به فاصلۀ چند دقیقه آشتی کردن.
شبیه ِ فیلم های کِلیشه ای ِ ایرانی که اول ِ اول با بد شروع و آخر  ِ آخرش با هندی بازی تمام می شود.

قسمت سوم: کاش بدانی... بفهمی... این تحول ِ چند روزه اَت چطور ذره ذره تا مغز استخوانم نفوذ می کند و آدرنالین ِ حضور جدیدت به رَگ هایم فرو می ریزد.
عاشق تَرَم کرده ای، مَــــرد!

سمفونی صد و دوازدهم: سلام انقراض!

هَمــــِــــه عُمر 

لاکــــ پُشت های دَوَنده ای بودیم... 


+ پُست ویژۀ عید من [!] :)

سمفونی صد و یازدهم: ماه پیشونی دودی


همین حالا تمام شد

پُستچی ِ یَثرِبی و من اِحساس می کنم در هر صفحۀ این زندگی یک زَن گُم شده...

زُمان های زیادی ورق زدم که با دوباره خوانی ِ هرکدام شان برایم خاطره ای زنده می شود هنوز اَما پُستچی چیز دیگری بود. رنگ ِ دیگری داشت... بوی دیگری... 

و من پس از سه روز خواندن َش دلم تنگ شده.

برای چیستا... علی... یک عشق ِ غم اَنگیز حقیقی.

لحظه به لحظه که می خواندم دُعا می کردم شبیه دیگر رُمان های رویایی تمام نشود اَما به تَه که رسیدم بابت خواسته اَم عذاب وجدان داشتم. احساس ِ گناه می کردم. دیگر به جِد باورم شده بود پای یک زندگی در میان است.

فکر کردم... در میانه راه ِ خواندن َش که چند چیستا و علی هست

در این دُنیا که سرنوشت برایشان نشد! "نرسیدن"، آخر راهشان و خواننده ها پای زندگی نامه شان جُم نخورده... 

بی رَحمانه ترین قسمت ِ داستان اینجاست که چیستاها... علی ها... نرسیدن ها زیستند و ما فقط خواندیم تا روح مان ارضا شود.


+ باید که آرام ورق زدَش... آنگاه که روحت جرعه جرعه سر کشیدَش، آنرا بوسید و هرگاه که دلت تنگ شد، دوباره ورق زد.

سمفونی صد و دهم: Modern Sickness

پُـرمِهری نسبت به حیوانات ِ کوچه و خیابانی  ِ ولگرد بد نیست، ولی دقت به بیماری ِ مُسری این جانداران هم خارج از بحث نیست.

+ دُرُست ِ  صحنۀ فداکاری ِ بچه با مادر  ِ نسبتاً مُدرن در حال پیراشکی [!] دادن به گربۀ خسته حسابی تحت تاثیرم داد ولی بوی عفونت ِ گُربه حالمُ به هم زد! [تو رُ خدا یکم تو تربیت بچه های دور و وَر وسواس به خرج بدید. هیچکس عاشق  ِ مُدرن ِ مغز فندقی نیست! :| ]

سمفونی صد و نهم: A.J


Angelina Jolie وقتیکه By The Sea  ُ می خواسته بسازه

داشته به یک سوراخ فکر می کرده...

بعد ته ِ تاریک ذهن ِش درگیر راطۀ جنسی به تعویق افتادۀ خودشم بوده مثلاً...

که یهو سر و صدای فَنَر تختخواب همسایه بغلی پیچیده! 

سمفونی صد و هشتم: آب روغن ِ آرتیستی

تـو سَرَم یک کوه ِ آتشفشان ِ فعال وایساده؛

مواد مُذاب از قُلۀ کوه که دُرُست تو مغزم قرار گرفته می ریزه تو گلوم

انتظار دارم این تلخی های زننده با تُرشی غیرقابل وصف یکباره از دهنم بپاشنــ 

ولی بیشتر به شکل بغض غرق شده در عصبانیت روی گلوم مونده و شبیه شمع ِ دور از شعله سیریش شده 

از این که انقدر حرصی شدم تصور می کنم چهارتا سنجاقک دور جُمجُمه اَم می چرخنــ

تو دلم آشوب شده

انگار که رخت چِرک می شورنــ 

حُباب رخت چرک ها تو معده و روده هام به طرز رقت براَنگیزی هُلُپ هُلُپ می کننــ

مواد مُذاب به دست هام نفوذ کرده و عرق ِ داغ ترشخ می کننــ

برعکس دست هام، پاهام...

انگار که دریای مَواج تو چشم هام جزر و مَد کرده رو پاهام

پاهام سرد ِ سرد دارنــ یخ می زننــ

چشم هام خیس ِ خیس ولی دریغ از یک قطره اشک.

دور نگاه ِش هالۀ سیاه و کبوده و من یادم نیست چند دقیقه است که اینطوری بهم زُل زده انگار که داره همۀ این ها رُ میبینـه

وایساده بودم ولی خوابیده بودم

اُفُقی ِ اُفُقی...

تخت ِ تخت رو تخت.

دارم فکر می کنم این چندمین باره آب روغن قاطی کردم باز!

سمفونی صد و هفتم: Angels Everywhere


فـ
رشته ها دُور تا دُورت حلقه زدن و بال بال می زنن تا اتفاق بدتری نیافته، حواست نیست...

سمفونی صد و ششم: قاراشمیش

1. یکـــ روز گذشت از این که نشسته بودم تا مـ به هوای یک لیوان شیر ِ داغ به اُتاقم بیاید. 
یک لیوان شیر داغ در یک دست و قهوه جوش خالی در دست دیگرَش همۀ تصورات مرا به هم ریخت. که اگر قرار است لیوان پُر باشد، چرا قهوه جوش خالی است؟
همین که دستم را رو به قهوه جوش گرفتم، گفت: "لیوان!" 
لیوان را که به هوای خالی بودن َش گرفتم شیر داغ سرریز کرد روی دست راستم.
شُرشُر اشک بود که می ریخت به خاطر سوزش عمیق و التهاب بیش از حد ِ پوستم که به سُرخ و سفیدی می زد.
اِنگار که پوستم داشت یک مسئلۀ کوچک ِ یکروزه را بُغرنج جلوه می داد. [!]
چشم هایم هر آن منتظر یک تغییر و تحول جدید روی پوست مُچ تا ساق دستم بود. مثلاً یک تاول که به دنباله اَش عفونت همراه دارد.
اتفاقی که برای "آ" افتاد کم و بیش روی ذهن آماده اَم تاثیر گذاشته بود. 
از کِرِم های رنگارَنگ که داشتیم فقط "فلامکسین" به کارم آمد. احساس سوزش را یکدفعه کاهش داد ولی قرمزی ِ سوختگی هنوز مانده بود. توصیۀ دیگران هم نسبت به کِرِم های چِرت و پِرت اخیر از جمله "رژودرم" بی تاثیر بود.
اینجا بود که مَهگُل ِ جستجوگر ظاهر شد و طی یک Search در Google فهمید باید در اینطور مواقع سفیدۀ تخم مُرغ استفاده کند. 
من که نه تا دیروز حتی در این باره شنیده بودم و نه اِعتمادی به همه نوشته های نِت داشتم، تحت تاثیر شرایط سفیدۀ تخم مُرغ را روی سوختگی گذاشتم. پِی بردم باید از طبیعت گرفت هرآنچه را که نیاز داری. 

+ محض ِ اِنتقال تجربه

2. از اینکه می فهمم دلیل ِ ناراحتیت چی ِ و وقتی ازت می پُرسم: "همین ِ ؟" انکار می کنی، هم مطمئن ترم می کنی داری اَحمق فرضم می کنی هم اینکه به عقل خودت شک می کنم و به نظرم می آد هنوز جرات کافی برای ابراز ناراحتی هاتُ نداری.

3. از مُکالمات بودار  ِ من و امیر --

- امروز "آرمین" Pm داد.

+ چی می گفت؟

- احوال پُرسی

+ خب

- جواب ندادم.

+ چرا؟

- احوالپُرسی بعد دو ماه یکم دیره...

+ تو خودت تو دو ماه Pm دادی که ازش توقع داری؟

- نه

+ پس؟

- هیچی

+ یادم می آد می گفتی "آرمین" خانوادۀ من ِ .

- هست...

+ خب

- قابل اعتماده

+ مشکل چی ِ ؟

- مهم نیست. فراموش کن!


4. از این که میم  ِ مُذکر اعتراف می کند باعث شده سین ِ مؤنث ریق رحمت را از دست او [یک مرد] سر بکشد و هــــارهــــار می خندد، متنفرم! 
از این که اینچنین بی پروا اشاره می کند سین ِ مؤنث همواره عاشق ِ خود ِ او [یک مرد] بوده و هست اما میم  ِ مُذکر به خاطر دیگری در حال آزار و دست انداختن او [یک زن] بوده، از فَرط این بیشُعوری چشمانم سیاهی می رود.
باید تصور کنید وقتیکه میم ِ مُذکر، سین ِ مونث را به من نسبت می دهد و گاه و بی گاه از شباهت های از نظر خودش احمقانه مان که به مردهای مُشابه [از نظر خودش] تکیه کرده ایم، کـِـر کـِـر می خندد چه احساس ِ گَند ِ مضاعفی می کنم!
اِنگار که کَسی به عاشقی های زَنی برچسب حماقت بزند و راست راست زُل بزند در چشم تو بگوید: "تو هم از او بدتر..."
از این مرد سالاری ها که برَت می گردانند به دهه های سی و تنها اختلاف جنسیت چشم شان را کور می کند، متنفرم.
عجیب نبود با جمله آخرم بخندد، بگوید: "خوشم می آد! سین هم عین تو است. هر کار بکنم، همین است. عاشقم است."
و من زده شوم از جنس ِ مرد.
ناامیدانه فکر کنم شُعور یک مرد هیچ ربطی به نسل، تحصیلات و... ندارد.
عمیقاً دلم می خواهد زن های برعکس ِ سین گیر اینچنین مردها بیافتند یا سین ها آنقـدر گُرگ پوشیده در پوست میش بشوند که انتقام صد نسل خودشان را از مردسالارهای نَلایق ِ حتی یک صفت بگیرند و دُمشان را از صفحه روزگار بچینند.

سمفونی صد و پنجم: تیره های روشن

به وقتـــ ِ شب قصد کرد از خانه برود تا برایمان شام ِ گرم بخرد، در این اوضاع ِ سرد که روزهای کوتاه و شب های طولانی اَش را آه کشیدیم و در انتظار یک خبر خوش سر به فلک گذاشتیم...

دلم خواست تا همراهت شوم. به عنوان دوست. خواستم که باز رویَم حساب کنی.

عیناً روزهای کودکی مان که هروقت از هر چیز دوتا را می خریدیم بهترترَش را قاپ می زدم بعد هم می گفتم: "چه فرقی دارد؟!" 

دلم خواست باز با هم در کنارت قرار بگیرم تا بگویی: "بیا این بهترترَش!" 

کتت را پوشیدی تا بدون اعتراض بروی، گفتم: "من هم میآما!" 

اعتراض کردی بالاخره. گفتی: "نه، من وقتی تنها باشم زودتر می آم."

ناراحت شدم. لب هایم جمع شد انگار. شاید هم آویزان شدند که مـ گفت: "مهگل را هم با خودت ببر! حوصله اَش سر رفته." 

لب هایت باز شد ولی من لباس هایم را پوشیده بودم دیگر. آمادۀ آماده. ایستاده بودم دم ِ در تا بپوشی برویم گردش! 

گردش ِ دو نفره ای که معلوم نبود چرا دلم خواست ببینم می خواهی چه بگویی. اصلاً چیزی می خواهی بگویی یا نه. 

پا به بیرون نگذاشته بودیم که لبخندت باز شد. لبخند تلخت دردناک بود. گفتی: "دیدی چه بلایی سر مادرم آمد؟" 

نخواستم اصلاً بد به دلت راه بدهم. گرچه همه چیز را فهمیده بودی. حتی از جراحی Amputee هم اطلاع داشتی و دیگر... دیر شده بود برای همه ناراحتی هایمان.

دیگر حتی اگر می رفتیم با عالم و آدم دعوا می کردیم... سر و کلۀ همدیگر می زدیم... انتقام خون پدرمان را می گرفتیم... وسط خیابان می نشستیم تا زار بزنیم... دیر شده بود!

از دست این دیر شدن ها دلم غمگین بود. بیشتر از اینکه می دیدم ناراحتی و حرفی برای گفتن ندارم.

اِی کاش مثل چند روز پیش می شد اُمید داد.

به تو، برادرت و مادرت...

کاش بار نگرانی هایتان را می شد کم کرد.

خیابان های پیچ در پیچ را که دور می زدیم تا به مقصد برسیم. 

نزدیک چهارراه ها که می شدیم دستم را می گرفتی و من یاد همان کودکی هایمان می اُفتادم که با وجود علاقه قدرت نگهداری و مواظبت از مرا نداشتی.

همیشه در دسته بی عُرضه جات گذاشته بودمت و از اینکه جور نیستیم با لج ِ تمام پسرعمه اَم را که نمره بیست کلاس و جزء رزمی کاران مقام دار بود، به رُخت می کشیدم.

این شد که تصمیم گرفتی بروی کاراته یاد بگیری تا روی هردویمان را کم کنی.

باز هم همان بودی و گرچه هیچوقت نشد فرصت بروز رُشدت را به خودم بدهم.

امشب دیدم!

دیدم که بزرگ شدی...

خلاف گذشته اَت صفات مردانه اَت می تواند دخترکُش باشد. 

از هدف های گُنده گُندۀ زندگی اَت گفتی و من شاخ در آورده بودم.

وقتی پای زن در میان آمد گفتی: "همه زندگی من مادرم است. تنها زنی که در زندگی من است، مادرم است." خندیدم که خندیدی، ادامه دادی: "خُب مادرم از اول تا همین حالا که در بیمارستان است، با من همراه بوده."

تاییدت می کردم. 

ناخودآگاه یاد مادرت، "آ" اُفتادم. روی تخت با آن حال ِ وخیم وقتی پرسیدم: "اینجا که بهتر است. استراحت می کنی..." 

چشم های اَشکی اَش لبخند دار شد: "هنوز هم دوست دارم بروم خانه برای بچه ها غذا درست کنم. همه دلخوشی من آن ها هستند."

به حق، "آ" برایتان همه چیز بوده.

از همان بدو تولد تا به الان مادری بوده که مادری کرده. 

ایستاده بودم که مردانگی هایت را بیشتر ببینم. اِنگار که در این مدت ِ مدید دیدار نکردن هایمان وقت نشده بود ببینم.

دلم تنگ شده بود. 

بی محابا گفتم. خندیدی: "سرم گرم کار است. فقط پنج شنبه ها و جمعه ها هستم که آن را هم صرف استراحت می کنم. حالا هم که... با این اوضاع پیش آمده نزدیک عیدی فکرم درگیر است."

از بچگی هایمان گفتم. از این که با هم پشت یک PC می نشستیم و Game می زدیم. 

خنده اَت گرفت: "الان از PC متنفرم!" 

وقتی وارد رستوران شدیم، در را باز کردی و منتظر شدی من اول تر بروم یعنی که بزرگ شدی.

وقتی پول مـ برای خرید کمتر آمد، دست در جیبت کردی نگذاشتی کارت بکشم یعنی که بزرگ شدی.

وقتی می خواستی سفارش بدهی و بگیری این تو بودی که پیش تر قدم بر می داشتی یعنی که بزرگ شدی.

وقتی زن ِ آرایشگر با لبخند رو به سویم قدم برداشت تا کارت بدهد، به نیم نگاهی اکتفا کردی یعنی که مرد شدی.

در راه برگشت وقتی شیرینی خیرات می کردند، گفتی: "هروقت به اینجا رسیدی... هروقت دیدی شیرینی خیرات می دهند... به یاد ِ مادرم، حتی نگاه هم نکن!" 


#در وصف بیماری موذی دیابت

سمفونی صد و چهارم: تشکر ِ نهان

"آ" به خاطر ندانم کاری های عاشقانه اَش باز گیر اُفتاد و تقریباً همه مان را در حصاری از چه کنم چه کنم هایش محاصره کرد. 
"آ" به دور از نسبت فامیلی اَش هموراه برایم در ابهام قرار داشت.
متاسفانه محبت های کرده و نکرده میان مان با بار حساسیت های ایجاد از بیماری موروثی اَش بیشتر از این ها اجازه نداد فرصت شناختن همدیگر را داشته باشیم.
نه این که خدای نکرده "آ" در جمع مان نباشد، فقط می دانم حتی پس از این پروسه بستری شدن در بیمارستان همه چیز به قبل باز می گردد.
"آ" با شرایط دارد می سازد. آنکَس که من حتی فکر نمی کردم یک روز در نبود فرزندان بالغ َش نتواند روز را شب کند، شب های دور و دراز آن محیط درهم برهم را به صبح می رساند. تنهایی...
گرچه سایۀ همسر "آ" حتی از دورتر ها هم حس می شود. آنقدر جنس ِ این حمایت عمیق است که تنگناهای درون َم از لحظه به لحظه کنار هم بودن هایشان اینچنین شگرف به ذوق می آید.
گاه آکنده از عشق، گاه آکنده از حسرت و حتی چیزی در وجود دخترانه اَم که بعدها ممکن است شکل زنانه بگیرد، قلقلک می آید که آیا مرد من هم اینچنین قرار است مرا همراهی کند؟ به من عشق بورزد و تنهایم نگذارد؟ 
اوایل ِ این درگیری ها که من هم در این جمع صمیمانه به خودی ِ خود در آن غوطه ور شده بودم، رنگ باخته بودم. 
احساس ِ ترس شدید از اینکه چه انتظارمان را می کشد، ناخودآگاه سیاهی های ذهنم را بیدار می کرد و غالباً از زندگی نُرمال َم دور شده بودم.
از همراه بودن ها و دلداری دادن های امیر نمی توانم چیزی نگویم.
در تک تک ِ لحظات انگار این مرد ِ تماماً خونسرد برایم نازل شده بود تا مرا آرام کند.
اینکه بگویم امیر هیچگاه از اتفاق افتادن های اینطوری ناراحت نشده و نمی شود، اصلاً منصفانه نیست. 
گرچه تا چند روز گذشته از نوع برخورد یا دلداری اَش حرصم می گرفت و انتظار داشتم پا به پای من همه احساس های دخترانه اَم را او هم داشته باشد، داد و بیداد راه بیاندازد، عصبی شود و حتی گریه کند ولی او فرق داشت. 
ناراحتی ِ امیر مردانه بود. با هاله ای از خونسردی ِ خفیف که چه کنم های مرا التیام می داد و می گفت نباید کاری کنی، باید آرام باشی تا آنچه که پیش می رود را با هم ببینیم.
اینکه ذهنم آرام تر شده تا بنویسم را مدیون دیگر دوستانم هم هستم.
دوستانی که شاید به این بهانه بیشتر دوست دانستم شان، بیشتر به رنگ دوستی شان پِی بردم و شد که روحیه ام را باز بسازم تا روحیه بدهم.

+ برای "آ" ِ ما هم دعا کنید. :)
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...