1. یکـــ روز گذشت از این که نشسته بودم تا مـ به هوای یک لیوان شیر ِ داغ به اُتاقم بیاید. 
یک لیوان شیر داغ در یک دست و قهوه جوش خالی در دست دیگرَش همۀ تصورات مرا به هم ریخت. که اگر قرار است لیوان پُر باشد، چرا قهوه جوش خالی است؟
همین که دستم را رو به قهوه جوش گرفتم، گفت: "لیوان!" 
لیوان را که به هوای خالی بودن َش گرفتم شیر داغ سرریز کرد روی دست راستم.
شُرشُر اشک بود که می ریخت به خاطر سوزش عمیق و التهاب بیش از حد ِ پوستم که به سُرخ و سفیدی می زد.
اِنگار که پوستم داشت یک مسئلۀ کوچک ِ یکروزه را بُغرنج جلوه می داد. [!]
چشم هایم هر آن منتظر یک تغییر و تحول جدید روی پوست مُچ تا ساق دستم بود. مثلاً یک تاول که به دنباله اَش عفونت همراه دارد.
اتفاقی که برای "آ" افتاد کم و بیش روی ذهن آماده اَم تاثیر گذاشته بود. 
از کِرِم های رنگارَنگ که داشتیم فقط "فلامکسین" به کارم آمد. احساس سوزش را یکدفعه کاهش داد ولی قرمزی ِ سوختگی هنوز مانده بود. توصیۀ دیگران هم نسبت به کِرِم های چِرت و پِرت اخیر از جمله "رژودرم" بی تاثیر بود.
اینجا بود که مَهگُل ِ جستجوگر ظاهر شد و طی یک Search در Google فهمید باید در اینطور مواقع سفیدۀ تخم مُرغ استفاده کند. 
من که نه تا دیروز حتی در این باره شنیده بودم و نه اِعتمادی به همه نوشته های نِت داشتم، تحت تاثیر شرایط سفیدۀ تخم مُرغ را روی سوختگی گذاشتم. پِی بردم باید از طبیعت گرفت هرآنچه را که نیاز داری. 

+ محض ِ اِنتقال تجربه

2. از اینکه می فهمم دلیل ِ ناراحتیت چی ِ و وقتی ازت می پُرسم: "همین ِ ؟" انکار می کنی، هم مطمئن ترم می کنی داری اَحمق فرضم می کنی هم اینکه به عقل خودت شک می کنم و به نظرم می آد هنوز جرات کافی برای ابراز ناراحتی هاتُ نداری.

3. از مُکالمات بودار  ِ من و امیر --

- امروز "آرمین" Pm داد.

+ چی می گفت؟

- احوال پُرسی

+ خب

- جواب ندادم.

+ چرا؟

- احوالپُرسی بعد دو ماه یکم دیره...

+ تو خودت تو دو ماه Pm دادی که ازش توقع داری؟

- نه

+ پس؟

- هیچی

+ یادم می آد می گفتی "آرمین" خانوادۀ من ِ .

- هست...

+ خب

- قابل اعتماده

+ مشکل چی ِ ؟

- مهم نیست. فراموش کن!


4. از این که میم  ِ مُذکر اعتراف می کند باعث شده سین ِ مؤنث ریق رحمت را از دست او [یک مرد] سر بکشد و هــــارهــــار می خندد، متنفرم! 
از این که اینچنین بی پروا اشاره می کند سین ِ مؤنث همواره عاشق ِ خود ِ او [یک مرد] بوده و هست اما میم  ِ مُذکر به خاطر دیگری در حال آزار و دست انداختن او [یک زن] بوده، از فَرط این بیشُعوری چشمانم سیاهی می رود.
باید تصور کنید وقتیکه میم ِ مُذکر، سین ِ مونث را به من نسبت می دهد و گاه و بی گاه از شباهت های از نظر خودش احمقانه مان که به مردهای مُشابه [از نظر خودش] تکیه کرده ایم، کـِـر کـِـر می خندد چه احساس ِ گَند ِ مضاعفی می کنم!
اِنگار که کَسی به عاشقی های زَنی برچسب حماقت بزند و راست راست زُل بزند در چشم تو بگوید: "تو هم از او بدتر..."
از این مرد سالاری ها که برَت می گردانند به دهه های سی و تنها اختلاف جنسیت چشم شان را کور می کند، متنفرم.
عجیب نبود با جمله آخرم بخندد، بگوید: "خوشم می آد! سین هم عین تو است. هر کار بکنم، همین است. عاشقم است."
و من زده شوم از جنس ِ مرد.
ناامیدانه فکر کنم شُعور یک مرد هیچ ربطی به نسل، تحصیلات و... ندارد.
عمیقاً دلم می خواهد زن های برعکس ِ سین گیر اینچنین مردها بیافتند یا سین ها آنقـدر گُرگ پوشیده در پوست میش بشوند که انتقام صد نسل خودشان را از مردسالارهای نَلایق ِ حتی یک صفت بگیرند و دُمشان را از صفحه روزگار بچینند.