به خود ِ عزیزم...

من ِ عزیزم! مهگل خانم عزیزتر از هرکَس ِ  من!

این روزهایت سخت می گذرند... 

من که می دانم... بیشتر از هرکَس ِ دیگر. بالاخره من تو هستم. در دل ِ تو نهفته ام. ماورای ذهن پُر از دردت را زیر و رو کرده و با همان محتویات زقنبوتی َش سرجا می گذارم. 

دارم برای تو می نویسم.

برای خود ِ تو. برای من.

عزیزم، قرار است تا یک ماه دیگرت سخت بگذرد.

این ها را می گویم که به امید این و آن و دیگری ها ننشینی تا خوشحالت کنند.

گرچه تو هنوز خیلی ها را داری که بی دریغ به تو، شخص شخیص تو، بها می دهند ولی تو باز ته ِ تنهایی های شبانه ات با لب و لوچه های آویزان منتظری...

 مهگل، 

می نویسم تا از یاد نبری [نبرم].

این روزهایت را فراموش نکن!

این روزهای لعنتی َت را از یاد نبر و به پشت سرت هم نگاه نکن.

می دانم پیش آمده... تحت شرایط بهتر خواسته ای برگردی. به آن دوران تلخ که با برگشت تو تلخ تر هم خواهد شد. 

نمی توانی مرا فریب بدهی. 

من توام! و مطمئن هستم بارها شده...

پیش ترها این کار را کرده ای. گرچه جز احساس تحقیر نامرئی َش چیزی نصیبت نشد. 

این بار از تو می خواهم برنگردی.

جدی [!] می خواهم حتی به بازگشت فکر نکنی.

به روبرویت نگاه کن! 

به هر طریق... بهانه... حتی با آینده ای تاریک... بد... مزخرف...

فکر کن 

به امشب.

به آدم دیگر [حتی].

و دیگر برنگرد!

ولی هنوز می توانی در دلت کَنکاش کنی برگردد. 

این یکی را می توانی...

تا یک ماه تو را آزاد می گذارم آرزو کنی. :) 

[اینطور فکر کن که نگرانت هستم.]

با عشق فراوان و احترام مفرط.

+ حذف عکس به دلیل تنفر از صاحب عکس.