سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟

الف!

الف عزیز!

حال که این خیال نامۀ بی مقصد را می نویسم، یک روز از خداحافظی بی مقدمه و دست و پا شکسته ام گذشته.

من از حالت بی خبرم. حتی نمی دانم در سرت چه قایم کرده ای. در دلت فحش می دهی که اینطور رفتم و کفری شده ای یا زیرلب زمزمه می کنی: "چه بهتر! کاش که زودتر..." 

و از حال خودم بهتر است هیچ نگویم. که طبق عادت اول جدایی ها هر دقیقه حالَت به حال او بند است. اگر او خوب باشد به طرز غریبی مغموم می شوی و خودت را بی مهابا به گذشته پرت می کنی تا ببینی عیب کار کجا بوده که او بی من خوشحال است. چه بسا عذاب وجدانی شگرف سر تا پایت را غرق می کند که ببینی چه اشتباهی از تو سر زده که اینگونه مجازات می شوی.

و حقیقت این است دلم می خواهد غمگین باشی. 

از رفتنم... از نبودنم... از جای خالی ام... حتی اگر بدانی برگشتنی در کار نیست. 

دوست دارم در ذهنت یک یاد باشم. یک یاد خوب. از آن ها که تا آخرین لحظۀ زندگی لبخند می آورند. 

گرچه زنده بودن از مردن بهتر است ولی من خیلی وقت است برایت مُردم. از همان روزهای عادی شدنم مُردم. که نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم چرا با من بودی.

+ من به خط و خبری از تو قناعت کردم ~ قاصدک کاش نگویی خبری یادت نیست

سمفونی پنجاه و دوم: No more

You're the worst

.Gretchen Cutler: I don't want to live around you, Jimmie
 .I don't want to live in crevasses
 !I'm not Moss

+ حقیقت مگر چیست؟ حقیقت همین است دیگر. به غیر ایده آل ها تن می دهی و بعدها که فیلت یاد هندوستان کرد... می بینی خسته ای. 
:) 

سمفونی پنجاه و یکم


باید شوخی شوخی بروی تا جدی جدی باورت کنند.

+ نفس ِ عمیق... و لبخند: "که اینطور!" 

سمفونی پنجاهم: آقای ب

ندیده که غرق ِ فکرم. نفهمیده... خب حق هم دارد. از کجا باید بفهمد حال ِ من حال نیست. مگر از این ارتباط های قطع و وصلی چندتا را به خودمان اختصاص دادیم؟
تا او از خودش بگوید... من از خودم بگویم... بدین وسیله با دغدغه های زندگی همدیگر آشنا شویم.
می پرسد: سیبیل بهم می آد؟
می خندم. مکث می کنم. به عکس های نسبتاً جدیدی که انداخته نگاه می کنم. جذّاب است. ته ریش، ریش، سیبیل به کسی که جذّاب است خب مسلماً می آید ولی سعی نمی کنم تعریف کنم. 
می گویم: خیلی. شبیه اصغر قاتل شدی! و هرهر می خندم.
از خنده ام خنده اش می گیرد: جدی؟ پس باید قید سیبیلُ بزنم؟ 
فکر نمی کردم اینطوری واکنش بدهد. به نظرم بهراد با جنبه است. حداقل وقتی انتقاد می کنی، ناراحت نمی شود. تعریف می کنی، پررو نمی شود. لبخند می زنم: نه، بهت می آد.
می پرسد: راستی تو چه فکری؟ 
خب معلوم است. همه چیز! ولی من که با او راحت نیستم پس جواب می دهم: خودم!
می خندد: جالب شد. 
چرا؟ چرا باید جالب باشد؟ به من نمی آید به خودم فکر کنم؟
ناخودآگاه می گویم: بهت نمی آد اصلا فکری داشته باشی. 
مکث می کند. دیگر نمی خندد. 
- چرا؟ هرکسی دغدغه های خودشُ داره. چرا این فکرُ می کنی؟ چون فقط حرفی ازش نمی زنم؟
- تو فاز خودتی...
- ته مَپ ِ زندگی ما چال چال شده. تازه ما بلاک هم هستیم.
سکوت می کنم. 
- تو این هوا سیگار چسب داره ها!
می خندم. به اصطلاحات عجیب غریب َش دقت می کنم. به حتم اگر یک دختر مدرن کم سال کنارم بود بهراد برایش بُت می شد.
- سیگار می کشی؟
- اینطوری که تو پرسیدی چه انتظاری داری؟ متقاعدتا جواب می دم نه!
- نه من حساسیتی رو سیگار ندارم. فقط پرسیدم. همین.
- نکشم از زندگی می کشم. 
 فکر می کنم. به آدمی که انقدر راحت است. مطمئناً اگر یکی از همین آدم های راحت را جایگزین آن آدم ناراحت با خودم می کردم، تا به حال می شد هزاربار تخلیه شوم. درست همان گونه که دوست دارم... که نیاز دارم...

سمفونی چهل و نهم: حرف های صد من یه غاز

یک. "آرامش" برای من محدود [یا ملزم] به حضور سایرین بوده. البته نه هر سایرینی، بیشتر الف. من برای فرار از استرس های خودآگاهی ام بیشتر الف را به صورت پناه می بینم. که اگر نباشد یک سوی میزان آرامشم می لنگد. 
هرگز فکر نکرده ام وقتی من اینطور از لحاظ آرامش به کسی وابسته هستم، توانایی آرامش بخشیدن را دارم یا نه. 
و از نظر من این سوال برای پرسیدن اصلاً خوبیت ندارد. چرا که ممکن است برای این که دلت را نشکنند بگویند: "وای این چه حرفی ست که می زنی؟ معلوم که است که همینطور است." 
برای من پرسیدن این طور سوال ها سخت است. انگار که به غرورم بند باشد و ترس از "نه" شنیدن داشته باشم تا به یکباره فرو بریزم. ولی برای امثال نیلوفر ساده است. می پرسد و بدون این که فکر کند پاسخ ها ساختگی و گاهاً تصنعی است، خوشحال می شود. اعتماد به نفس دو چندان می گیرد و باز به همین منوال ادامه می دهد.
این شیوه برای من احمقانه است. طریق احمقان برای خوشحال کردن شخص خود است. چیزی شبیه به دلخوش کُنَک.
برای همین اگر نیلوفر در روز ششصد و شصت و شش سلفی با یک Position بگیرد برای بار هزارُم می پرسد: "خوب شدم؟" و اصلاً یک درصد فکر نمی کند من یا بقیه نمی گوییم: "نـه!" 
همین که با لبخند یکوَری تند تند سر تکان می دهم که یعنی بس است لعنتی. تمام ش کن! انگار یکی از مشغله های مهم زندگی اش حل شده باشد، نفس راحتی می کشد و به زندگی ادامه می دهد. 

دو. در زندگی الف جز من، سه زن وجود داشتند که یکی از آن ها هنوز هم حضور دارد و دوتای دیگر به لطف من همان ماه های وسط بدرود گفتند. 
یکی از آن دو که جزء تر و خشک ها سوخت، "مهسا" بود. در اصل مهسا دوست هم نبود. از آن جا که بیشتر به راهنما نیاز داشت تا دوست، الف به او مشاوره می داد. روابط این دو آنقدر سِری نبود که توهم بگیرتَم: "یا من یا مهسا!" حتی الف مشکلات او را با من در میان می گذاشت و من به وضوح می دیدم مهسا نمی تواند رقیب باشد. همان اوایل برایم از دور خارج شد. طوری که بودن و نبودن او برایم تفاوت نداشت. هنوز هم خیلی عادی از الف دربارۀ او می پرسم تا اگر کمکی از دستم بر می آید انجام بدهم ولی... خبری نیست.
دیگری "نگاه" بود. روابط الف با نگاه برایم فوق سِری می نمود. چرا که هنوز وارد رابطه با الف نشده از روابط آنچنانی اش با نگاه برایم داستان ها می گفت و من هنوز نمی دانستم حکم او برای الف چیست. 
و هرچه می گذشت برایم گُنگ تر می شد و حس می کردم الف طوری رفتار می کند که گُنگ هم باقی بماند.  
شک خوره شده بود و حسادت های بی استدلال روحم را می خورد. طوری که تمرکزم از روی رابطه پریده بود و درگیر روابط خیالی الف شده بودم. 
شاید اگر بازی های کودکانه مان بر سر دیگران آنقدر لبریز از حسادت و لجبازی نبود، نگاه حکم مهسا را داشت. روابط طبیعی بود و من شبیه عروس های دو به هم زن نبودم. 
اشتباه هردوی ما حساسیت های بی جای دوره ای بود که هیچ کدام برای برطرف شدنشان تلاش نمی کردیم. در عوض کرم می ریختیم تا به خیال خودمان پی ببریم با محدود کردن آن یکی چقدر همدیگر را دوست داریم. 

سه. تــو! هیچوقت فکر کردی اگر انرژیتُ بذاری عین آدم رفتار کنی و حرف بزنی واکنش بهتری ازم می بینی؟ هنوز نفهمیدی منُ باید خَرَم کنی؟! 

سمفونی چهل و هشتم: قرمز خونی

یجورایی الان ِ من


یک. می گویند اگر چیزی را از تـه ِ دل بخواهی خدا به تو می بخشد. اعتراف می کنم تا به حال نشده چیزی را از تـه ِ تـه دل بخواهم. مثلاً شده فلان چیز یا فلان کَس را بخواهم طوری که وقتی به قلبم رجوع کرده ام دیدم از تـه بوده ولی از تـه ِ تـه نبوده و همیشه یک جای خواستنم لنگ می زده. 

شاید یکی از دلایل این خواستن های نصفه نیمه انتخاب های تخیلی ام بوده باشد یا اطمینان نداشتن به راهی که قرار است پس از آن انتخاب بروم. 

حتی وقتی احساس می کردم برای اولین بار عاشق شده ام، با همۀ کور و کَری حاضر نبودم از تـه ِ تـه قلبم آن "شخص سوم مفرد" را بخواهم. یعنی جرات تقاضای همچین خواسته ای را هم نداشتم. بنابراین با عجز متوسل می شدم که هرچه صلاح است و... بیچاره خدا که اینطور مواقع باید جای من تصمیم می گرفت.


دو. امروز می توانست روز بهتری باشد اگر با درد برخاسته از عمق شانه ام شروع نمی شد تا وقت ِ نفس کشیدن گردنم زرّافه وار به جلو خم شود و از حدّت آن کوفتگی با دندان به جان لب هایم بیافتم در حالی که زیرلب با چشم های اشکبار بخواهم عالم پیش رویم را به بار ناسزا بکشم.


سه. یکی از هزاران هزار خصلت بد ِ من این است که "پررویی" و "متلک انداختن" در کَتم نمی رود. هرکَس که می خواهد باشد وقتی کنایه بزند صورتم گُر می گیرد و سرم داغ می شود. آن وقت بدتر از بد بدون این که بشود آمپرم بالا می زند و تیکه است که پشت تیکه نصیب آن شخص بیچاره می شود. 

امروز این خصلت مبارک گریبان گیر روژین شد... 


چهار. ملّت لنگ پول که می شوند می بافند!

دو عیب لپتاپ را به یک خدمات کامپیوتری که تازه آشنا هم است گفتم. بلاستثناء برای هردو عیب بی ربط یک قیمت گذاشت. انگار که درست به همان قدر پول نیاز داشته باشد، تیری در تاریکی زد تا یکی اش بگیرد.

غافل از این که عصر ارتباطات است و مردم از غافلۀ روز عقب نمی مانند.


پنج. این حس خوبی به من میده...

dl: Benji Hughes - Girl In The Tower

سمفونی چهل و هفتم

یک. تکلیف احساس من روشن است. من "الف" را دوست دارم و اگر قرار باشد کسی شور دوست داشتن دیگری را در آورد آنکَس من هستم که شور دوست داشتن الف را در آورده. آنقدر که شاید برای دیگران ناملموس و خاص باشد.
من دقیقاً یادم نمی آید جذب چه شدم و همانطور جذب ماندم. ولی اگر از میم بپرسم با اطمینان می گوید: "بالاخره شما یک شباهت هایی هم به هم دارید..." و بلافاصله بعد از خصلت های آرام من و الف می گوید. این که زیاد جمع گرا نیستیم و اکثر روابطمان تک بعدی است. 
و از آن جا که حلال زاده به دایی اش می رود، حداقل تصور می کنم تم احساسی ام به او رفته. کمابیش اگر با کسی در رابطه باشیم آنچنان شیفته از دل و جان مایه می گذاریم که اصلاً یادمان می رود چه کَس قرار است برای خودمان مایه بگذارد. 

حتی اگر تابحال با یک بحث میان من و الف، "میم" یا "نیلوفر" با حرف های کوبنده شان می خواستند کش ِ رابطۀ ما را ببرند تا به خیال خودشان بیشتر از این زجرکُش نشوم، اخیراً رُک و بی پرده به علاقۀ الف اشاره می کنند و من دروغ نمی گویم وقتی کسی در این باره مانور می دهد چشمانم برق می زند و لبخندم پهن می شود.

دو. مُحَرَم هم تمام شد و
من ذهنم درگیر این است که سوژۀ بعدی مان برای "زندگی کردن" چیست؟ 
اگر سوژۀ شادی باشد میمیک صورت ها حالت Wow می گیرد.

سه. همیشه میان دو صد هزار دیالوگ یک سریال دو سه جملۀ حسابی چشمت را می گیرد. وقتی The Fall را تمام کردم، این ها را یادداشت کردم:

/ زندگی مدرن ترکیب ناپاکی از شهوت و خودنمایی است. مردم مدام وجود درونی و بیرونی شان را پخش میکنند.
// ما همه نیازهای جسمی و احساسی داریم که فقط از طریق تعامل با بقیه هویدا میشوند. حقه این است که با شخص مناسبی باشی تا این نیازها هویدا شوند.
/// شادی بقیه بی حرمتی به درد و بدبختی ماست. اگر شادی بقیه ما را رنج میدهد چرا از شادی شان کم نکنیم؟ حسادت و خشمت را پرورش بده! [اندیشۀ قاتل]

چهار. شانه ام تیر می کِشد. با هر بار نفس کشیدن...

سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا

تصور کن کمتر از یک درصد مخاطب همیشگی نوشته های شخصی ات بی آن که در بزند، وبلاگت را زیر و رو کند. آن وقت احساس تو چیست؟

مخاطب اکثر اوقات من،

الف عزیز!

قریب به نود و نه درصد دوست داشتم مرا بخوانی. لااقل پست های مربوط به خودت را.
به خاطر می آورم آن روزها را که هنوز این وبلاگ از "من" پُر نشده بود اما همه اش شده بود "تو"... و من مشتاق [!] همچون بچه ای که دفتر خاطرات به دست اش می دهند بالا پائین می پریدم و به تو می گفتم: بیا بخوان! و تو واکنش هایت مخلوطی از تمسخر یا سطحی نگری بود. گاه حق به جانب می گفتی: "چرا؟ نوشته های شخصی تو چه ارتباطی به من دارند؟ اصلاً چرا باید بخوانم؟" خدا می داند با این حرف چقدر ناراحتم می کردی ولی بعدترها یادم دادی مالک باشم. 
چیزهایی هست که هرکسی باید مقدار کم یا زیادی از آن ها را برای خود ِ خودش داشته باشد. [هر چقدر هم که به میل خودش ببخشد] 
باید بگویم شاید در لحظه وقتی فهمیدم مرا خواندی، ناراحت و تا حد زیادی خشمگین شدم به قدری که درد معده ام عود کرد و اشک از چشمانم سرازیر می شد، زیرلب ناسزا می گفتم ولی باید عذر مرا بپذیری. 
من به نوشته هایم اعتقاد دارم. به احساس های نهفته در تک تک ِ پست هایم که اکثرشان واکنشی از رفتار تو و احساس ته نشین شدۀ من در همان لحظه بوده. چطور ممکن است به دور بریزمشان؟ وقتی هنوز هم با ورق زدنشان از نوشتنشان نادم نیستم؟ هنوز هم باور دارم جزء به جزءشان جریان دارند و اتفاقات کنونی به بند بند همان لحظات زنده است.
قلب من متاثر از ناراحت شدنت... 
مغز من عصبانی از پا برهنه دویدنت... 
دلم می خواهد اشتباه استاد درس دهندۀ "حریم شخصی" را نادیده بگیرم. 

+ بخوان "تو را"... 
نخوان "مرا"... حریم شخصی مرا...

:)

سمفونی چهل و پنجم

یک. دلم می خواست بشود ولی نشد. ما دوست ماندیم ولی هرگز بهترین نشدیم. از همان ها که به قول خودت بشود روی همیشه ماندنشان حساب کرد. گرچه هستیم... ولی بودنمان ارزان است. 
شاید اگر تو تظاهر می کردی مرا بیشتر از خودخواهی های مسریت دوست داری و من از لوس بازی های کودکانه ام برای جلب توجه بیشتر تو فاکتور می گرفتم، به حالی که الان دارم دچار نمی شدم. 
به دیشب لعنتی فکر نمی کردم که وقتی برای یک لحظۀ کوتاه تنها شدم، عین دختربچه های چهار - پنج سالۀ احساساتی اشکم روی گونه ام سرسره بازی می کرد. 
و به حرف های "می" لعنتی تر اهمیت نمی دادم که تمام انرژی اش را برای خراب تر کردن حالم به کار گرفت تا بگوید: "هردو باید برای موقعیت های جدید دیگری منتظر باشید! باور کن چشم ها جادو می کنند وقتی نگاهشان می کنی. آدم ها با موقعیت ها هستند که عوض می شوند. اگر الف با تو برای تو عوض نشد کسی دیگر... در جایی دیگر... مطمئن باش فرصت تغییر را دارد." و من پشت گوشی بغض کنم. نتوانم بخندم و بگویم: "ای بابا... چرا آتیش بیار معرکه شدی؟" تنها نفس بکشم و نخواهم ادامه بدهم که بیشتر ادامه بدهد.

+ "می": با یک آدم جدید زندگیم خیلی بهتر شد چون نمیتونی پیش بینی کنی طرفت چه خوبی هایی برات در نظر داره. مثل یک هدیۀ باز نشده است. باید پیش بیاد. بعضی نگاه ها جادویی اند. من هنوز وقتی به چشم های کسی نگاه می کنم وسوسه می شم. بارها شده اصلا طرف نگاه از نگاهم برنداشت. خیلی عجیب بود. 

دو. مطب دکتر "کاتبی" هوا نداشت. هوای خالی از اکسیژن که با هُرم گرمای بخاری زودرس مخلوط گَندی را ایجاد کرده بود. نتیجه اش شده بود یک منشی بی شال و یک دکتر بی روسری و مانتو. انگار که رفته ای فرنگ تا قرش بدهی. 
مطب بزرگ که در مجتمع مسکونی قرار داشت، بیشتر شبیه خانۀ دو خوابه بود. دلم می خواست زودتر خالی بشود و من داخل بروم تا کیفم را روی میز خالی کنم بگویم: "خب... چه تجویز می کنی؟ زودتر! می خواهم از این فضای کوفتی فرار کنم." 
بالاخره مریض قبلی با هزار ناز و ادا بیرون آمد. جدا از آن پنج شش دقیقه برانداز کردن همدیگر داخل رفتم. دکتر خوش رو بود ولی حال مرا نمی فهمید. نمی دانست از این که تابستان را به پائیز آورده چقدر عصبی ام. نتایج آزمایشم را روی میز گذاشتم و بدون حرف منتظر شدم. سوال می پرسید و من یک کلمه ای جواب می دادم. رگ حوصله ام می پرید و خسته شده بودم. به قدری که اگر می گفت سرطان گرفته ای شاید فقط نگاه ش می کردم. 
در آخر گفت: "مشکل حـادی نیست. می توانم قرص بدهم ولی عوارض دارد. فعلاً نمی دهم." مات نسخه پیچیدن مادربزرگ گونه اش شده بودم که مطب را ترک کردم. می شد خدا را شکر گفت...

سه. پس از مدت ها چشممُ گرفت. 

سمفونی چهل و چهارم

می خَری اش، عادی می شود.
عاشق اش می شوی، رنگ می بازد.
زندگـی عادت کردن به عادی شده هاییست که روزی آرزویت بودند...
نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...