ندیده که غرق ِ فکرم. نفهمیده... خب حق هم دارد. از کجا باید بفهمد حال ِ من حال نیست. مگر از این ارتباط های قطع و وصلی چندتا را به خودمان اختصاص دادیم؟
تا او از خودش بگوید... من از خودم بگویم... بدین وسیله با دغدغه های زندگی همدیگر آشنا شویم.
می پرسد: سیبیل بهم می آد؟
می خندم. مکث می کنم. به عکس های نسبتاً جدیدی که انداخته نگاه می کنم. جذّاب است. ته ریش، ریش، سیبیل به کسی که جذّاب است خب مسلماً می آید ولی سعی نمی کنم تعریف کنم. 
می گویم: خیلی. شبیه اصغر قاتل شدی! و هرهر می خندم.
از خنده ام خنده اش می گیرد: جدی؟ پس باید قید سیبیلُ بزنم؟ 
فکر نمی کردم اینطوری واکنش بدهد. به نظرم بهراد با جنبه است. حداقل وقتی انتقاد می کنی، ناراحت نمی شود. تعریف می کنی، پررو نمی شود. لبخند می زنم: نه، بهت می آد.
می پرسد: راستی تو چه فکری؟ 
خب معلوم است. همه چیز! ولی من که با او راحت نیستم پس جواب می دهم: خودم!
می خندد: جالب شد. 
چرا؟ چرا باید جالب باشد؟ به من نمی آید به خودم فکر کنم؟
ناخودآگاه می گویم: بهت نمی آد اصلا فکری داشته باشی. 
مکث می کند. دیگر نمی خندد. 
- چرا؟ هرکسی دغدغه های خودشُ داره. چرا این فکرُ می کنی؟ چون فقط حرفی ازش نمی زنم؟
- تو فاز خودتی...
- ته مَپ ِ زندگی ما چال چال شده. تازه ما بلاک هم هستیم.
سکوت می کنم. 
- تو این هوا سیگار چسب داره ها!
می خندم. به اصطلاحات عجیب غریب َش دقت می کنم. به حتم اگر یک دختر مدرن کم سال کنارم بود بهراد برایش بُت می شد.
- سیگار می کشی؟
- اینطوری که تو پرسیدی چه انتظاری داری؟ متقاعدتا جواب می دم نه!
- نه من حساسیتی رو سیگار ندارم. فقط پرسیدم. همین.
- نکشم از زندگی می کشم. 
 فکر می کنم. به آدمی که انقدر راحت است. مطمئناً اگر یکی از همین آدم های راحت را جایگزین آن آدم ناراحت با خودم می کردم، تا به حال می شد هزاربار تخلیه شوم. درست همان گونه که دوست دارم... که نیاز دارم...