یک. دلم می خواست بشود ولی نشد. ما دوست ماندیم ولی هرگز بهترین نشدیم. از همان ها که به قول خودت بشود روی همیشه ماندنشان حساب کرد. گرچه هستیم... ولی بودنمان ارزان است. 
شاید اگر تو تظاهر می کردی مرا بیشتر از خودخواهی های مسریت دوست داری و من از لوس بازی های کودکانه ام برای جلب توجه بیشتر تو فاکتور می گرفتم، به حالی که الان دارم دچار نمی شدم. 
به دیشب لعنتی فکر نمی کردم که وقتی برای یک لحظۀ کوتاه تنها شدم، عین دختربچه های چهار - پنج سالۀ احساساتی اشکم روی گونه ام سرسره بازی می کرد. 
و به حرف های "می" لعنتی تر اهمیت نمی دادم که تمام انرژی اش را برای خراب تر کردن حالم به کار گرفت تا بگوید: "هردو باید برای موقعیت های جدید دیگری منتظر باشید! باور کن چشم ها جادو می کنند وقتی نگاهشان می کنی. آدم ها با موقعیت ها هستند که عوض می شوند. اگر الف با تو برای تو عوض نشد کسی دیگر... در جایی دیگر... مطمئن باش فرصت تغییر را دارد." و من پشت گوشی بغض کنم. نتوانم بخندم و بگویم: "ای بابا... چرا آتیش بیار معرکه شدی؟" تنها نفس بکشم و نخواهم ادامه بدهم که بیشتر ادامه بدهد.

+ "می": با یک آدم جدید زندگیم خیلی بهتر شد چون نمیتونی پیش بینی کنی طرفت چه خوبی هایی برات در نظر داره. مثل یک هدیۀ باز نشده است. باید پیش بیاد. بعضی نگاه ها جادویی اند. من هنوز وقتی به چشم های کسی نگاه می کنم وسوسه می شم. بارها شده اصلا طرف نگاه از نگاهم برنداشت. خیلی عجیب بود. 

دو. مطب دکتر "کاتبی" هوا نداشت. هوای خالی از اکسیژن که با هُرم گرمای بخاری زودرس مخلوط گَندی را ایجاد کرده بود. نتیجه اش شده بود یک منشی بی شال و یک دکتر بی روسری و مانتو. انگار که رفته ای فرنگ تا قرش بدهی. 
مطب بزرگ که در مجتمع مسکونی قرار داشت، بیشتر شبیه خانۀ دو خوابه بود. دلم می خواست زودتر خالی بشود و من داخل بروم تا کیفم را روی میز خالی کنم بگویم: "خب... چه تجویز می کنی؟ زودتر! می خواهم از این فضای کوفتی فرار کنم." 
بالاخره مریض قبلی با هزار ناز و ادا بیرون آمد. جدا از آن پنج شش دقیقه برانداز کردن همدیگر داخل رفتم. دکتر خوش رو بود ولی حال مرا نمی فهمید. نمی دانست از این که تابستان را به پائیز آورده چقدر عصبی ام. نتایج آزمایشم را روی میز گذاشتم و بدون حرف منتظر شدم. سوال می پرسید و من یک کلمه ای جواب می دادم. رگ حوصله ام می پرید و خسته شده بودم. به قدری که اگر می گفت سرطان گرفته ای شاید فقط نگاه ش می کردم. 
در آخر گفت: "مشکل حـادی نیست. می توانم قرص بدهم ولی عوارض دارد. فعلاً نمی دهم." مات نسخه پیچیدن مادربزرگ گونه اش شده بودم که مطب را ترک کردم. می شد خدا را شکر گفت...

سه. پس از مدت ها چشممُ گرفت.