سمفونی سی و سوم

1. خوشگل یا زشت، بلندقد یا کوتاه قد، خوش اخلاق یا بداخلاق... مهم نیست! چون بیشتر از این تعریف ها روی زمین آدم ریخته تا مکمل همدیگر را پیدا کنند و بالاخره یک نفر از این هزار هزارها نفر وجود دارد که تو را با همۀ زشتی ها و بدخلقی هایت تحمل کند و دوستت داشته باشد. [حتی]
و خوشبخت آن کسی نیست که در عین زیبایی پرستیده شود چه بسا آن کسی است که با همۀ زشتی ها دوست داشته شود. 

2. اینُ دوست دارم. 

3. گزارش های لحظه به لحظۀ من و نیلوفر ادامه دارد و هربار به یک بهانه... 
به قول میم این Pmهای ثانیه به ثانیه آنقدر درهم برهم شده که ما دیگر فکر می کنیم خواهر نداشتۀ من در کشوری دور زندگی می کند و ما طاقت دوری همدیگر را نداریم.
کاش که هنوز همسایه بودیم...
آن وقت فکر کنم یکی از خانواده ها ترجیح می داد یکی از ما را به فرزند خواندگی قبول می کرد تا عذر نبودن هایمان موجه شود. 

4. من با الف حرف زدم. 
وقتی پرسید اوضاع با آدم جدید چطور است؟ جلوی زبانم را نگرفتم که نگویم به تو چه. او هم به یک خندۀ عصبی اکتفا کرد. در تمام مدت که می خواست خودش را قانع کند غمگینم مصرانه می پرسید چی شده؟ وقتی مطمئن شد پای کسی در میان نیست انگار که خیال ناآسوده اش آسوده شد گله می کرد. 
بی اعتنا بودم.
بی اعتنا شده ام.
به خیالم بی اعتنا هم بمانم.
راضی ام!

سمفونی سی و دوم: لَنـگ درددل

این که کسی به تو می گوید برو با این که کسی به تو نمی گوید برو ولی تو را مجبور به رفتن می کند طوری که به تو می فهماند محترمانه اش این است با پای خودت بروی، فرق دارد.
واکنش تو ممکن است در "برو"ی امری اینگونه باشد که چشم هایت به اندازۀ دو نعلبکی گرد شوند و در حالی که یک دستت را بر قلبت گذاشته ای و زیر چشم هایت خیس شده با صدای بغض آلودی که انگار از ته چاه بلند می شود بگویی: چرااااا؟ و همین که می بینی مجسمه ای بی روح همچنان مات نظاره گر حرکات یک لا قبای تو است،کمی عصبی چمدانت را می بندی و به حالت قهر زیرلب تهدید کنان می روی. گرچه ته دل امید به برگشت داری...
ولی در "برو"ی غیرامری همه چیز فرق دارد.
از خودت گرفته تا او و شرایط و همه چیز... فرق دارند. او کاری می کند که ثانیه به ثانیه برای بودنت به غلط کردن بیافتی و از خدا بخواهی هرچه زودتر این لعنتی را تمام کند!!!!!
همیشه پس از یک بُروی امری یک بُروی غیر امری پیش می آید. لااقل برای من که این گونه بوده. با این تفاوت که هردوی این ها اول از طرف من صورت گرفت و وقتی دیدم به ظاهر همه چیز OK شده بی خیال ادامه دادم تا این که وارونه شد و اقدام از سوی او انجام گرفت. آن وقت بود که فهمیدم من ماندم و حوضم! 
گرچه همۀ این ها در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمی کنند ولی شاید کمی از اجساس رکب خوردگی ات کم کند.
چند شب پیش که خیلی کودکانه به فکر انتقام بودم برای آن که آتش درونی ام را خاموش کنم و همان رابطۀ دست و پا شکسته را هم نداشته باشیم به دروغ گفتم من با کس دیگری رابطه برقرار کردم.
من شاید خوشحال بودم از این که دیگر برگشتی در کار نیست و پلی نمانده که خراب نکرده باشم. هنوز هم عاقلانه این است خوشحال باشم و بمانم ولی یک چیزهایی این میان لنگ می زند هنوز...!

+ درددل نصف شبی وقتی هنوز سنگینی می کند. 

سمفونی سی و یکم: پائیز ممنوع

1. ملودی هایی هستند که به قول نیلوفر دوست نداری شان ولی تو را می بَرند... می کشانندَت به آن جا و آن جاها... 
می خواهم بگویم "حضور اتفاقی" چارتار هم همین است.
گوش می دهی و تو را می برد. هر چقدر که عاشق نباشی. هر چقدر که تو باغ [فاز] نباشی ولی برای لحظه به لحظه شنیدن صدای گرشاسبی بی تابی می کنی. بعد... آرزو می کنی که کاش کسی بود تا با همین صدا هر روز برایت بخواند. طوری که خواندنی هایش تمام نشود. گرچه برای هرکس که عاشق است صدای طرف ِ رابطه اش گرشاسبی مانند یا حتی فراتر است. مثلاً من فکر می کنم گهگاه هنوز صدای الف شبیه به این صدا بوده و اگر میم با سقلمه هایش نگوید:" خیلی! از بس بهش اینجوری بها دادی پررو شدا..."، از او می شود هنوز یک بت رو هوا ساخت. 
حقیقت این است که راست می گویند تنها صداست که می ماند... 
باید اعتراف کنم امروز وقتی غریبه ای اشتباهاً گوشی ام را به صدا درآورد به غلط کردن افتاده بودم. حتی دلم نمی خواست یک درصد احتمال بدهم الف باشد. تا چندین دقیقه رعشه ای از سر تنفر گرفته بودم که اگر میم نبود به همان اف یو سی کِی معروف می رفتم. حتی الان هم وقتی فکر می کنم تنفر از جزء به جزء دل و روده هایم تا دیوارۀ مری ام بالا می اید و طی حرکتی دل پیچه های سر گیجه آور می گیرم.

2. نمی دانم چه سِری در دوستی های دخترانه وجود دارد که تا با یکی احساس صمیمیت می کنی و با سه چهارتا شوخی فکر می کند الان است که نمک همینطورررر از ریخت و قیافه اش سر ریز کند و به این ور و آن ور بپاشد!
مریم دیروز طی یک حرکت از نظر من بی شعورانه شوخی دخترانه مان که بین خودمان بود و هر از گاهی با گفتن آن می گفتیم و می خندیدیم به قصد یا به عمد جلوی یکی از کسانی که می شناختم و رودروایسی داشتم لو داد. من که غرق خجالت شده بودم با توپ و تشر سعی می کردم به او بفهمانم که درست نبود! 
جالب تر این که کسی که مریم را دوست دارد، نشسته بود و برایم دردل می کرد. از این که او می تواند دختر رویاها باشد و... در میان کلمات دو سه نکته ای را لو داد که مریم همان ها را دقیقاً همان ها را به غلط برایم گفته بود. چیزی شبیه به دروغ که نه... خود دروغ بود! من که میم را از قبل تر می شناختم وقتی دانسته هایم را گفتم جا خورد ولی در عالم خودش آنطور که دوست داشت برداشت می کرد و من آه می کشیدم. 

3. حس هیچ چیز نیست و من به هوای دو نفرۀ پائیز حساس شده ام. تا غروب می شود دلم می گیرد. می خواهم فرار کنم برای همین به سرعت نــــور با میم و نیلوفر مشغول حرف می شوم. چهارتا حرف از گذشته که می زنیم بیشتر شبیه Fun می گیرد همۀ دنیــــــــا. دلم می خواهد زودتر کلاس هایم شروع شود تا از شر این فکرهای لعنتی خلاص شوم.

4. شب ها Vikings می بینم. 


عاشق Ragnar شده بودم ولی با خیانتی که به Lagertha کرد، بیشتر عاشق Lagertha شدم. چقدر این زن خوب است...
قوی بودن تا چه حد؟! 
می شود شبیه Lagertha بود مثلاً.
آن وقت زن بودن هیچوقت رنگ و بوی ضعف نمی گیرد.

سمفونی سی ام: Friends نـامه

1. "حــوا"، دختری است که جدیداً با او آشنا شده ام. طرز رفتار و پوشش او از زمین تا آسمان با من فرق دارد ولی در یک جمع خودمانی ثابت می کند می تواند در عین محجوبیت افراطی شیطان هم بود.
حرّاف است. گاهی هم حوصله سر بر. هنوز نمی دانم رنگ موی حــوا چیست. صورت گرد، چشمان نه چندان درشت سیاه، بینی متوسط و لب های باریک که وقتی می خندد ردیف دندان هایش را به رخ می کشد. شخصیت حــوا نشان می دهد می توان در کمال سنتی بودن امروزی هم بود. از او خوشم می آید ولی نمی توانم حرف هایم را به او بزنم. در مسائل خصوصی راحت نیستیم.

2. یک ماه است با "مریم" آشنا شده ام ولی انگار که قرنی است همدیگر را می شناسیم. به نظر شبیه مهتاب است. نمی دانم چرا هر وقت یاد مهتاب می افتم لب و لوچه ام آویزان می شود و دلم تنگــــــــ می شود برای یک سال و نیم پیش. :( 
برای شیطنت هایمان، برای حرف زدن هایمان، برای زنگ زدن های دو سه دقیقه ایمان، برای همزمان عاشق شدن هایمان، برای خصوصی هایمان...
ای وای مهتاب کاش بودی تا می گفتم آخر به حرفت رسیدم دوست عزیز ولی حیف که بی دلیل و زود همدیگر را گم کردیم.
مریم مرا به یاد مهتاب می اندازد گرچه با او فرق دارد. حرف زدن مریم اصلا به مهتاب شبیه نیست ولی راحت بودن هایمان دارد رنگی از آن دوستی می گیرد. 
مگر آدم چه می خواهد از یک دوست؟! به نظر مریم دوست خوبی است. گرچه من زود اعتماد نمی کنم! 

3. "شادی"، "میترا" و "سحر" هم هستند ولی خیلی کم. هیچوقت پیش نیامده بنشینیم و دربارۀ خودمان حرف بزنیم. ته ته ِ حرف هایمان به همان احوال پرسی های یکی در میان ختم می شود.


سمفونی بیست و نهم

این که من حال ِ حاضر چندین احساس گوناگون را با هم تجربه می کنم جالب انگیز است. به خصوص که پس از یک ماه تنــــِـــش به آرامش نسبی رسیدم برای خودم هم عجیب و کم ِ کم غیر قابل باور است. 
این که در این لحظه ذهنم را ریخت و پاش می کنم تا به خاطر بیاورم در قبال یک سال چه چیزی را بدست آورده ام و چه چیزی را از دست داده ام، نشان می دهد که عاقل تر شدم. 
و وقتی فکر می کنم به خاطر یک نفر که هرگز جا پای محکمی در زندگی ام نگذاشته بود، ممکن بود چندین نفر را که از دل و جان برایم مایه گذاشتند و همچنان در وقت های بی وقفۀ زندگی ام حامی ام بودند و هستند را از دست بدهم، شکرگزار خدا می شوم.
من دلم نمی خواست که اینطور بشود. تقریباً هیچکس دوست ندارد اتفاق های تلخ زندگی اش را به بخرد یا حتی بپذیرد و به گفتۀ خدابیامرز زمان است که همه چیز را حل می کند، به گونه ای که تو اگر فردا روز بیایی و ببینی آنکس که دیروز کنار تو روی صندلی نشسته بود، دیگر نیست باز هم عادت می کنی. مگر رفتن و از دست دادن یک رابطه از مرگ بدتر است؟
شاید که نتوانی همچون قبل باشی. انرزیت حتی برای بعدی ها تــه بکشد اما یکبار رفتن به ماندن های بی سر و تــه می ارزد. 

///

دگر نوشت: "حرف" به محض خارج شدن از دهان معنا می یابد و تو نمی توانی خودت را فریب دهی که حرف های یک آدم عاقل که حق انتخاب دارد بیهوده است. گهـگاه آدم ها سر راهت قرار می گیرند تا با حرف های چه خوشایند چه ناخوشایند به مذاق تو چیزی را حالی ات کنند و ممکن است دیر زمانی بگذرد تا آنچه را که باید، بگیری.
کسیکه زیاد حرف می زند و مدام از خودش تعریف می کند دنیای خیالی اش بزرگ و دنیای حقیقی اش کوچک است و تو به وضوح می توانی ببینی که او هیچ چیز نیست. بدون آن که وقت عزیزت را برایش هدر بدهی، بگذر! 
کسیکه مدام در حال آه و ناله است عمدتاً به دنبال توجه است. چه بسا به مرور در تحمل درد و رنج کم آورده به دنبال همدرد می گردد. 
و حرف ها تو و لحظات تو را می سازند.
چه تاثیرها که نمی توانند بر تو بگذارند که حتی انتقام هم نمی تواند کامت را در قبالشان شیرین کنند چرا که لحظه ات را تحت تاثیر خودشان به فنا داده اند.

سمفونی بیست و هشتم: خنثی

اقبال بد نیلوفر را دیده بودم و در دل خدا را شکر می گفتم که جای او نیستم. به این باور رسیده بودم که من اگر در شرایط مشابه به او می بودم، زندگی نمی کردم و حالا به فاصلۀ چندین روز از آن اتفاق من در وضعیت بد [نه حتی بدتر که نمی توان موقعیت ها را با هم قیاس کرد] قرار گرفته ام و افسوس می خورم ای کاش شبیه به نیلوفر بی خیال تر می بودم. خونسردی های او را داشتم و لااقل ذهنم فقط سه روز درگیر ماجراهای این گونه می شد. 

من و الف رابطه داریم. رابطۀ ما صرفاً به احوال پرسی های نه چندان دلگرم کننده با ته مایۀ کنایه ختم می شود. انگار که دو غریبه پس از سالیان سال همدیگر را ببینند. از دور دست تکان دادنشان بیشتر از هر چیزی مضحک است.

پریشب طولانی ترین مکالمۀ اخیر را داشتیم. گفتگوی ما که از جوک های مزخرف شروع شده بود تا اوضاع را عادی تر نشان بدهد، روی مغز من می دوید تا اعصابم را بیشتر خرد کند. کنایه نمی زدم ولی گلگی ام را بروز دادم. احساساتی شده بودم و هر آن چه که سعی داشتم نگویم می گفتم. هر چه می گفتم سبک تر می شدم ولی از این که ضعیف تر به نظر می آمدم از خودم متنفر می شدم. 

حرف های الف شبیه به هیچ وقت نبود. بیشتر از هر زمان سرد و خونسرد به نظر می رسید. انگار که می خواست احساس کنم همه چیز عادی و چه بسا بهتر است. مقایسۀ حرف هایش در نقطه زمانی های مختلف روانی ام می کرد و هیچ فایده ای نداشت.

پائیز نیامده انگار که در وسط زمستان ایستاده ام. ذهنم پائیزی و قلبم زمستانی شده. می روم و می آیم فکر می کنم که چرا... با میم راحتترم. به او حرف هایم را که می زنم با تحلیل های گوناگون خیالم را راحت می کند. نیازی نیست تشرهای با طمانینۀ نیلوفر را تحمل کنم که تا می رسید می گوید: "بهتــــــــر عزیز من! اصلا حیف احساس برای آن دیوانه... لیاقتت را نداشت." حتی دلم نمی خواهد حرف های ته نشین شده در مغز و روحم را برای پ بازگو کنم. 

پ خوددار است. سین چند روز است که رفته و پ نگران اوست. به قول درسا چندتا شکس عشقی خورده دور هم جمع شدیم. 

هوا زود زود سرد و سردتر می شود. فکر می کنم به الف... 

به این که چطور معرفت آدم ها به یکباره تـــه می کشد. 

ذهنم انباشته از Quotهایی می شود که انتظار نداشتم یک روزی به درد خودم بخورد.

"وقتی طرفت باهات سرد شده از جای دیگه گرم شده"، "وقتی کسی برات وقت نمیذاره تو تو الویت هاش نیستی" و... 

سمفونی بیست و هفتم: عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

اتفاقات خوب نمیـ افتند و ذهن بیمار شده ام درگیر رابطۀ متلاشی شده ام با الف است. 
انگار کم کم چیزی که همیشه بیم داشتیم سرمان بیاید، دارد می آید و برای آن که باور نکنیم فرار می کنیم تا نباشیم که ببینیم.
اگر خودمان را گول نزنیم از همدیگر سرد شده ایم...
دیگر حتی به اندازۀ وقت های آزاد با هم بودنمان هم نیستیم. اگر باشیم هم به قول قدیمی ها چِفت و جور نمی شویم برای همین هم دور و دورتر می شویم. 
یا بحث است یا کشمکش و اگر یکی مان کوتاه بیاید خیال می کنیم در حقمان اجحاف شده و با لجبازی می خواهیم انتقام خون پدرمان را بگیریم.
وقتی باور نداشته باشی در رابطه ای هستی دیگر چه سعی ای می توانی برای آن بکنی؟ برای چه کَس؟ برای چه؟ و به چه قیمت؟ 
احساس می کنم غرورم خرد شده. شب که می شود شکسته های غرورم را با کلافگی از سر نبودن هایمان به تختخواب می برم. به این فکر می کنم که چگونه تک تکشان را بند بزنم و به زندگی ادامه دهم. 
بیداری برایم کابوس شده. اگر "نون" نیاید تا حرف های نصیحت وار لج درآور را همچون سطل پر از آب یخ رویم خالی کند آرام نمی گیرم. یا اگر "پ" نباشد که مرا از این حال و موقعیت پر از رنج و درد پرت کند و با خودش به دنیای جدید پر از آدم های رنگی منگی ای که هر کدام پر از انرژی های جورواجورند، ببرد محال است لبخند بزنم. 
هرکَس به نحوی جور بودن الف را می کشد و از این فکر می خواهم سر به تن هیچکداممان نباشد. 

+ بی معرفت نشده ام. اکثرتان را در سکوت می خوانم. 

سمفونی بیست و ششم: HB

همیشه روزهای خاص احساس های خاص می طلبد و دقیقاً در همان روزهای خاص هیچ احساس خاصی نمی توانی داشته باشی چه بسا همۀ کائنات دست در دست همدیگر می دهند تا آن روز را به یک روز فوق العاده معمولی تبدیل کنند تا وقتی روزهایت را ورق زدی نیشت بسته شود. 

این ماه پر از اتفاقات تولدی است. دیروز که تولد دایی، امشب راس ساعت دوازده تولد الف و به فاصلۀ هشت روز تولد اینجانب است. 

و من بیشتر از این که به فکر بیست و هشتم باشم به امشب فکر می کنم. به این که قرار است اولین نفری باشم که به الف تبریک می گوید. همچون پارسال... که سیزده روز پس از آشنایی ـمان تولد الف می شد.

من مرداد را با این همه اتفاق بی دلیل دوست دارم. 

برعکس من که برای تولد الف از هفتۀ پیش تا الان هزاربار ذوق مرگ شده روزی شصت بار به خودش می گفتم "بیستم چه خبر است؟"، هیچ اشتیاقی ندارد. حتی وقتی صبح ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار شد، بعد از ناهار باز خوابید. 

الف نسبت به روزهای تولد حساسیت دارد. انگار که می خواهد فقط بگذرند. عیناً من که اصلا از روز تولد خودم خوشم نمی آید. فقط از عدد روزم خوشم می آید و این که بدانم چه کسی روز تولدم را یادش مانده... البته انقدر از روز قبل به بقیه گوشزد می کنم که محال است فراموش کنند.

دوست دارم بدانم چه کسی به الف تبریک می گوید و در ذهنم اولین کَس "آ" و "پ" می آیند. "پ" از قبل تر ها برای این روز برنامه ریخته بود و "آ" هم که محال است فراموش کند. از برادر به الف نزدیک تر است. به "نون" که فکر می کنم برق از سرم می پرد. اگر یادش باشد و پیام بدهد مو از سرش می کنم! 

بقیه هم که حتماً مثل پارسال... 

به تنها کسی که ذوقم را نشان می دهم نیلوفر است. با یک Pm می گویم: فردا تولد الف است! با کلی شکلک و... 

می گوید: فکری برای کادو کرده ای؟ 

شوخی می کنم و می گویم: من خودم کادوام. کادوی الهی. 

می خندد و کلی تبریک می گوید. می دانم خوشحال نیست. دعا می کنم کاش بشود خوشحال باشد. اینطوری...

می گوید: حالا جدی خودش کجاست؟

می گویم: خوابیده... امروز سرش یکم شلوغ است. زیاد به تولد فکر نمی کند.

می گوید: آدم بی ذوق باشد ولی پست و عوضی نباشد. 

می دانم از چی و کی حرف می زند. پیگیر نمی شوم. هنوز هم ناراحت است. از "آ". "آ"ی لعنتی! و این "آ"ها زیاد هستند. 

به الف فکر می کنم. به این که چقدر خوب که هست... و به امشب ساعت دوازده. باز پر از شوق می شوم. پر از ذوق. 

می دانم که این پست می توانست عاشقانه تر باشد.

رمانتیک تر.

پر از گل و بلبل ولی من به احساس درونی ام دلخوشم. در این لحظه ها نوشته زیاد اعتباری ندارد.


+ از پیش نوشته شده. 

سمفونی بیست و پنجم

1. این روزها خبری نیست. بود ولی ذهن من الان خالی ست و من متنفر از روزهاییم که فقط با حال خراب می آیم، می نویسم و شاید که حال دیگران را هم خراب تر کنم. 


2. مدام از این شاخ به آن شاخ می پرم. نمی دانم قرار است با چه چیز حوصلۀ سر رفته ام را سر نرفته کنم و از همه بدتر این که همۀ ملودی ها برایم تکراری شده... 

هرچه داشتم را دور ریختم و با سه چهارتا موزیک زوار در رفته سر می کنم. از آن موقع ها شده که ترجیح می دهم یکی برایم موزیک بگذارد و من فقط بشنوم. مهم نیست چه باشد. از شجریان گرفته تا موسیقی های آن ور آبی. 

کتاب هم جذبم نمی کند دیگر. حتی حوصلۀ فیلم و سریال هم ندارم. ترجیح می دهم بنشینم و ساعت ها با الف حرف بزنم. در سکوت صدای گیرا و گرفته اش را بشنوم و در دل ذوق مرگ شوم. آخر چقدر می تواند صدای خنده های یک مرد برایم جذّاب باشد؟ همین که می شنوم همه چیز را از یاد می برم. انگار که چندتا آرام بخش قورت داده ام آرام می شوم و بهانه هایم کمتر می شود. 


3. "نون" همان دوست دبیرستانی ام را یادتان هست؟ چند روزی است که مهربان تر شده و این مهربانی بی دلیل نیست. از وقتی فهمیده از "آ" خورده به من برگشته و روز و شب با پیام های جورواجور می خواهد بفهماند تو Best Friend من هستی. 

قضیه از این قرار است که "نون"، "آ" را دوست داشته. برای مدتی سعی می کنند همدیگر را بشناسند. صرف نظر از ارتباط های دست و پا شکسته به هر دلیلی احساس می کنند به درد هم نمی خورند. تا همین چند روز پیش که "آ" رسماً دختر رویاهایش را معرفی کرد.

حال "نون" خراب است و الف می گوید این رسم رفاقت نیست وقتی از کسی ضربه خورده یاد تو افتاده. قبول دارم و نمی توانم نامرد باشم.

امروز صبح "نون" برایم یک متن فرستاد. متنی که حس می کنم بی ربط به دوستی من و خودش نبوده. مدام می پرسید "این جمله را قبول داری؟" و من با لبخندی تلخ آن را بارها و بارها بازخوانی می کردم به یاد آن وقت ها که از فرط تنهایی و نیاز به یک هم صحبت دستم می رفت و نمی رفت که به او پیامی بدهم چرا که سرگرم دوست های رنگارنگی بود که الان هرکدام درگیر خودشان و دغدغه هایشان هستند. می دانم که این مشکل هم بگذرد همان چرخه ادامه دارد. به محض پیدا شدن آدم جدید به همه چیز را فراموش می کند و... عیناً بقیه می رود.


"بترس! 

از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی،

او تمام حرف هایش را جای تو به خدا زد.

خدا خوب گوش می کند و خوب تر یادش می ماند،

خواهد رسید روزی که خدا تمام حرف های او را سرت فریاد خواهد کشید.

و تو آن روز درک خواهی کرد

چرا گفتند دنیا دار مکافات است."


4. ارتباط با "ت" از همان اول هم بیهوده بود. کسی که خیلی رُک همه چیز را به یک نقطه از بدن َش می گیرد، فایده ای ندارد.


5. و دیگر هیچ. :)

سمفونی بیست و چهارم

1. این روزها مـود من از فیلم و سریال با مضمون های گاهاً تکراری [ریسک] به خواندن رفته و بیشتر جذب کتاب های خاطراتی می شوم. دیروز در لابلای کتاب ها خاطرات تاج السلطنه را پیدا کردم. هنوز در نخستین صفحه ها این پاراگراف در ذهنم Bold و Boldتـر می شد:

پاراگراف


2. دایی ِ الف از کرج به منزل الف این ها در تهران کوچ کرده. اگر بگویم با خبر آمدن مهمان به خانه ـشان ذوق کردم، بیراه نگفتم. روزهای اول چنان آسه آسه راه می رفتیم که مبادا خاطر دایی را مکدر کنیم. یکم که گذشت طاقت ـمان از مراعات کردن سر آمد. نمی شد شب ها بیشتر از Time خواب او حرف بزنیم. دیگر دغدغه ـمان رفتن او شده بود و من علناً  بروز می دادم که اذیت می شوم که نهایتاً راهکارهای الف مؤثر واقع شد و ما در حضور مهمان حتی به قبل بازگشتیم. 

نتیجۀ اخلاقی: مهمان باید مراعات سبک و سیاق میزبان را کند نه بالعکس. D:


3. از نظر الف من یک نوگرا و از نظر من الف یک سنّت گراست و جنگ میان ذهنیت هایمان تمامی ندارد. کمتر و بیشتر می شود و گاهی اوقات این تفاوت آنقدر به چشم می آید که ترس از عدم تفاهم در وجودم وول می خورد. 


4. اسم آقای الف که می آید خون در رگ هایم یخ می زند.

پس از آن همه احساس هم دردی از این که به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری شده بود، بیشتر از این که بی خبر به مسافرت رفت ناراحت شدم. 

روز سوم در حالی که مدام فکر می کردم باز اتفاق بدی افتاده زنگ زدم گوشی را برداشته با صدای کاملاً خوشحال می گوید در جاده هستم نگران نباش و دارم بر می گردم.

به خانه که رسیده می گوید دلم تنگ شده. یادم نمی آید چه گفتم فقط انگار محتویات مغزم را به یکباره Text کردم و روی Pm  َ ش بالا آوردم.

نوشتـہ هاے یکـ مبتلا بـہ پارادوکسُ مےخونے...