اقبال بد نیلوفر را دیده بودم و در دل خدا را شکر می گفتم که جای او نیستم. به این باور رسیده بودم که من اگر در شرایط مشابه به او می بودم، زندگی نمی کردم و حالا به فاصلۀ چندین روز از آن اتفاق من در وضعیت بد [نه حتی بدتر که نمی توان موقعیت ها را با هم قیاس کرد] قرار گرفته ام و افسوس می خورم ای کاش شبیه به نیلوفر بی خیال تر می بودم. خونسردی های او را داشتم و لااقل ذهنم فقط سه روز درگیر ماجراهای این گونه می شد. 

من و الف رابطه داریم. رابطۀ ما صرفاً به احوال پرسی های نه چندان دلگرم کننده با ته مایۀ کنایه ختم می شود. انگار که دو غریبه پس از سالیان سال همدیگر را ببینند. از دور دست تکان دادنشان بیشتر از هر چیزی مضحک است.

پریشب طولانی ترین مکالمۀ اخیر را داشتیم. گفتگوی ما که از جوک های مزخرف شروع شده بود تا اوضاع را عادی تر نشان بدهد، روی مغز من می دوید تا اعصابم را بیشتر خرد کند. کنایه نمی زدم ولی گلگی ام را بروز دادم. احساساتی شده بودم و هر آن چه که سعی داشتم نگویم می گفتم. هر چه می گفتم سبک تر می شدم ولی از این که ضعیف تر به نظر می آمدم از خودم متنفر می شدم. 

حرف های الف شبیه به هیچ وقت نبود. بیشتر از هر زمان سرد و خونسرد به نظر می رسید. انگار که می خواست احساس کنم همه چیز عادی و چه بسا بهتر است. مقایسۀ حرف هایش در نقطه زمانی های مختلف روانی ام می کرد و هیچ فایده ای نداشت.

پائیز نیامده انگار که در وسط زمستان ایستاده ام. ذهنم پائیزی و قلبم زمستانی شده. می روم و می آیم فکر می کنم که چرا... با میم راحتترم. به او حرف هایم را که می زنم با تحلیل های گوناگون خیالم را راحت می کند. نیازی نیست تشرهای با طمانینۀ نیلوفر را تحمل کنم که تا می رسید می گوید: "بهتــــــــر عزیز من! اصلا حیف احساس برای آن دیوانه... لیاقتت را نداشت." حتی دلم نمی خواهد حرف های ته نشین شده در مغز و روحم را برای پ بازگو کنم. 

پ خوددار است. سین چند روز است که رفته و پ نگران اوست. به قول درسا چندتا شکس عشقی خورده دور هم جمع شدیم. 

هوا زود زود سرد و سردتر می شود. فکر می کنم به الف... 

به این که چطور معرفت آدم ها به یکباره تـــه می کشد. 

ذهنم انباشته از Quotهایی می شود که انتظار نداشتم یک روزی به درد خودم بخورد.

"وقتی طرفت باهات سرد شده از جای دیگه گرم شده"، "وقتی کسی برات وقت نمیذاره تو تو الویت هاش نیستی" و...