اتفاقات خوب نمیـ افتند و ذهن بیمار شده ام درگیر رابطۀ متلاشی شده ام با الف است. 
انگار کم کم چیزی که همیشه بیم داشتیم سرمان بیاید، دارد می آید و برای آن که باور نکنیم فرار می کنیم تا نباشیم که ببینیم.
اگر خودمان را گول نزنیم از همدیگر سرد شده ایم...
دیگر حتی به اندازۀ وقت های آزاد با هم بودنمان هم نیستیم. اگر باشیم هم به قول قدیمی ها چِفت و جور نمی شویم برای همین هم دور و دورتر می شویم. 
یا بحث است یا کشمکش و اگر یکی مان کوتاه بیاید خیال می کنیم در حقمان اجحاف شده و با لجبازی می خواهیم انتقام خون پدرمان را بگیریم.
وقتی باور نداشته باشی در رابطه ای هستی دیگر چه سعی ای می توانی برای آن بکنی؟ برای چه کَس؟ برای چه؟ و به چه قیمت؟ 
احساس می کنم غرورم خرد شده. شب که می شود شکسته های غرورم را با کلافگی از سر نبودن هایمان به تختخواب می برم. به این فکر می کنم که چگونه تک تکشان را بند بزنم و به زندگی ادامه دهم. 
بیداری برایم کابوس شده. اگر "نون" نیاید تا حرف های نصیحت وار لج درآور را همچون سطل پر از آب یخ رویم خالی کند آرام نمی گیرم. یا اگر "پ" نباشد که مرا از این حال و موقعیت پر از رنج و درد پرت کند و با خودش به دنیای جدید پر از آدم های رنگی منگی ای که هر کدام پر از انرژی های جورواجورند، ببرد محال است لبخند بزنم. 
هرکَس به نحوی جور بودن الف را می کشد و از این فکر می خواهم سر به تن هیچکداممان نباشد. 

+ بی معرفت نشده ام. اکثرتان را در سکوت می خوانم.