1. غلبه کردن بر فوبیای خفه شدن در آب، آن هم با یک خاطرۀ لعنتی همچین کار دشواری هم نبود. نه آنقدر استرس داشتم که دمای بدنم پائین بیاید و در معرض یخ زدگی باشم نه آنقدر بود که نخواهم پا در استخر بگذارم. 
حقیقتاً این بار با خواست خودم اقدام کردم. به نظر بیشتر از این که نترسم باید به حرف های مربی [روژین] اعتماد می کردم و به قول خودش خودم را به آب می سپردم.
اولین جلسه ای که گذشت کلی انرژی مثبت گرفتم و بیشتر برای ادامه دادن مشتاق شدم.

+ روژین بیست و هشت سال دارد. مشخصۀ ظاهری او: اندام ریزه میزه، پوست فوق العاده تیره و چشم های نه چندان درشت. [بیشتر مرا یاد paloma kwiatkowski می اندازد.] مشخصۀ باطنی: احساساتی، خون گرم تا حدی حرّاف و زود اعتماد کُن. 
همان جلسۀ اول همه چیز زندگی عاطفی اش را روی دایره ریخت و من مات و مبهوت گوش می کردم که می گفت: "یکی از اشتباهات من اینه که خیلی زود به همه اعتماد می کنم و همه چیزمو بهشون می گم..."

وات دِ فاز؟! :|

2. بعضی های قریب به اتفاق 99.5%، لیاقت ندارند در زندگیت بمانند. این که لیاقت وارد شدن به زندگیت هم ندارند زیاد از اول مشخص نیست ولی حتی اگر مشخص هم باشد و نزدیکان من بگویند: "فلانی لیاقت ندارد، انقدر به او رو نده!" سرم را به حالت حق به جانبی تکان می دهم و پای راستم را بر پای چپ می اندازم، به حالت بی خیالی با اطمینان 99% می گویم: "زشت است فلانی. انقدر نسبت به دیگران زود قضاوت نکن!" ولی واقعیت همین است.

3. دپرس بودن و ماندن، ساده تر از شاد بودن و شدن است. مثلاً این که تو روی یک کاناپه ولو باشی در حالی که تا خرخره در حجم زیادی از پتو فرو رفته ای و چشم هایت گیرنده بازی در آورند، ساده تر است تا این که خیلی اکتیو به اصول پایبند باشی. 
به نظر من بین دپرس بودن و تنبلی رابطۀ مستقیم برقرار است!