- وقایع نگار
- شنبه ۲۸ آذر ۹۴
- نظرات [ ۹ ]
- وقایع نگار
- چهارشنبه ۲۵ آذر ۹۴
- نظرات [ ۵ ]
پارسال این موقع ها گریه میـ کردم.
دچار یک حس ِ خود ضعف پنداری، تـو خودم مُچاله شده بودم. از اعتراف خوشم نمیـ اد ولی میـ خوام بگم به خاطر همین حس ِ لعنتی بود که با خیلی از بی لیاقت هایی که تو زندگیم بی نقش شده بودند، باز رابطه برقرار کردم. از جمله آقای الف. گرچه هم خون ولی از هفتصد پشت غریبه بدتر. کسیکه نمی فهمید حتی چی میـ خواستم بگم!
پارسال این موقع ها یکــ خوبی هایی َم داشت.
یکـسال بچه تر بودم. ت بود، پ بود، م بود و همه و همه دور هم جمع بودیم. و به وضوح از دیدن این شبه احساس ها در وجود آن ها احساس بهتری داشتم؛ انگار که تنها نبودم. گرچه باز حرف هام شنوندۀ خاص نداشت چون اصلاً گفته نمی شد. ولی یکـنفر از همه به من نزدیک تر بود آن هم م بود. م شاید هم جنس من نبود ولی می فهمید. بهتر از هم جنس های خودم. م هنوزم هست. ولی قبلترها اتفاقات کودکانه ای افتاد که از ادامۀ رابطه مان سرباز زدیم. سرباز ِ سرباز هم نه ولی خب دیگر شبیه قبل نشدیم.
از جاییکه من در یک سایت همه دوست های واقعی و مجازی َم رُ جمع کرده بودم، امیر و م سر یک بازی کودکانه درگیری لفظی پیدا کردند و همه چیز از همان روز خراب شد.
ناخودآگاه یاد ح می افتم. می گفت: "تو هنوز یاد نگرفتی دوستاتُ با هم آشنا نکنی... میـ شی من! که همه دوستام با هم دوست شدند و من تنها شدم."
البته این اتفاق هیچوقت نیافتاد. امیر آدم ِ جوش خوردن نبود. نیست. دوست های من شبیه من بودند و از نظرشان من تنها کسی بودم که حاضر به تحمل امیر است. خب... انسان ها دشمن یکدیگر نیستند؛ این تفاوت دیدهاست که شاید انسان ها رُ بد نشون بده.
م به من علاقه مند شد و من خیلی رُک پَس زدم. از جاییکه امیر همان روزها فهمید، بیشتر و بیشتر پافشاری کرد که روابطم رُ محدود کنم. تازه این اول ِ ماجرا نبود. کم کم آدم هایی میـ آمدند و میـ رفتند که شاید بدتر از م...
همان روزها با همان درگیری ها برام شد آرزو...! با همۀ اتفاق ها خوش میـ گذشت.
دیشب از ت به امیر میـ گفتم. از استرس َم هم گفتم ولی انـقدر زوم نکردم که جدی بگیره. امیر بی تفاوت میـ گفت: "مثلاً ت چی شده؟ چی عوض شده؟..."
نگفتم دوست دارم هنوز با قبلیـ ها ارتباط بگیرم؛
چون از زمستـون بدم میـ آد! از اینکه باز عین پارسال بشم، میـ ترسم... بیزارم...
واسه همینم پارسال تند تند برنامه میـ ریختم تا همه چی یادم بره.
نگفتم که از تاریکی بدم میـ آد. از اینکه احساس ِ تنهایی کنم و هی از فکر به آینده استرس بگیرم، فراری َم.
- وقایع نگار
- سه شنبه ۲۴ آذر ۹۴
- نظرات [ ۶ ]
- وقایع نگار
- دوشنبه ۲۳ آذر ۹۴
- نظرات [ ۲ ]
یک. باید خوشحال باشید چون من مُوَرِخ ِ کشورتان نیستم؛
از جاییکه من اصلاً به تعطیلات علاقه ای ندارم همان جمعه را هم شاید با ارفاق قرمز می نوشتم.
اصولاً من اعتقاد دارم تعطیلات ِ بی برنامه آدم را کِرِخت و تنبل می کند.
برای همین در این چند روز تعطیلی آنقدر روبروی لپتاپ لم داده بودم و همه َش وقتم را با خودم و او گذراندم یکجور حس ِ خانه دار بودن بهم دست داده بود.
از این حس خوشم نمی آید. نه این که از خانه نشین بودن بدم بیاید ولی از این که برنامه هایم عقب بیافتد بیزارم.
به خصوص که به لطف دردهای زنانه که خدا به عنوان موهبت دلمان را خوش کرده و در وجود نحیف و لظیفمان نهفته، از رفتن به استخر معذور بودم.
کِسالَت دوست من شده بود. سرما هم انگار با کسالت دست به یکی کرده بود تا نهیب بزند: "کجا می خوای بری؟ بشین خونَت! حالا انگار که رفتی بیرون تو این شهر خلوت شده می خوای چه غلطی بکنی؟"
دو. آقای الف گفت: "الف بزرگتر برگشته... همه درگیر برگشتن او بودیم. همه َش اینور آنور مهمانی و..." داشتم فکر می کردم خب... من که نمی روم الف بزرگتر را ببینم، او هم که این را می داند برای چه این ها را به من می گوید؟
لبخند Fakeی زدم: "خب پس چرا منُ دعوت نکردید؟"
"مگر دعوت می شدی می آمدی؟"
بی تردید برای رو کَم کُنی هم که شده گفتم: Yes!
"دفعۀ بعد..."
"مگر رفته؟"
"نه ولی این پنجشنبه می رود..."
"من هم که همیشه دیر می رسم!"
"بله... همیشه زود دیر می شود."
داشتم فکر می کردم حالا خودت به کنار، الف بزرگ تر نیامد سراغ بگیرد که این مَهگُل ِ لعنتی ِ ما کدام گوری است؟!
سه. دوست دارم یک روز The French Lieutenant's Woman را ببینم. تحمل ِ فضاهای تیره تاریک ِ فیلم سینمایی های قدیمی را ندارم، برای همین یک لیست بلند بالـا از فیلم های قدیمی ای که دوست دارم ببینم ولی هرگز ندیدم، دارم.
- وقایع نگار
- پنجشنبه ۱۹ آذر ۹۴
- نظرات [ ۷ ]
- وقایع نگار
- شنبه ۱۴ آذر ۹۴
- نظرات [ ۱۰ ]
خوشبختانه...
زندگی ایستاده.
چند روزی است که در جای خوب [دُرُست َش] گرفته و نشسته. انگار خیال بلند شدن هم ندارد.
حقیقتاً از این روزها داشته ام. ولی آنقـدر کم بوده که فقط با "نشان به آن نشانی" خاطرم هست.
چند روز پیش دقیقاً یادم نیست کِی بود ولی م روبرویم نشست درحالیکه به چشمان َم زُل زده بود گفت: "از کجا معلوم تقصیر تو نبوده باشد؟ اصلاً رو چه حساب همه چیز را گردن الف انداخته ای و حالا منتظر مانده ای تا برگردد؟"
آنوقت انگار که یکباره تکان خورده باشم، بیشتر یاد حرف هایم افتادم. زشت بودند. هر کدام به نحوی در مقابل سکوت الف دهان کجی می کردند. عیناً این بود که من داد می زدم ولی الف سر کج کرده بود. خب معلوم بود که همه چیز تقصیر من می افتاد.
م میان مان را نامحسوس گرفته بود و ما با هزار و یک آرزو باز به هم برگشتیم. این بار دیگر غم ته نشین نکردم. هرچه بود شادی بود. واقعاً برگشته بودم که همه چیز را تا آنجا که در دستان من است، بسازم. احساس ِ اینکه در ساختن ها تنها نیستم، نمی گذاشت انرژی هدر برود. انگار که خون در رابطه مان جریان یافته باشد... گرم شدیم.
حاصل َش شد همین روزها و شب ها که گوش شیطان کَــر بی مشکل سپری شد.
+ راست گفته هرکَس اگر گفته تا خوش خوشان َم می شود و رابطه ام با کسیکه دوست دارم جوش می خورد، بقیه را از یاد می بَرم.
- وقایع نگار
- پنجشنبه ۱۲ آذر ۹۴
- نظرات [ ۱۲ ]
م می گفت: "وقتِ زایمان با آقای الف لج کرده بودم."
"به آقای الف گفته بودم بچه ات را نمی خواهم."
"نمی خواستم تُرا ببینم."
آقای الف خندیده گفته: "آن هم تو..."
"ولی همین که به دنیا آمدی همه چیز عوض شد... دیگر نمی توانستم تو را از خودم جدا کنم. دنیا در همان لحظه برای همۀ دخترانگی هایم تمام شد."
"لج محال بود. دیگر همه چیز مهـر شد."
به هیـراد فکر می کنم. به هیـرادها... هیـرادی که ام به دنیا کشانده. خدا را شکر می گویم که ام عاشق است. خانواده ای عاشق هم دارد.
به ایلیا فکر می کنم.
به برادر یک روزه اش...
به آینده هایمان فکر می کنم. از این که قرار است در آینده ما پیـر شویم و هیـراد تازه به قول و قرارهای مردانه و حتی دونفره هایش برسد، غرق در خوشی می شوم.
من نمی دانم در آینده صاحب فرزند می شوم یا نه.
حتی نمی دانم بچه ام چه خواهد بود.
قطعاً با این افکار هول و هراس رهایم نمی کند.
من برای بچه های دیگران مادرترم. از تصور در آغوش کشیدن هیـراد اشک و لبخندم با هم می آید.
ولی نسبت به کودک نداشتۀ خودم بی احساس َم...
به م می گویم تو هم اینطور بوده ای؟
می گوید من از تو با احساس تر بودم. می خندد. قاطی شوخی های جدی م وول می خورم.
و در ترس به اغما می روم.
نکند من برای کودک آینده ام مادر نباشم؟
- وقایع نگار
- دوشنبه ۹ آذر ۹۴
- نظرات [ ۱۳ ]
اوضاع بـَد است.
و من هنوز درکــ نکرده ام چرا باید به بهتر شدن اعتقاد داشت، وقتیکه همه چیز بــَد است و بــَدتر هم می شود.
دیشب مزخرف ترین شب زندگی َم بود. در قهقرا گم شده بودم انگار...
از همدم شدن با نیلوفر خوشحال نمی شدم چون بیشتر از دو سه جمله Default نمی گفت.
از آقای الف هم خبری نبود. تازه وقتیکه صبح سر و کله اش پیدا شد، یک سـَر از آنفولانزای گریبان گیرش دَم می زد؛ طوریکه به غلط کردن افتادم.
م هم اخیراً حرف های مرا نمی فهمد و طبیعی ست که مرا به غُــر زدن متهم کند.
یکباره انگار که دورم را خالی حس کردم. کَسی نبود... دُرُست وقتیکه من احتیاج دارم، باشد!
از شدت عصبی بودن صفحه Pm الف را باز کرده بودم. تند تند شکایات َم را Type می کردم درحالیکه لحظه ای بعد پشیمان شده همه شان پاک می شدند.
امروز مطب دکتر رفتم. کَمی دور زدم و وقت ِ برگشت پا به خانه نگذاشته میان Textهایم با نیلوفر سخت گریستم.
نیلوفر می گفت: "بهم ریخته ای... یکدفعه... حساس بودی، انگار حساس تر هم شده ای. به خاطر این رژیم های بیخودت هم می تواند باشد. وگرنه جز این چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ من کَس ِ باارزشی را نمی بینم که دلیل این حال تو باشد."
احتمالاً همینطور است.
- وقایع نگار
- يكشنبه ۸ آذر ۹۴
- نظرات [ ۱۰ ]
- وقایع نگار
- شنبه ۷ آذر ۹۴
- نظرات [ ۶ ]
به خود ِ عزیزم...
من ِ عزیزم! مهگل خانم عزیزتر از هرکَس ِ من!
این روزهایت سخت می گذرند...
من که می دانم... بیشتر از هرکَس ِ دیگر. بالاخره من تو هستم. در دل ِ تو نهفته ام. ماورای ذهن پُر از دردت را زیر و رو کرده و با همان محتویات زقنبوتی َش سرجا می گذارم.
دارم برای تو می نویسم.
برای خود ِ تو. برای من.
عزیزم، قرار است تا یک ماه دیگرت سخت بگذرد.
این ها را می گویم که به امید این و آن و دیگری ها ننشینی تا خوشحالت کنند.
گرچه تو هنوز خیلی ها را داری که بی دریغ به تو، شخص شخیص تو، بها می دهند ولی تو باز ته ِ تنهایی های شبانه ات با لب و لوچه های آویزان منتظری...
مهگل،
می نویسم تا از یاد نبری [نبرم].
این روزهایت را فراموش نکن!
این روزهای لعنتی َت را از یاد نبر و به پشت سرت هم نگاه نکن.
می دانم پیش آمده... تحت شرایط بهتر خواسته ای برگردی. به آن دوران تلخ که با برگشت تو تلخ تر هم خواهد شد.
نمی توانی مرا فریب بدهی.
من توام! و مطمئن هستم بارها شده...
پیش ترها این کار را کرده ای. گرچه جز احساس تحقیر نامرئی َش چیزی نصیبت نشد.
این بار از تو می خواهم برنگردی.
جدی [!] می خواهم حتی به بازگشت فکر نکنی.
به روبرویت نگاه کن!
به هر طریق... بهانه... حتی با آینده ای تاریک... بد... مزخرف...
فکر کن
به امشب.
به آدم دیگر [حتی].
و دیگر برنگرد!
ولی هنوز می توانی در دلت کَنکاش کنی برگردد.
این یکی را می توانی...
تا یک ماه تو را آزاد می گذارم آرزو کنی. :)
[اینطور فکر کن که نگرانت هستم.]
با عشق فراوان و احترام مفرط.
+ حذف عکس به دلیل تنفر از صاحب عکس.
- سمفونی صد و نود و سوم: خیالات مغشوش
- سمفونی صد و نود و دوم: واژه به واژه درک کن
- سمفونی صد و نود و یکم
- سمفونی صد و نودم: خصوصے |1|
- سمفونی صد و هشتاد و نهم: بوت [بوی تو]
- سمفونی صد و هشتاد و هشتم: غریبه تر از هفت پشت آشنا
- سمفونی صد و هشتاد و هفتم: پُرروش نکن!
- سمفونی صد و هشتاد و ششم: حال زار کودک درون
- سمفونی صد و هشتاد و پنجم: نامه ای به فرزند در آن سوی ماورا
- سمفونی صد و هشتاد و چهارم: می شود فاش همه
- دی ۱۳۹۵ ( ۱ )
- آذر ۱۳۹۵ ( ۲ )
- آبان ۱۳۹۵ ( ۲ )
- مهر ۱۳۹۵ ( ۷ )
- شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
- مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
- تیر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
- خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
- ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۷ )
- فروردين ۱۳۹۵ ( ۵ )
- اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
- بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
- دی ۱۳۹۴ ( ۱۸ )
- آذر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- آبان ۱۳۹۴ ( ۲۲ )
- مهر ۱۳۹۴ ( ۱۴ )
- شهریور ۱۳۹۴ ( ۶ )
- مرداد ۱۳۹۴ ( ۳ )
- تیر ۱۳۹۴ ( ۱۹ )
- خرداد ۱۳۹۴ ( ۴ )
- سمفونی صد و شصت و یکم: Daddy تُخس My
- سمفونی صد و پنجاه و هفتم: #بے پدر
- سمفونی صد و شصت و سوم
- سمفونی صد و پنجاه و نهم: Congratulations To A&R
- سمفونی صد و شصت و چهارم: باریدم
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی صد و پنجاه و چهارم: من و تو
- سمفونی صد و پنجاه و ششم: یاس
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی پنجاه و هشتم
- سمفونی چهل و ششم: نخوان مرا
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی صد و چهل و پنجم: "بختیاری بودن" Be Proud Of
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی پنجاه و سوم: یادم هست! یادت نیست؟
- سمفونی صد و پنجاه و یکم: وحشت در پارک سوزنے
- سمفونی شصت و دوم: 00:20
- سمفونی صد و چهل و ششم
- سمفونی صد و پنجاه و پنجم: و باز غم
- سمفونی صد و چهل و سوم: بی ثباتی
- سمفونی نود و نهم: جُنون ِ همبرگری!
- سمفونی صد و چهل و هشتم: مرگِ بدی
- سمفونی هشتاد و ششم: زن ِ بدموقع
- سمفونی شصت و هشتم: ع
- سمفونی نود و دوم: محض ِ بیخودی