اوضاع بـَد است. 

و من هنوز درکــ نکرده ام چرا باید به بهتر شدن اعتقاد داشت، وقتیکه همه چیز بــَد است و بــَدتر هم می شود.

دیشب مزخرف ترین شب زندگی َم بود. در قهقرا گم شده بودم انگار... 

از همدم شدن با نیلوفر خوشحال نمی شدم چون بیشتر از دو سه جمله Default نمی گفت. 

از آقای الف هم خبری نبود. تازه وقتیکه صبح سر و کله اش پیدا شد، یک سـَر از آنفولانزای گریبان گیرش دَم می زد؛ طوریکه به غلط کردن افتادم. 

م هم اخیراً حرف های مرا نمی فهمد و طبیعی ست که مرا به غُــر زدن متهم کند. 

یکباره انگار که دورم را خالی حس کردم. کَسی نبود... دُرُست وقتیکه من احتیاج دارم، باشد! 

از شدت عصبی بودن صفحه Pm الف را باز کرده بودم. تند تند شکایات َم را Type می کردم درحالیکه لحظه ای بعد پشیمان شده همه شان پاک می شدند. 

امروز مطب دکتر رفتم. کَمی دور زدم و وقت ِ برگشت پا به خانه نگذاشته میان Textهایم با نیلوفر سخت گریستم.

نیلوفر می گفت: "بهم ریخته ای... یکدفعه... حساس بودی، انگار حساس تر هم شده ای. به خاطر این رژیم های بیخودت هم می تواند باشد. وگرنه جز این چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ من کَس ِ باارزشی را نمی بینم که دلیل این حال تو باشد."

احتمالاً همینطور است.