یک. باید خوشحال باشید چون من مُوَرِخ ِ کشورتان نیستم؛

از جاییکه من اصلاً به تعطیلات علاقه ای ندارم همان جمعه را هم شاید با ارفاق قرمز می نوشتم. 

اصولاً من اعتقاد دارم تعطیلات ِ بی برنامه آدم را کِرِخت و تنبل می کند. 

برای همین در این چند روز تعطیلی آنقدر روبروی لپتاپ لم داده بودم و همه َش وقتم را با خودم و او گذراندم یکجور حس ِ خانه دار بودن بهم دست داده بود.

از این حس خوشم نمی آید. نه این که از خانه نشین بودن بدم بیاید ولی از این که برنامه هایم عقب بیافتد بیزارم.

به خصوص که به لطف دردهای زنانه که خدا به عنوان موهبت دلمان را خوش کرده و در وجود نحیف و لظیفمان نهفته، از رفتن به استخر معذور بودم. 

کِسالَت دوست من شده بود. سرما هم انگار با کسالت دست به یکی کرده بود تا نهیب بزند: "کجا می خوای بری؟ بشین خونَت! حالا انگار که رفتی بیرون تو این شهر خلوت شده می خوای چه غلطی بکنی؟"

دو. آقای الف گفت: "الف بزرگتر برگشته... همه درگیر برگشتن او بودیم. همه َش اینور آنور مهمانی و..." داشتم فکر می کردم خب... من که نمی روم الف بزرگتر را ببینم، او هم که این را می داند برای چه این ها را به من می گوید؟ 

لبخند Fakeی زدم: "خب پس چرا منُ دعوت نکردید؟" 

"مگر دعوت می شدی می آمدی؟"

بی تردید برای رو کَم کُنی هم که شده گفتم: Yes!

"دفعۀ بعد..."

"مگر رفته؟"

"نه ولی این پنجشنبه می رود..."

"من هم که همیشه دیر می رسم!"

"بله... همیشه زود دیر می شود."

داشتم فکر می کردم حالا خودت به کنار، الف بزرگ تر نیامد سراغ بگیرد که این مَهگُل ِ لعنتی ِ ما کدام گوری است؟!

سه. دوست دارم یک روز The French Lieutenant's Woman را ببینم. تحمل ِ فضاهای تیره تاریک ِ فیلم سینمایی های قدیمی را ندارم، برای همین یک لیست بلند بالـا از فیلم های قدیمی ای که دوست دارم ببینم ولی هرگز ندیدم، دارم.