م می گفت: "وقتِ زایمان با آقای الف لج کرده بودم."

"به آقای الف گفته بودم بچه ات را نمی خواهم."

"نمی خواستم تُرا ببینم."

آقای الف خندیده گفته: "آن هم تو..."

"ولی همین که به دنیا آمدی همه چیز عوض شد... دیگر نمی توانستم تو را از خودم جدا کنم. دنیا در همان لحظه برای همۀ دخترانگی هایم تمام شد."

"لج محال بود. دیگر همه چیز مهـر شد."

به هیـراد فکر می کنم. به هیـرادها... هیـرادی که ام به دنیا کشانده. خدا را شکر می گویم که ام عاشق است. خانواده ای عاشق هم دارد. 

به ایلیا فکر می کنم. 

به برادر یک روزه اش...

به آینده هایمان فکر می کنم. از این که قرار است در آینده ما پیـر شویم و هیـراد تازه به قول و قرارهای مردانه و حتی دونفره هایش برسد، غرق در خوشی می شوم.

من نمی دانم در آینده صاحب فرزند می شوم یا نه. 

حتی نمی دانم بچه ام چه خواهد بود.

قطعاً با این افکار هول و هراس رهایم نمی کند. 

من برای بچه های دیگران مادرترم. از تصور در آغوش کشیدن هیـراد اشک و لبخندم با هم می آید.

ولی نسبت به کودک نداشتۀ خودم بی احساس َم...

به م می گویم تو هم اینطور بوده ای؟

می گوید من از تو با احساس تر بودم. می خندد. قاطی شوخی های جدی م وول می خورم.

و در ترس به اغما می روم. 

نکند من برای کودک آینده ام مادر نباشم؟