- وقایع نگار
- شنبه ۱۴ آذر ۹۴
- نظرات [ ۱۰ ]
خوشبختانه...
زندگی ایستاده.
چند روزی است که در جای خوب [دُرُست َش] گرفته و نشسته. انگار خیال بلند شدن هم ندارد.
حقیقتاً از این روزها داشته ام. ولی آنقـدر کم بوده که فقط با "نشان به آن نشانی" خاطرم هست.
چند روز پیش دقیقاً یادم نیست کِی بود ولی م روبرویم نشست درحالیکه به چشمان َم زُل زده بود گفت: "از کجا معلوم تقصیر تو نبوده باشد؟ اصلاً رو چه حساب همه چیز را گردن الف انداخته ای و حالا منتظر مانده ای تا برگردد؟"
آنوقت انگار که یکباره تکان خورده باشم، بیشتر یاد حرف هایم افتادم. زشت بودند. هر کدام به نحوی در مقابل سکوت الف دهان کجی می کردند. عیناً این بود که من داد می زدم ولی الف سر کج کرده بود. خب معلوم بود که همه چیز تقصیر من می افتاد.
م میان مان را نامحسوس گرفته بود و ما با هزار و یک آرزو باز به هم برگشتیم. این بار دیگر غم ته نشین نکردم. هرچه بود شادی بود. واقعاً برگشته بودم که همه چیز را تا آنجا که در دستان من است، بسازم. احساس ِ اینکه در ساختن ها تنها نیستم، نمی گذاشت انرژی هدر برود. انگار که خون در رابطه مان جریان یافته باشد... گرم شدیم.
حاصل َش شد همین روزها و شب ها که گوش شیطان کَــر بی مشکل سپری شد.
+ راست گفته هرکَس اگر گفته تا خوش خوشان َم می شود و رابطه ام با کسیکه دوست دارم جوش می خورد، بقیه را از یاد می بَرم.