خوشبختانه...

زندگی ایستاده.

چند روزی است که در جای خوب [دُرُست َش] گرفته و نشسته. انگار خیال بلند شدن هم ندارد.

حقیقتاً از این روزها داشته ام. ولی آنقـدر کم بوده که فقط با "نشان به آن نشانی" خاطرم هست.

چند روز پیش دقیقاً یادم نیست کِی بود ولی م روبرویم نشست درحالیکه به چشمان َم زُل زده بود گفت: "از کجا معلوم تقصیر تو نبوده باشد؟ اصلاً رو چه حساب همه چیز را گردن الف انداخته ای و حالا منتظر مانده ای تا برگردد؟" 

آنوقت انگار که یکباره تکان خورده باشم، بیشتر یاد حرف هایم افتادم. زشت بودند. هر کدام به نحوی در مقابل سکوت الف دهان کجی می کردند. عیناً این بود که من داد می زدم ولی الف سر کج کرده بود. خب معلوم بود که همه چیز تقصیر من می افتاد.

م میان مان را نامحسوس گرفته بود و ما با هزار و یک آرزو باز به هم برگشتیم. این بار دیگر غم ته نشین نکردم. هرچه بود شادی بود. واقعاً برگشته بودم که همه چیز را تا آنجا که در دستان من است، بسازم. احساس ِ اینکه در ساختن ها تنها نیستم، نمی گذاشت انرژی هدر برود. انگار که خون در رابطه مان جریان یافته باشد... گرم شدیم. 

حاصل َش شد همین روزها و شب ها که گوش شیطان کَــر بی مشکل سپری شد. 


 راست گفته هرکَس اگر گفته تا خوش خوشان َم می شود و رابطه ام با کسیکه دوست دارم جوش می خورد، بقیه را از یاد می بَرم. 

در واقع من آدم تَک بعدی ای هستم و هرگز دایرۀ دوستان َم از یک یا دو نهایتاً سه نفر فراتر نرفته. کسانیکه مرا نمی شناسند شاید مرا یک دیرجوش تلخ خودشیفته بنامند. گرچه اصلاً برایم اهمیت ندارد و کَکَم از این القاب ریز و درشت نمی گَزد ولی می خواهم بگویم هیچوقت بَدم نیامده صدتا دوست رنگارنگ داشته باشم که هر روزم را به یکی شان اختصاص بدهم. عیناً نیلوفر، روژین و ... . ولی حقیقتاً از صمیمی شدن می ترسم. یک ترس ِ خودآگاه شاید هم ناخودآگاه ته ِ شخصیت َم نشسته تا یکی پسرخاله می شود، اگر من به اندازۀ خودش خوشم نیاید چراغ قرمز هشدار درون َم چشمک می زند تا خودم را جمع و جور کنم که مبادا حریم شخصی ام را تخریب کند.
حقیقتاً دوره ای از زندگی َم هنــر کرده بودم دایرۀ شناخت َم را به سه چهار نفر رسانده بودم! 
سرگرم روابط پیچیده ای شده بودم. هرروز داستان تازه ای داشتیم و برایمان Fun بود. بالاخره هر کدام شان با چندتا جنس مخالف ارتباط داشتند و داستان ها پیچیدگی خاص داشت ولی وقتیکه در همین گیر و دارها از هر کدام شان بر سر همان مسائل Fun لگدهای مورچه ای می خوردم، تصمیم گرفتم دایره ام را کوچک و کوچک تر کنم.
حالا به این نتیجه رسیده ام آدم های جدید نمی ارزند آن ها را به هر بهانه ای وارد زندگی ات کنی. راه بی هیجان و پیرزن معاب گونه ای است ولی جزء حقایق تلخ است.